Cherry Lips - Part 36

1.5K 210 34
                                    

"جیمینا...عزیزم میشه بیای بیرون؟بیا باهم حرف بزنیم...باهم این مشکلو حل میکنیم عزیز دلم بیا بیرون"
پشت در بسته ی اتاق جیمین نشسته بود و منتظر بود تا پسرش به حرفاش گوش بده و بالاخره بیاد بیرون اما جیمین گوشش بدهکار نبود.
سه روز میشد که خودشو توی اتاقش حبس کرده بود و بیرون نمیومد!
جی وون در حالی که اشکاشو پاک میکرد ادامه داد:
_جیمین پسرم...لطفا اینطوری نکن...بیا بیرون...حتی غذاتم نخوردی
وسط هال قدم میزد و عصبی ناخناشو میجوید.
تلاشای مادر جیمین بیهوده بود و انگار تصمیم نداشت حالا حالاها بیاد بیرون.
رو به جی وون کرد و لب زد:
تهیونگ_خانم پارک برید استراحت کنید...بذارید من باهاش حرف بزنم
نامجون جلو رفت و کمک کرد تا جی وون رو بلند کنه و به سمت دیگه ای ببرتش.
تهیونگ پشت در اتاق ایستاد و به آرومی گفت:
_جیمینا...پسر بیا بیرون...یه راهی واسش پیدا میکنیم دیگه
زانوهاشو توی شکمش جمع کرد و سرش رو به در تکیه داد.
_میشه تنهام بذارین؟...نمیخوام از روی ناراحتی چیزی بهتون بگم که دلخورتون کنم
تهیونگ اشکاشو پاک کرد و در جواب گفت:
_هرچیم که بگی ما ناراحت نمیشیم جیمینی...حالتو درک میکنیم میدونیم که چقدر داری اذیت میشی ولی نباید انقد راحت ناامید بشی...شما نمیتونین به این راحتی از هم جدا بشین
با دستاش صورت خیس از اشکش رو پوشوند و داد زد:
_من چطوری میتونم بذارم مامانم با اون عوضی ازدواج کنه هان؟...اگه بخوام با جونگ کوک باشم باید همچین چیزی رو تحمل کنم تهیونگ من نمیتونم دستی دستی مامانمو بدبخت کنم
لبش رو گزید و با شنیدن صدای گریه های بلند جیمین ناراحت تر شد و اشک ریخت.
دلش نمیخواست بهترین دوستش رو اینطور شکسته و ناراحت ببینه.
سرش رو پایین انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
_از اولش از همین میترسیدم...اینکه دلت بشکنه جیمینی!
کمی مکث کرد و بعد از چند ثانیه پرسید:
_جیمینا...میخوای یه مدت بیای خونه ی نامجون و پیش ما باشی؟...
جیمین جوابی نداد و چند ثانیه بعد در اتاق باز شد.
تهیونگ عقب ایستاد و نگاهی به جیمین انداخت.
چشمای قرمزش به خوبی نشون میداد چقدر گریه کرده و حالش بد بوده!
جیمین_هنوز خونه ی خودتو داری تهیونگ؟...میشه بهم قرضش بدی تا برم اونجا و یه مدت تنها باشم؟
تهیونگ سری به نشونه ی مثبت تکون داد و سریع گفت:
_حتما...فقط باید بهم قول بدی که خوب غذا میخوری و مراقب خودت هستی
جیمین سری تکون داد و لب زد:
_پس میرم وسایلمو جمع کنم
تهیونگ باشه ای گفت و به سمت اتاق جی وون رفت.
در زد و وقتی اجازه گرفت وارد اتاق شد که نامجون و جی وون منتظر نگاش کردن.
نامجون_چیشد؟
تهیونگ جلو رفت و با صدایی آروم گفت:
_میخواد یه مدت تنها بره خونه ی من...خانم پارک نگران نباشید من مدام چکش میکنم خیالتون راحت باشه...یه مدت تنهایی براش خوبه...شاید اینطوری یه راهی پیدا کنه که جلوی پدرتون وایسه
جی وون به سرعت از جاش بلند شد و لب زد:
_الان میخواد بره؟...پس باید ببینمش
تهیونگ سرش رو کج کرد و با تردید گفت:
_راستش...فک میکنم اگه شمارو نبینه بهتر باشه...چون الان همش قضیه ی اون ازدواج داره روی مغزش رژه میره
سرش رو پایین انداخت و با گریه گفت:
_فک میکردم حالا که باهم ازدواج کردن دیگه بابام نمیتونه اذیتشون کنه...اصلا نمیدونستم انقدر بی رحمه که همچین کاری کنه
نامجون_بعید میدونم جونگ کوک به این راحتی عقب بکشه...مطمئنم خیلی زود یه راهی پیدا میکنه
جی وون_امیدوارم همینطور باشه...نمیخوام براشون اتفاقی بیفته
تهیونگ_ما فعلا میریم...من باهاتون در تماس میمونم و از حال جیمین باخبرتون میکنم نگران نباشید
دستاشو قاب صورت تهیونگ کرد و زمزمه کرد:
_ممنون عزیزم...ممنون که هواشو داری
با نامجون از اتاق خارج شدن که دید جیمین با چمدونش جلوی در ایستاده و منتظره.
جلو رفت و دستش رو گرفت و باهم از خونه خارج شدن.
همینطور که از پله ها پایین میرفتن جیمین گفت:
_میشه اول بریم شرکت؟...باید وسایلی که اونجا دارمو جمع کنم چون دیگه نمیتونم اونجا کار کنم
تهیونگ_واقعا تصمیمتو گرفتی؟
جیمین_آره...هرچی نبینمش بهتره
______
به تصویر پس زمینه ی لپتاپش که قشنگترین عکس دو نفره ی خودش و جیمین بود خیره شده بود و فکرش حسابی درگیر بود.
تمام تمرکزش رو گذاشته بود روی اینکه راه حلی پیدا کنه تا بتونه پدرش رو شکست بده.
با این کاراش حتی شرم میکرد بهش بگه پدر!!
نفس خسته ای کشید و لپتاپ رو محکم بست.
دست و دلش اصلا به سمت کار نمیرفت اصلا نمیفهمید چرا توی این دو سه روز میومد شرکت.
میومد که حواسش رو با کار کردن پرت کنه اما انگار بدتر فمرش مشغول میشد!
در اتاق به صدا دراومد که سرش رو بالا گرفت و با بی حوصلگی گفت:
_بیا تو
در اتاق باز شد و جیمین وارد شد.
_سلام
سرش رو بالا گرفت و با دیدن جیمین منقلب شد.
جیمین_اومدم وسایلمو که اینجاست جمع کنم...دیگه نمیخوام اینجا کار کنم
به صندلیش تکیه داد و به چهره ی بی روح و رنگ پریده ی جیمین نگاه کرد.
چقدر دلش میخواست بره و محکم بغلش کنه اما اینکارو نمیکرد...
باید یه مدت فاصله میگرفت تا بتونه یه نقشه ای بکشه و از این مشکلات خلاص بشن!
_پس تصمیمتو گرفتی
جیمین بدون اینکه بهش نگاه کنه جواب داد:
_اگه اینجا بمونم برات دردسر میشه دایی...من زود وسایلمو جمع میکنم و میرم مزاحم کارت نمیشم
با شنیدن کلمه ی "دایی" از دهن جیمین انگار تیری به قلبش خورد.
انتظار نداشت جیمین انقد سریع ازش دوری کنه!
چونش داشت از بغض میلرزید اما خودش رو محکم نگه داشت و هیچ واکنشی نشون نداد.
جیمین با عجله وسایلش رو داخل کارتون متوسطی که با خودش آورده بود گذاشت و وقتی تموم شد رو به جونگ کوک کرد.
بازم بدون اینکه بهش نگاه کنه گفت:
_من دیگه میرم...
ازش خداحافظی کرد و با سرعت از اتاق خارج شد.
به محض اینکه پاشو بیرون گذاشت، بغضش شکست و اشک از چشماش سرازیر شد.
جو سرد و بی روح بینشون خیلی آزار دهنده بود...
وقتی در بسته شد و جیمین رفت بغضش شکست!
با عصبانیت دستاشو روی میز کارش کوبید و حرصش رو خالی کرد.
از روی صندلیش بلند شد و با چشمای به خون نشستش به در اتاق خیره شد.
اصلا دلش نمیخواست که همچین کاری کنه...
تا الان همیشه جلوی خودشو گرفته بود.
اما الان دیگه باید دست به کار میشد!
سریع صورت خیسش رو پاک کرد و موبایلش رو از روی میز برداشت.
شماره ی مورد نظرش رو گرفت و منتظر شد تا جواب بده.
چند ثانیه بیشتر طول نکشید که صدای بمش توی موبایل پیچید:
_چه عجب...به من زنگ زدی جون جونگ کوک
جونگ کوک_یونگی یه کار مهمی دارم که باید برام انجام بدی...فقط بهم بگو که سئولی
یونگی_آره سئولم...کارت چیه؟
جونگ کوک_اول پیگیر شو و بفهم امیلی سئوله یا نه...اگه اینجاست باید هرجا که میره دنبالش بری و بفهمی چیکار میکنه
یونگی_چرا چیشده باز؟...دوباره داره گند کاری میکنه؟
جونگ کوک_برات لوکیشن میفرستم ساعت شیش خونم باش باهم حرف میزنیم
یونگی_باشه میبینمت
تماس رو قطع کرد و موبایلش رو روی میز انداخت.
یونگی از زمانی که توی آمریکا مدرسه میرفت دوست صمیمیش بود و توی تعقیب کردن آدما و اطلاعات پیدا کردن ازشون کارش حرف نداشت.
با کمک اون میتونست کاری که میخواد رو انجام بده...
میدونست چطوری این کار کثیف پدرش رو تلافی کنه!!

ادامه دارد...

🍒Cherry Lips 💋Where stories live. Discover now