دست هاشون توی همدیگه قفل شده بود و همراه با ریتم و آهنگ به سمت جلو و عقب حرکت می کرد.
با استرس نامحسوسی زیر لب زمزمه میکرد "یک، دو،سه.." و دوباره تکرارش میکرد.
دست های همسرش دور کمرش حلقه شدن و کمی از هم فاصله گرفتن.
دست های فلیکس دور گردن چان حلقه شد تا از زمین خوردنش جلوگیری کنه.
چان لبخندی زد و از همسر موطلاییش پرسید:
"استرس داری؟"
"یکم...اگر خراب کنم چی میشه؟"
"اگه خراب کنیم؟!تو داری فوق العاده انجامش میدی عزیزم"
با اوج گرفتن آهنگ دست هاشون رو از هم فاصله دادن ولی خیلی طول نکشید که دوباره در آغوش همدیگه سقوط کردن.
"مطمئنی؟این خیلی برام مهمه"
بنگ چان خنده ای کرد و بی توجه به جمعیتی که بهشون زل زده بودن لب های همسرش رو بوسید. و به رقصیدنش ادامه داد.
"خیلی زیبا میرقصی لی فلیکس طوری که هر لحظه دوست دارم ببوسمت"
"خیالم راحت شد"هیچ کدوم به اینجای زندگی فکر نمیکردن. تصور مدام بوسیدن لب های کسی و غرق شدن تو آغوش گرمش برای بنگ چان غیرممکن بود.
به خوبی روزی رو به یاد می آورد که پدر و مادرش با ذوق به خونه اومدن و با خنده جمله"چانا تو یه الفایی"رو به زبون آوردن.
گونه و گرایش و هرچیزی شبیه به عشق برای چان اصلا مهم به نظر نمیرسید.
پسرک آلفا همیشه تنهایی رو ترجیح میداد همیشه دور دست ترین مکان ها رو انتخاب میکرد و از آدم های جدید و ناشناخته فاصله میگرفت.
وقتی اطرافیانش بخاطر آلفا بودنش بهش تبریک میگفتن سکوت میکرد و گیج بهشون نگاه میکرد.
وقتی پدر و مادرش بهش میگفتن باید شروع به قرار گذاشتن بکنه و کسی رو کنار خودش داشته باشه فقط میخندید...
بنگ چان هیچ وقت به روزی که عاشق فلیکس بشه فکر نمیکرد."𝒇𝒍𝒂𝒔𝒉 𝒃𝒂𝒄𝒌"
مسابقات شنا تموم شده بود و حالا تمام تیم کنار همدیگه ایستاده بودن صدای خنده های بلندشون تمام ساحل رو برداشته بود.
گارسون های خوشتیپ درحال آوردن شامپین های گرون قیمت بودن. صدای موسیقی و آدم هایی که توی ساحل در حال رقصیدن کنار همدیگه بودن جو شادی به اون پارتی دوستانه داده بود.
هوای گرم و شرجی استرالیا باعث شد تیشرت هاواییش رو از تنش در بیاره و به گوشه ای نامعلوم پرتش کنه.
بخاطر خیس شدن، موهاش دوباره فر شده بود و اذیتش میکرد.
آثار خستگی روی صورتش مشهود بود بی توجه به جمعیت روی شن های گرم لم داده بود و غروب خورشید رو تماشا میکرد تا زمانی که اتفاقی چشمش به اون خورشید کوچولو افتاد.
موهای طلایی و بلندش روی صورتش ریخته بودن و حوله هندونه ای بزرگی دور خودش پیچیده بود انگار که از سرمای قطب بیرون اومده باشه.
نگاهی به تن خیس خودش انداخت براش عجیب بود اون پسر گرمش نمیشد؟
مدت ها از خورشید غافل شد و به اون خورشید بی غروب خیره شد.
تا زمانی که توپ دوستاش سمت اون پسرک رفت.
میتونست صدای لوکاس رو بشنوه که ازش میخواست توپ رو براشون برگردونه.
در حالت عادی بدون اینکه توجهی بهشون بکنه به تماشای آسمون ادامه میداد ولی کنجکاوی زیادش باعث شد سمت اون پسر حرکت کنه.
درست رو به روش وایستاد.
فلیکس با تعجب به توپ بادی که از آسمون توس آغوشش فرود اومده بود نگاه میکرد.و حالا مجبور بود نگاهش رو به سمت بالا بیاره و به پسر جذاب هیکلی روبه روش نگاه کنه.
بی اراده توپ رو سمتش گرفت.
"فکر کنم این برای شماست"
بنگ چان مثل مجسمه ها سرجاش وایستاده بود و بی اراده به پسرک نگاه میکرد.اصلا متوجه دست هایی که سمتش دراز شده بود نمیکرد.
ثانیه ای بیشتر طول نکشید که به خودش اومد و توپ بادی رو از پسرک گرفت.
"خیلی ممنونم"
چیشد که سوال دومش رو پرسید؟خودش هم نفهمید
"ببخشید شما گرمتون نیست؟"
سوال معذب کننده ای بود و حتی خودش هم بعد از پرسیدنش پشیمون شد.
فلیکس نگاهی به حوله زخیمی که دور خودش پیچیده بود انداخت و لب هاشو توی هم کشید.
"راستشو بخوایی خیلی گرممه ولی تا زمانی که لباس هام خشک بشه باید تحملش کنم..چون اصلا دلم نمیخواد پوست بدنمم کک ومکی بشه"
کریستوفر لحظه ای سکوت کرد و بعد به سرعت سمت نامعلومی دوید.
اول توپ رو سمت دوستاش پرت کرد و بعد تیشرت هاواییش رو برداشت و دوباره سمت پسرک مو بلوند دوید.
فقط یک دقیقه طول کشید تا پسر بزرگ تر جلوش ظاهر بشه ولی اینبار با یه تیشرت بزرگ و پر از طرح های سبز رنگ.
"من میخوام آفتاب بگیرم میتونی ازش استفاده کنی"
"ممنونم ولی.."
"لطفاً قبولش کن...کاملا متوجهم که داری اذیت میشی و اینجوری دیدنت ...یکم آزار دهندست"
فلیکس با خجالت دستش رو سمت چان دراز کرد و پیراهن رو توی دست هاش گرفت و با خجالت زمزمه کرد.
"ممنونم"
"اسم من بنگ چانه...کریستوفر بنگ چان"
"لی فلیکس"
"کره ای هستی"
"درسته ولی تو استرالیا زندگی میکنم تو چی؟"
"منم مثل تو"
"واو..این خیلی جالبه اینطور نیست؟"
"درسته..کم پیش میاد که یه هم وطن ببینم..از دیدنت خوشحالم بنگ چان""منم همینطور فلیکس.."
لحظه ای سکوت بینشون ایجاد شد تا زمانی که چان زمزمه کرد.
"میتونی به جشن ما ملحق بشی..اگر منتظر کسی نیستی"
"واقعا؟مشکلی پیش نمیاد؟"بنگ چان زود با بقیه جور میشد و بخاطر همین دوست های زیادی داشت امگا،بتا،الفا فرقی نمیکرد، ولی فلیکس از اولین برخورد حس متفاوتی به چان میداد.انگار که یکی با پر کبوتر در حال قلقلک دادن دریچه های قلبش بود و اونو به تندتر تپیدن وادار میکرد.
خورشید پشت افق های دریا پنهان شده بود و حالا دریا تو تاریکی فرو رفته بود.
هر از گاهی موج های سفید خودنمایی میکردن و خبری از وجود یه اقیانوس بیکران به اهالی ساحل میدادن.
فلیکس کنار چان ایستاده بود و با خنده بطری شامپین رو تکون میداد تا زمانی که چوب پنبه روی دهانش به گوشه نامعلومی پرت شد و تن برهنه چان خیس از شامپین شد. و باعث خنده همدیگه شد.
صدای موسیقی تن هر آدمی رو به لرزه در می آورد.
آدم های زیادی اونجا بودن و همه در حال نوشیدن و رقصیدن کنار همدیگه بودن درخت های بلند و بزرگ با لامپ های آفتابی تزئین شده بودن و فضای ساحل رو روشن میکردن.
نور زیادی از سمت هتل ساحلی می اومد. دی جی آهنگ تندش رو به موسیقی ملایمی تغییر داد و جمعیت به گروه های دونفره تبدیل شدن و به رقصیدن ادامه دادن.
دست های بنگ چان به سمت فلیکس دراز شد و هر دو به سمت جمعیت حرکت کردن بدن هاشون رو همراه آهنگ تکون میدادن.
تن کریستوفر بوی شامپین میداد فلیکس با هر نفس عمیق میتونست عطر خفیف خنک یه گیاه سبز ناشناخته رو احساس کنه.
دست های بزرگ پسر الفا روی کمرش نشسته بود و هر دو با ریتم آهنگ به طرفی حرکت میکردن.
فلیکس لب زد
"من بلد نیستم تانگو برقصم"
"ولی خیلی خوب انجامش میدی"
خنده بلندی کرد
"مطمئن نیستم"
"میتونم یه سوال بپرسم"
"البته"
"با کسی تو رابطه ای؟"
"ببخشید؟"
"میتونم ازت بخوام باهام قرار بزاری؟"
لپ هاش سرخ شده بود ولی همچنان با تعجب به چان نگاه میکرد.
اون اولین آدمی بود که انقد بی پروا سمتش اومده بود و انقد بی پروا ازش درخواست میکرد.و انقدر براش هیجان انگیز بود که بی اراده روی پاهاش بلند شد و خودخواسته اولین بوسش رو تقدیم به الفای مو پشمکی کرد.
"بیا باهم قرار بزاریم""𝒆𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒇𝒍𝒂𝒔𝒉 𝒃𝒂𝒄𝒌"
و حالا از صمیم قلبش خوشحال بود که یه الفا به دنیا اومده و با امگایی به اسم فلیکس آشنا شده.
نگاهی به کاغذ توی دست هاش انداخت و دوباره به فلیکسی که منتظر نگاهش میکرد خیره شد. و تک تک کلمه هایی که با دقت انتخابشون کرده بود رو جلوی تمام اطرافیانش به زبون آورد
"این دنیا پر از آدم های مختلفه.خیلی از اون ها امگان.شاید اسم صد نفرشون فلیکس باشه شاید ده نفرشون اهل استرالیا باشن شاید دو تاشون هم قد و قواره تو باشن..ولی هیچ کدوم به زیبایی تو نیستن..هیچ کدوم لبخندی که تو داری رو ندارن،هیچ کدوم مثل تو منو مست نمیکن هیچ کدوم نمیتونن کاری کنن تا به این اندازه عاشق بشم که فردا رو بدون تو تصور نکنم...فلیکس تو تبدیل به آسمونی شدی که بودنش برام ابدیه...عاشقتم..و بهت قول میدم تا آخرین لحظه ای که از سهمیه هوام استفاده کنم،عاشقت میمونم"
YOU ARE READING
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...