𝐜𝐡𝐢𝐜𝐤𝐞𝐧 𝐥𝐢𝐤𝐞 𝐰𝐨𝐥𝐟

418 101 9
                                        

بنگ چان هیونجین رو روی پاهاش نشونده بود و مشغول پیانو زدن بود.
انگشت هاش روی کلاویه های پیانو حرکت می کرد و همراه با سمفونی آهنگ مشغول خوندن لالایی مورد علاقه هیونجین بود.
پسرک کوچولو تو آغوش پدرش جمع شده بود و هر از گاهی شیطنت میکرد و با کوبیدن دست هاش روی صفحه پیانو ریتم آهنگ رو بهم میزد.
"خوابت نمیبره جینی؟"
هیونجین سرش رو بالا برد و پستونک توی دهنش رو بیرون آورد.
"شیل"
"دلت شیر میخواد؟"
پسرکش رو توی بغلش گرفت و به سمت آشپزخونه حرکت کرد.
شیشه شیر های هیونجین همراه خودش بزرگ و بزرگ تر میشدن.
همون طور که شیشه رو تکون میداد سمت پذیرایی برگشت.
کوسن کوچولوی مبل رو روی پاهاش گذاشت و بعد از دراز کش کردن هیونجین شیشه شیرش رو تو دهنش داد.
به آرومی پاهاش رو تکون میداد تا زمانی که جینی به خواب رفت.
نگاهی به ساعت انداخت عقربه ها خبر از گذشتن نیمه شب میدادن و فلیکس هنوز برنگشته بود.
دوست داشت بهش زنگ بزنه ولی میترسید تفریح همسرش رو خراب کنه.
فلیکس بعد از مدت ها دوستاش رو همراهی کرده بود و برای خودش وقت گذاشته بود.
چان هیچ علاقه ای نداشت که تفریح همسر عزیزش رو خراب کنه چون میدونست با یه تلفن ساده هم ممکنه فلیکس همه چیز رو ول کنه و به خونه برگرده.
هیونجین رو روی تخت خودش خوابوند و بعد از گذاشتن خرس پشمالوش کنارش بوسه ای روی پیشونیش گذاشت و چراغ خواب رو روشن کرد.
ساعت دوازده و نیم بود و هنوز خبری از لیکس نبود.
توی این مدت کوتاهی که لیکس توی خونه نبود همه جوره خودش رو سرگرم کرده بود.
شستن ظرف ها سر به سر گذاشتن هیونجین و اذیت کردنش آهنگ ساختن تمیز کردن خونه اتو کشیدن همه لباس های توی کمد ورزش کردن اما ساعت لعنتی علاقه ای به حرکت نداشت یا شاید خیلی به لیکس خوش می‌گذشت که چان رو فراموش کرده بود.
با چهره ای بغ کرده زیر دوش رفت و آب گرم رو روشن کرد.
تمام تلاشش رو کرد تا حمومش طولانی تر از همیشه کنه اما فقط یک ساعت از زمانش رو درگیر شده بود.
ساعت یک نیم شب بود و تپش های قلب چان تند تر از همیشه شده بودن.
بدون اینکه موهای خیسش رو خشک کنه یا لباسی بپوشه روی تخت نشست و شماره فلیکس رو گرفت.
دومین بوق و سومین بوق انگار همسرش علاقه ای به جواب دادن نداشت.
با اضطراب و دلهره از پله ها پایین رفت‌.شاید خوردن یه بطری آب یخ از استرسش کم میکرد.
نباید به چیز های بد فکر می کرد.لیکس به زودی به خونه برمیگشت‌.
باز کردن در یخچال مصادف شد با کوبیده شدن در.
به سرعت سمت در دوید و بازش کرد.
دست های فلیکس دور شونه یه پسر غریبه حلقه شده بود و با گونه های تبدار و قرمز از فاصله دور مشخص بود و عطر تند و تلخ مشروب تمام دور و برش رو گرفته بود.
سنگینی نگاه پسر غریبه باعث شد نگاهی به خودش بندازه موهای خیس و بهم چسبیده و حوله ای که تنش رو پوشنده بود معذبش کرد.
فلیکس به سختی چشم هاشو باز کرد و با دیدن چان دست هاشو محکم باز کرد که باعث شد پسرک غریبه کمی عقب بره.
"چـانـا"
"بیبی تو حالت خوبه؟"
آلفا دست هاشو دراز کرد و همسر کوچولوش رو توی بغلش کشید.
تعظیم کوتاهی برای غریبه کرد.
"خیلی ممنونم که لیکس رو رسوندید"
جونگین تعظیم نصفه نیمه ای کرد.
"کاری نکردم..."
"خیلی متاسفم لیکسی خیلی بدمسته"
"مشکلی نیست جدا میگم...برید داخل لطفاً حال مربی خوب نیست"
"بیا داخل..لباست کثیف شده"
جونگین نگاهش رو به لکه کثیفی که حاصل بالا آوردن مربیش بود نگاه کرد.توی اون شرایط مزخرف فقط میخواست فرار کنه.
مطمئنن هیچ کس دوست نداره مربیش رو در حال مارک کردن همسر لختش ببینه.
"نه..دیگه دیر وقته باید برم"
چان به سختی فلیکس رو از خودش دور کرد.
"بازم ممنونم که همسرم رو رسوندی...به سلامت بری"
جونگین تعظیم دیگه ای کرد و به بسته شدن در خیره شد.
باید امشب رو فراموش میکرد.مخصوصا همه حرف های مربیش درباره همسرش و چیز هایی که حتی دلش نمی‌خواست یاداوریشون کنه.

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Where stories live. Discover now