ظرف غذای هیونجین رو محکم روی میز کوبید و نفسش رو حرص دار بیرون داد.
هیونجین مدام داد میزد و سرش رو به چپ و راست تکون میداد.
طی یه حرکت فوق العاده سریع قاشق پر شده از فرنی رو داخل دهن نوزاد نه ماهه فرو برد و ساکتش کرد.
"همشو قورت میدی فهمیدی؟"
چشم های پسرکش پر شده بود.لپ های پر شده از فرنیش تکونی خورد و خوراکی سفید بدمزه رو قورت داد.
فلیکس با عصبانیت قاشق دوم رو سمت دهن پسرک برد و اینبار هیونجین دهنش رو باز کرد.
"آفرین پسر خوب...میبینی اونقدر ها هم بدمزه نیست؟"
قیافه ناراضی و لب های آویزون هیونجین چیز دیگه ای میگفتن ولی کاملا مشخص بود که از ترس فلیکس نمیتونه چیزی نخوره.
با خالی شدن کاسه نفس راحتی کشید و لب های هیون جین رو پاک کرد.
پیشبند طرح جوجه رو از دور گردنش باز کرد و با دادن شیشه شیرش تو دست های تپل پسرکش سمت تشک پهن شده روی زمین رفت.تمام اسباب های هیونجین رو با فاصله ازش چیده بود تا پسرک سمتش حرکت کنه.
هیونجین ناراضی پاهاش رو روی زمین می کوبید و دستش رو سمت لامای مورد علاقش دراز می کرد.
"باید خودت بری و برش داری"
"ن..نه"
آهی کشید. اولین کلمه ای که هیونجین به زبون آورده بود نه بود.
فلیکس و چان خیلی تلاش کرده بود ولی انگار پسرشون تنبل تر یا شاید تخس تر از اونی بود که بخواد به حرف پدر هاش گوش بده.
فلیکس رو به روی دونه برفش نشست. هیونجین سرهم سبز و کرمی رنگی پوشیده بود و طرح دایناسور بزرگ روش دکمه های فشاریش رو به هم رسونده بود.
رشد موهاش بیشتر از چیزی بود که انتظار داشت بخاطر همین با یه کش خیلی کوچولو موهاش رو از بالا بسته بود.
روی زمین دراز کشیده بود و با اسباب بازی هایی که از بالای سرش آویزون شده بود بازی می کرد.
به سرعت پسرش رو تو آغوش گرفت و روی پاهاش نشوند.
"هیونجینا...یه بار بگو بابا...با..با"
دونه برف فورا قیافش رو توهم کشید و با دلخوری غر زد.
دندون های خرگوشیش رو به نمایش گذاشت و طبق عادت اخیرش شروع به جیغ زدن کرد.
فلیکس ناامیدانه هیونجین رو سر جاش گذاشت و پسرک بلافاصله ساکت شد.
نگاه دوباره هیونجین به لامایی که با فاصله ازش بود افتاد.
فلیکس بی حوصله از جاش بلند شد و سمت کاغذ های روی میزغذاخوری رفت.
مینهو مدارک کارآموز های توی باشگاه رو براش آورده بود و ازش خواسته بود مرتبشون کنه.
سرش رو با کاغذ هاش گرم کرده بود و اصلا متوجه نبود.
تا زمانی که داد هیونجین بلند شد و به سرعت سمت تشک رفت.
با دیدن هیونجین چند متر اون طرف تر درحالی که خودش رو از مبل آویزون کرده بود و سعی داشت بایسته شوکش کرده بود.
اونقدری که به جای گرفتن هیونجین سریعا به چان زنگ زد.
صدای همسرش توی گوشش پیچید.
"بیبی..چیزی شده؟"
"چان ،هیونجین.."
با افتادن هیونجین نتونست مکالمه رو ادامه بده و سمت نوزاد نه ماهه رفت.
صدای گریه هیونجین باعث شد چان نگران بشه و مدام فلیکس رو صدا می کرد.
"بهت زنگ میزنم چان..یه چند دقیقه صبر کن"
بلافاصله گوشی رو قطع کرد و مشغول نوازش موهای پرپشت پسرش شد.
کاملا مشخص بود که هیچ دردی نداره اما پسرکشون یکم زیادی لوس و نازک نارنجی بار اومده بود.
به سمت پیانو گوشه سالن رفت و با فشردن کلید هاش توجه پسرکش رو جلب کرد.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که در خونه باز شد و چان به خونه اومد.
"چرا جواب تلفنمو ندادی میدونی چقدر نگران شدم؟"
"بهت که گفتم زنگ میزنم"
"ولی زنگ نزدی"
"خب که چی داشتم هیونجین آروم می کردم...تمام روز بی قراری میکنه حتی درست و حسابی غذا نمیخوره برای هر چیز کوچیکی گریه میکنه ...کلافه شدم..زنگ زدن توی این وضعیت آخرین چیزی که یادم می افته "
چان لب هاشو توی هم کشید و به چهره کلافه و ناراحت فلیکس خیره شد.
"متاسفم..صدای گریه هیونجین شنیدم فکر کردم اتفاقی افتاده توهم جواب نمیدادی"
فلیکس چیزی نگفت و روی مبل دراز کشید.
هیونجین خودش رو به سینه پدرش چسبونده بود و لباس فلیکس رو داخل دهنش برده بود.
چان با پشیمونی کنار فلیکس نشست. کوسن زیر سرش رو برداشت و سرش رو روی پاهاش خودش گذاشت.به آرومی مشغول نوازش موهای بلوند فلیکس شد.
"بیبی ازم ناراحتی؟"
"از تو نه..فقط یکم خستم"
"سعی میکنم بیشتر بهت کمک کنم"
فلیکس با لذت چشم هاشو بست.
"فعلا موهامو ناز کن"
انگشت های چان بین تاره موهای همسرش میچرخید.
خم شد و بوسه ای روی پیشونی فلیکس گذاشت و بعد بوسه ای روی لپ های نوزاد توی بغل فلیکس.
فلیکس با یاد آوری مسئله ای سریع سرجاش نشست.
"نزدیک بود یادم بره بهت بگم"
"چی رو؟"
"فکر کنم هیونجین راه رفت؟..روی پاهاش وایستاده بود از مبل چسبیده بود."
"هنوز زود نیست؟"
فلیکس هیونجین رو دوباره روی زمین گذاشت.
"بیا یه بار دیگه امتحان کنیم"
عروسک مورد علاقه پسرش رو با فاصله ازش گذاشت و منتظر موند تا هیونجین سراغش بره.
چان کنار لامای مورد علاقه دونه برف نشسته بود و انتظار بلند شدن یا حرکتی ازش رو داشت.
هیونجین شیشه رو از بین دندون هاش بیرون کشید و بعد از چند دور غلط زدن خودش رو به پدرش رسوند.
دستش رو دور عروسک مورد علاقش حلقه کرد و با غلتیدن دوباره سمت شیشه شیرش رفت.
"خدای من.."
"من که گفتم یه بچه تنبله"
"اینو از کجا یاد گرفته؟"
"یه بچه تنبل و باهوش...خدای من جینی تو نمیخوایی راه بری؟"
با صدای پسرکشون هر دو خشکشون زد.
"ن..نه"
بدون شک هیونجین تخس ترین بچه ای بود که خانواده بنگ و لی به خودشون دیده بودن.***
پارت بعدی اسماته
آپ کنم یا نکنم؟
YOU ARE READING
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...