𝐇𝐚𝐩𝐩𝐢𝐧𝐞𝐬𝐬

435 108 5
                                    

فلیکس صفحه جدیدی از کتابش رو ورق زد و توجهی به چهره آویزون چان نکرد.
چان مظلومانه سرش رو به مبل تکیه داد.
"آخه چرا نمیایی؟"
"برای اینکه خجالت میکشم؟"
"از چی دقیقا؟"
بی حوصله دستی به برآمدگی کوچیک روی شکمش زد.
"ببین چقدر چاق شدم؟"
"ربطی نداره،هنوزم خوشگلی"
"نظرم عوض نمیشه"
"ولی من خیلی دلم میخواد برم.."
"میتونی تنهایی بری"
فلیکس بی تفاوت گفت و کفر چان رو در آورد.
"کی دیدی من بدون تو برم مهمونی آخه"
"نباید که همیشه به من وابسته باشی"
"مسئله وابستگی نیست بدون تو خوش نمی‌گذره انگار که بدون قلبم رفتم"
"پس جایی نرو و با من بمون تو خونه"

لشکر چان شکست خورده بود و حالا دلخور سمت پله ها حرکت کرد.
فلیکس بدون اهمیت دادن به چهره بامزه همسرش توت فرنگی های داخل کاسه رو‌ خورد و کتاب توی دست هاشو ورق زد.
شش ماه دیگه تا اومدن دونه برفشون باقی مونده بود.
به خوبی روزی رو که پدر و مادر چان با یه سبد عجیب و غریب پر از اسباب بازی و تقویم به خونشون اومده بودن رو به یاد داشت.
زن و شوهر مسن توضیح دادن که خیلی شوکه شده بودن و اصلا به نوه دار شدن فکر نمیکردن چون چان از بچه ها متنفر بود.
اینجا بود که نگرانی عجیبی ته دل فلیکس ایجاد شده بود.
اگر چان بچشون رو دوست نداشت چی؟
اما همه چی بلافاصله حل میشد. وقتی چان به پشت بوم دعوتش کرد و اولین آهنگی رو که برای دونه برف ساخته بود رو خوند.
فلیکس به شک و نگرانی مسخرش خندید.
حالا تقویم بزرگی که پدربزرگ و مادربزرگ دونه برف براشون آورده بودن از دیوار خونه آویزون شده بود و هر روز با یه قلب قرمز پر میشد.
فلیکس کلافه بود.دوست داشت دوباره سرکارش بره.
اون از وقت گذروندن با بچه ها و تمرین کردن رقص لذت میبرد اما حالا پاهاش شروع به ورم کردن کرده بودن و شکمش کمی جلو تر اومده بود.
پزشک بهشون گفته بود که باید منتظر حرکات بچه باشن ولی اون احساس میکرد که خیلی زوده‌.
انتظارت خاصی نداشت تا زمانی که مطمئن میشد حال دونه برف خوبه.
با تنبلی روی کاناپه دراز کشید و طولی نکشید که به خواب رفت.
چان وقتی از پله ها اومد پایین متوجه فلیکس خوابالو شد روی زمین نشست و به الهه خوشبختیش خیره شد.
لپ های فلیکس از همیشه تو پر تر شده بودن و موهاش بلند تر حالا ریشه های مشکی رنگ موهاش رشد کرده بودن و تضاد زیبایی رو ایجاد کرده بود.
بوسه آبداری روی گونه فلیکس گذاشت و بعد از کشیدن پتوی حوله ای ظرف های خالی از خوراکی رو به سمت آشپزخونه برد.
نیم نگاهی به فلیکس انداخت و بعد دلشوره عجیبی گرفت.
به سرعت سمت کوسن های نرم و بزرگ رفت و همشون رو روی زمین چید تا احساس آرامش بیشتری داشته باشه.
فلیکس به آرومی غرغر کرد و دوباره به خواب رفت.
دوست داشت تو میتینگ هر ماهه ای که دوست هاش برگذار میکردن شرکت کنه ولی نه تا وقتی که فلیکس دوست نداشت. در نهایت چیز خاصی رو از دست نمی‌داد و ماه بعد دوباره میتونست شرکت کنه.
با دریافت پیامی از طرف جیسونگ مبنی بر اینکه همراه مینهو بهشون سر میزنه دوباره سمت آشپزخونه حرکت کرد.
سفارش دادن غذا ایده خوبی به نظر می‌رسید اما دونه برف علاقه ای به غذا های بیرون نداشت و هر بار بعد از خوردن غذای بیرون حال فلیکس رو دگرگون میکرد.
سبزیجات رو از داخل یخچال بیرون کشید و بعد از بستن پیشبندش شروع به اشپزی کردن کرد.

با صدای دستگاه آبمیوه گیری بیدار شد چندباری پلک زد تا واضح ببینه اما مغزش برای لود شدن به زمان بیشتری احتیاج داشت.
بی حواس روی مبل نشسته بود. گوشه تیشرتش کمی بالا رفته بود و برجستگی کوچیکی که خبر از وجود دونه برف میداد معلوم شده بود.
چان با دیدن موهای بهم ریخته فلیکس لبخندی زد. لیوان رو پر از شیر توت فرنگی کرد و با لبخند سمت همسرش رفت.
"عصر بخیر لیکسی بلاخره بیدار شدی؟"
فلیکس در سکوت نگاهش کرد انگار که کلمات رو گم کرده باشه.
کنارش نشست و لیوان حاوی مایع صورتی رنگ رو سمت دهن لیکس برد.
"وقته آبمیوه خوردنته..باید بخوریش"
"دلم سیب میخواد"
صادقانه این اولین باری نبود که فلیکس دلش چیزی میخواست ولی اولین باری بود که انقدر صریح بیانش کرده بود.
"دلم سیب با کاهو و کلم میخواد..‌و لیموناد"
با چشم های پر شده نگاهی به چان که عجیب بهش خیره شده بود کرد.
"چرا برام آب آناناس نیاوردی؟"
"ولی تو که الان..."
"دلیل نمیشه دلم اب آناناس هم نخواد"
"خیلی خب عزیزم الان برات کمپوت آناناس میارم خوبه؟دوست داری بخودی؟"
به سرعت سمت یخچال دوید و خواسته همسرش رو برآورده کرد.
فلیکس در سکوت مشغول خوردن تیکه های آناناس بود.
دست چان نامحسوس روی شکم سفت شدش رفت و به آرومی شروع به نوازش کردنش کرد.
بی تفاوت به چان آب باقی مونده رو سر کشید و کنسرو خالی رو روی میز گذاشت.
نگاه چان سمت امگاش چرخید و سوالش رو پرسید.
"خوشمزه بود؟"
"چسبید.."
لحظه ای سکوت کرد و دوباره ادامه داد:
"می‌دونی بعد آناناس چی میچسبه؟"
"غذایی که من پختم"
"ولی من دلم سوشی میخواد"
"تو باید غذا های سالم و پخته شده بخوری عزیزم"
"ولی این تقصیر من نیست که دلم سوشی میخواد"
چان میخواست لب به حرف زدن باز کنه که با صدای بلند آیفون متوقف شد.
"حتما جیسونگ و مینهوعه"
دکمه روی آیفون رو فشرد و لحظه ای بعد جیسونگ همراه جعبه سوشی ظاهر شد.
"سر راه رستوران ژاپنی مورد علاقه لیکس رو دیدیم...برای همین سوشی گرفتیم"
مینهو بلافاصله اضافه کرد.
"اینا بهانست تا دست پخت مزخرف بنگ چان رو نخوریم"
هر چهارتاشون پشت میز نشسته بودن.بنگ چان مثل یه دریاسالار شکست خورده و به هویج های سرخ شده و تیکه های پخته شده مرغ نگاه می کرد و سوشی خوشمزه رو توی دهنش میزاشت.
اون شب هیچ کس حاضر نشده بود شام مورد علاقه چان رو بخورن.
جیسونگ مدام سوالات عجیب غریب از لیکس میپرسید و فلیکس جواب های عجیب و غریبی بهش میداد.
مینهو بی تفاوت به بحث اون دو نفر از غذاش لذت میبرد و چان اون فقط نگاه میکرد.
شاید بهتر بود همراه دوستاش به میتینگ ماهانشون می‌رفت تا اینکه غذای بدمزه ای مثل سوشی بخوره و غذایی که کلی بابتش زحمت کشیده بود تو گوشه ای نامعلوم از یخچال سرما بخوره.

با اتمام تیتراژ فیلم جیسونگ و مینهو خداحافظی کردن و چان بعد از بدرقشون سمت فلیکس رفت.
امگای عزیزش اخم کرده بود و به شکم کوچولوش نگاه میکرد.
"چیشده لیکسی؟"
"دکتر کیم گفته بود که اون کم‌کم شروع به تکون خوردن میکنه"
"درسته،ولی فکر کردم گفتی که برای داشتن همچین انتظاراتی زوده"
"درسته...اما جیسونگ می‌گفت خواهرش تو زمان بارداریش حتی یه بارم حرکت بچش رو احساس نکرده...ممکنه دونه برف هم تنبل باشه؟"
چان خنده شیرینی کرد.
"من که اینطور فکر نمیکنم"
آلفای جوان خم شد و بوسه خیسی روی لاله گوش امگاش زد.
"چون پدر های فعالی داره"
دستش رو زیر شکم لیکس برد و به آرومی نوازشش کرد.
"مگه نه کوچولو؟"

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang