آخرین گره رو به نرمی روی لباس ابریشمی چان زد و نگاهش کرد.
"حالا خوب شد"
چان نگاهی به لباس گشاد و چندلایه توی تنش انداخت و کلافه آه کشید.
"جدا رو مخه...کاش این بخش ازدواج رو برای همیشه حذف کنن"
"فعلا مجبوریم انجامش بدیم چانا"
نگاهش سمت فلیکسی رفت که حالا بی حال روی کاناپه نشسته بود.
با نگرانی سمتش رفت و کنارش نشست.
"تو خوبی لیکس؟میتونم به مامان و بابا بگم بیخیالش بشن لازم نیست.."
"من طوریم نیست چانا..فقط یکم خوابم میاد"
"هنوزم میگم لازم نیست بریم"
فلیکس آهی کشید و به سمت خروجی خونه حرکت کرد.
"ولی باید بریم من ذوق دارم تا دونه برف نشونشون بدم"
چان فراموش کرده بود که کسی جز خودش و همسرش از وجود دونه برف باخبر نیست.
حالا که فکرش رو میکرد اونم ذوق داشت تا خبر پدر شدنش رو به بقیه بده.
دیدن واکنش اطرافیانش کنجکاوش میکرد.
یعنی اونا ازش حمایت میکردن؟یاسرزنش میشد؟
بنگ چان فکر میکرد اگر بیشتر از این راجع به آینده نامعلوم فکر کنه دیوونه میشه.
باید طبق حرف های فلیکس عمل میکرد و فقط باهاشون رو به رو میشد.در هر حال،اون قرار نبود به راحتی پا پس بکشه.
"چان کجا موندی؟"
با صدای فلیکس از فکر بیرون اومد و بعد از برداشتن سوییچش به سرعت به بیرون دوید.نیم ساعتی میشد که به خونه پدرو مادر چان رسیده بودن.
بعد از انجام دادن کلی تشریفات و رسوم حوصله سر بر بلاخره اجازه نفس کشیدن پیدا کرده بود.
تمام مدت پدر و مادرش با خوشحالی و خنده دنبالشون میکردن.
فلیکس کنارش نشسته بود و بی توجه به چان لپ هاشو پر از کیک برنجی های تازه مادر چان کرده بود.
نگاهش رو از همسر عزیزش گرفت و به باقی اعضای خانواده داد که با آرامش در حال خوردن بودن.
آب باقی مونده توی لیوانش رو نوشید و بی حواس شروع به حرف زدن کرد.
"ما میخواییم یه چیزی بهتون بگیم"
بلافاصله صدای صرفه های فلیکس توی خونه پخش شد و خیز پدر و مادرش سمت فلیکس تا ارومش کنن.
به سرعت لیوان آب رو پر کرد و همونطور که کمر فلیکس رو نوازش میکرد پرسید:
"حالت خوبه عزیزم؟"
فلیکس ما بین صرفه های کوتاهش زمزمه کرد:
"خو..خوبم"
صدای صرفه های فلیکس قطع شده بود و حالا همه به اون دو نفر زل زده بودن.
پدر چان اولین نفری بود که به حرف اومد.
"چی میخواستی بهمون بگی؟"
حتی خودش هم متوجه نبود. درست مثل مجرمی که در مقابل دادستان نشسته دستپاچه شروع به صحبت کرد.
"ما داریم بچه دار میشیم!"
سکوت سنگینی حاکم بود. پدر و مادرشون ساکت نگاهشون میکردن. لوکاس بی توجه به برادر و همسرش مشغول خوردن شده بود.
این وسط فقط هانا بود که سعی کرد با خندش جو رو بهتر کنه.
"بهتون تبریک میگم"
و خوراکی های بیشتری داخل بشقاب چان و لیکس گذاشت.
چان،انتظار شوکه شدن خانوادش رو داشت ولی این رفتارشون؟! یکم زیادی عجیب بود.
به راحتی متوجه بغض سنگین فلیکس زیر لپ های پر شده از غذاش بود. شفاف شدن چشم هاش خونش رو به جوش می آورد.
قاشقش رو سر جاش گذاشت و بعد از گرفتن دست های فلیکس و خداحافظی سرسری از خونه بیرون اومد.
حتی متوجه نگاه نگران و شرمندشون نشد.فلیکس تمام مسیر به شیشه ماشین تکیه داده بود. و هر از گاهی چشم هاش بسته میشد.
هر دو سکوت کرده بودن و خودشون رو مشغول کار های متفرقه نشون میدادن و طور رفتار میکردن که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده.
فلیکس ناراحت بود ولی علاقه ای به بروز دادن ناراحتیش و شرمنده کردن چان نداشت. پس خودش رو با نقاشی ها و کتاب هاش سرگرم کرده بود.
هر از گاهی سری به آشپزخونه میزد که بلافاصله پشیمون میشد.
گاهی هم سراغ جعبه های باز نشده از اسباب تازه چیده شدشون میرفت و مرتبشون میکرد.
از طرف دیگه چان برنامه خوشحال کردن فلیکس رو می چید.
تماس های مکرر و سر زدن به استودیو خستش کرده بودن و هر لحظه بیشتر آرزو میکرد تا سنگینی موقعیت پیش اومده سریع تر از بین بره.
![](https://img.wattpad.com/cover/288195960-288-k53155.jpg)
ESTÁS LEYENDO
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfic-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...