𝐒𝐭𝐚𝐫𝐫𝐲 𝐅𝐚𝐜𝐞

572 128 2
                                    

به اتمام رسیدن مهم ترین شب زندگیشون غیر باور بود.
با این وجود هر دو خسته و نیازمند به خواب بودن.
فلیکس سرش رو روی شونه های چان گذاشته بود و بی توجه به چروک شدن کت و شلوار مورد علاقش به خواب رفته بود.
کریستوفر موهای بلندش رو که گونه های پر ستاره همسرش رو پوشنده بود کنار زد و بوسه آرومی روی نوک بینیش نشوند.
راننده لیموزین جلوی ویلای اجاره ای توقف کرد و بعد از گذاشتن چمدون های سنگین اون دو نفر جلوی در به سمت نامشخصی حرکت کرد.
فلیکس خواب سنگینی داشت و متوجه این نشده بود که تو آغوش همسرش به خواب رفته و بین بازو هاش تا اتاق مشترکشون حمل شده.
چان با ملایمت تمام لباس های اذیت کننده رو از تن بلوری همسرش دراورد و اجازه داد به خواب بره.
خونشون گرم بود و چشم های چان زمانی که مشغول شمردن ستاره های روی گونه فلیکس بود بسته شد و به خواب شیرینی فرو رفت.
"𝒇𝒍𝒂𝒔𝒉 𝒃𝒂𝒄𝒌"

یک سال از زمانی که همدیگه رو ملاقات کرده بودن می‌گذشت.
حالا دوباره تو همون ساحلی که برای اولین بار همو ملاقات کرده بودن مشغول تماشای ستاره ها بودن.
برخلاف یک سال پیش هوا کمی سوز داشت و چان به همین بهانه کوچیک فلیکس رو در آغوشش کشیده بود.
امگای لاغر رو بین بازو هاش گیر انداخته بود و موهای نرمش رو نوازش میکرد. اونقدر کارش رو تکرار میکرد تا مطمئن بشه که موهاش دوباره چرب شدن و نیاز به شسته شدن دوباره دارن.
دست فلیکس در حال نشانه رفتن به سمت آسمون بود.
"اونو میبینی بهش میگن ستاره قطبی..همیشه کنار ماه وایستاده و روشنه...اون یکی اسمش...."
با حس سنگینی نگاه کریستوفر سمتش چرخید.
"اصلا بهم گوش میدی"
"البته دارم به ستاره های روی صورتت نگاه میکنم...حتی تعدادشون بیشتر از ستاره های این کهکشانه"
"هی چان...من دارم برات از علم حرف میزنم..چطور میتونی اینطوری خجالت زدم کنی؟"
"یعنی هر باری که بهت میگم دوستت دارم یا خوشگلی خجالت زده میشی؟"
فلیکس سکوت کرد و نگاهش رو به آسمون داد.
بنگ چان با خنده نزدیک تر رفت و درست زیر گوشش زمزمه کرد.
"هر باری که بدنتو بوسه بارون میکنمم خجالت میکشی؟"
فلیکس دستش رو روی گوش هاش گذاشت و با صدای بلندی گفت
"من چیزی نمیشونم"
بنگ چان خنده ای کرد
"دوستت دارم لی فلیکس"
"نه من هیچی نمیشنوم"
"دوست دارم ببوسمت لی فلیکس"
"من چیزی نمیشنوم کریستوفر"
"پس باید نشونت بدم؟"
با شنیدن این حرف و خیز برداشتن چان به سرعت سر جاش ایستاد و به سمت نامعلومی شروع به دویدن کرد.
چان با خنده مشغول دنبال کردن معشوقش شد. فرشتشت مثل انعکاس ماه روی آب بود. مثل یه مروارید می درخشید و چان رو حریص تر میکرد تا بیشتر و بیشتر عاشق ترش کنه.
درسته که عشق ناگهانیشون تازه صاحب یک تک عدد کوچولو شده بود ولی اونا به اندازه یک زندگی کامل کنار هم عاشقی کرده بودن و هنوز مثل ماهی که از آب سیر نشده به دنبال این عشق بودن.
"𝒆𝒏𝒅 𝒐𝒇 𝒇𝒍𝒂𝒔𝒉 𝒃𝒂𝒄𝒌"

نور خورشید از لابه لایه پرده سفید رنگ عبور کرده بود.و نسیم ملایمی از پنجره به داخل اتاق می‌وزید انگار  دیشب باد پنجره رو باز کرده بود.
به سختی توش جاش چرخید و چشم هاشو از هم فاصله داد.
اولین چیزی که روبه روی صورتش دید شونه های پهن و بازو های عضلانی مردی بود که حالا جایگاه همسرش رو داشت.
نفس های آروم و منظم چان خبر از خواب عمیقی رو میداد.
دستی تو موهای نامرتبش کشید و به پیچ و خم اون دسته تار فندقی رنگ خیره موند.
چان چرخی به سرش داد و بعد از باد کردن لپ هاش دوباره به خواب فرو رفت.
خنده ای کرد و بوسه آرومی روی لپ های برجسته الفاش گذاشت.
دیگه خوابش نمی اومد و از طرفی علاقه ای هم به جدا شدن از تخت گرم و‌نرمش نداشت.
تن برهنش رو بیشتر زیر پتو فرو برد و با بلند کردن دست چان جایی بین بازو هاش پیدا کرد. برخورد تن سردش با آغوش گرم چان حس آرامش بخشی بهش داد و دوباره به عالم خواب فرو رفت.

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Where stories live. Discover now