𝐁𝐨𝐨𝐦 𝐁𝐨𝐨𝐦

505 111 6
                                    

توی اتاق  دکتر نشسته بودن و به حرکات پزشک نگاه میکردن.
زن میان سال با دقت چیز هایی که داخل کاغذ بود رو میخوند و هر از گاهی نیم نگاهی به سمت اون زوج جوون مینداخت.
چان دست های فلیکس رو گرفته بود و هر از گاهی کمرش رو نوازش میکرد.
همسر عزیزش بیحال کنارش نشسته بود و چان بسته شدن چشم هاشو به وضوح میدید.
بلاخره خانم سفید پوش کاغذ هارو روی زمین گذاشت و به زوج جوون خیره شد.
"اولین باریه که باردار میشی؟"
فلیکس سریع به خودش اومد و فقط سر تکون داد. صحبت کردن راجع به این مسائل جدا سخت بود‌.مخصوصا برای آدم خجالتی مثل لی فلیکس
پزشک میان سال موهاش رو با کش مشکی رنگی بست.
انگار اون هم به اندازه فلیکس و چان خسته بود.
"همراهم بیا"
فلیکس نیم نگاه نگرانی به چان انداخت و از جاش بلند شد.
"اشکالی نداره الفات هم می‌تونه همراهت بیاد"
چان از خدا خواسته بلند شد و بلافاصله پشت سر دکتر و لیکس حرکت کرد.
اتاقی که حالا توش بودن در سفیدی غرق شده بود.
یه تخت و یه مانیتور بزرگ دکور اون اتاق رو تشکیل میداد.
هر دو با خجالت تمام کارهایی که دکتر گفته بود رو انجام داده بودن.
چان میدونست درآوردن لباس یا نشون دادن قسمتی از بدنش چقدر برای فلیکس سخته و تو اون لحظه آرزو کرد که کاش جای اون بود.
بالای سر همسرش نشسته بود و دستش رو نوازش میکرد هر از گاهی دستش رو روی حلقه توی دست های فلیکس میکشید.
نگاه کردن به حلقه های مشابه توی دست هاشون باعث میشد لبخند بزرگی روی صورتش ایجاد بشه.
با صدای دکتر هر دو به خودشون اومدن و دست از نگاه کردن به همدیگه کشیدن.
"اون حالش خوبه...سه روز دیگه وارد دوماهگی میشه و قلبش کامله"
فلیکس چان با اخم به صفحه سیاه و سفید نگاه می کردن.
پیدا کردن نقطه نورانیشون از بین اون همه تاریکی کار سختی به نظر می‌رسید.
دکتر با دیدن تلاش اون دو نفر فلش رو سمت نقطه خاکستری تاری برد و لب زد
"اون اینجاست...می‌خوابید صدای قلبش رو بشنوید؟"
"میشه؟"
"البته"
دکتر سفید پوش دوباره با دکمه های دستگاه مشغول شد‌. اما نگاه دو شخص دیگه روی سیاهی ناواضح داخل دستگاه قفل بود.
اون کوچولو هیچ فاصله ای باهاشون نداشت اما چرا تصور در آغوش کشیدنش انقدر رویایی به نظر میرسید؟
با پخش شدن صدای تالاپ تالاپ آهنگ قلبشون اوج گرفت.
شنیدن صدای قلب کوچولوشون برای اولین بار.
فلیکس لبخندی زد
دونه برف کوچولوشون مثل شیشه های بلوری برف سفید و خوشگل بود.
و درست مثل برف آروم و ساکت اما در زمانش غوغا میکرد.
لبخند خیلی بزرگی روی صورتش ایجاد شده بود مهار نشدنی بود.
خیلی طول نکشید که با شنیدن یک سری توضیحات و چندین تیکه کاغذ و عکس سیاه و سفید از مطب دکتر بیرون اومدن.
بدون اینکه هیچ حرفی بزنن در کنار همدیگه راه میرفتن تا به ماشین برسن.
دست های چان دور کمر فلیکس حلقه شده بود و اونو نزدیک خودش نگه داشته بود. کاغذ های توی دست هاش همراه باد این طرف و اون طرف میشد. ولی تمام نگاهش به عکس سیاه سفید و نامعلوم توش بود.
نگاهی به چان انداخت و پرسید:
"چرا چیزی نمیگی؟"
آهی کشید و جواب داد:
"داشتم فکر میکردم"
"به چی؟"
"به اینکه  وقتی اون بزرگ شد..ممکنه صدای قلبش آخرین چیزی باشه که توی روز بهش فکر میکنیم...یه روز به تپش های قلبش افتخار میکنیم یه روز به حرکت کردنش یه روز بخاطر باز کردن چشم هاش حرف زدنش راه رفتنش اولین نقاشیش اولین کتابی که میخونه و همینطور انتظارتمون ازش بالاتر می‌ره...ممکنه ما گاهی زندگی رو براش سخت کنیم؟"
نگاهی به صورت متفکر چان انداخت و دست هاشو محکم تر گرفت.
"تو پدر خیلی خوبی میشی چانا"
"نمیدونم...چرا فکر کردن بهش انقدر سخته؟"
"اگر برات سخته بهش فکر نکن.‌..فقط باهاش روبه رو شو."
دستش رو سمت گونه چان برد و به آرومی نوازشش کرد.
"گاهی ذهنمون فقط سایه بلند ترس هامونه رو میبنن شاید پشت ببر سیاهی که روی زمین افتاده فقط یه گربه کوچولو قایم شده باشه؟این چیزی که همیشه بهم گفتی چان"
"من مطمئنم که میتونیم از پسش بربیاییم...شاید با گذشت زمان چیز های دیگه ای برامون مهم باشه ولی هیچ وقت نمی‌تونیم لذت شنیدن اولین تپش های قلبشو فراموش کنیم...مطمئنم که هیچ وقت دست از تعریف کردن برداریم"
چان بوسه ای روی پیشونی لیکس گذاشت.
"جواب کدوم کار خوبم بودی؟"
"بریم خونه؟من گرسنمه"

از زمانی که به خونه برگشتن هر کدوم سراغ اولین کار مهمی که به ذهنشون رسید.
چان پشت پیانوش نشسته بود و مشغول ساختن اولین آهنگ برای دونه برف کوچولوشون بود.
و فلیکس با فاصله کوتاهی از چان نشسته بود. همون طور که از سمفونی پخش شده از پیانو لذت میبرد قلب قرمزی دور نقطه خاکستری روی عکس میکشید و صفحه خالی آلبوم خانوادگیشون  رو باهاش پر میکرد.

                 

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Место, где живут истории. Откройте их для себя