تمام خرید هاشون وسط اتاق نامرتب ریخته شده بود.
نقاشی روی دیوار ها حالا خشک شده بود و برخلاف انتظار فلیکس یه چیزی زیباتر از زیبا شده بود.
مینهو جعبه ابزار رو روی زمین گذاشت و جیسونگ به سختی بسته های سنگینی که مربوط به تخت و باقی وسایل اتاق میشد رو داخل می آورد.
برای چند لحظه اونجا شبیه به بازار شام شده بود.
فلیکس اسموتیش رو روی زمین گذاشت و به صندلی نرم و بالشتی که چان براش خریده بود تکیه کرد.
دستش رو روی شکمش گذاشته بود و به تلاش های دوست و خانوادش نگاه میکرد.
هانا و ریچل به سختی دراور چوبی رو داخل اتاق آوردن و هر دو از خستگی پخش زمین شدن.
چان بیخیال در حال روشن کردن دوربین بود.
مینهو نفس حرص داری کشید. اونقدر شدتش زیاد بود که چند تا از تار موهاش به سمت بالا حرکت کنه.
"یا بنگ چان دقیقا داری چه غلطی میکنی؟"
چان چشم غره ای به الفای طلبکار رفت.
"حرف های بد نزن لی مینهو پسرم میشنوه"
فلیکس سریعا دست هاشو دو طرف شکمش گذاشت تا از گوش های پسرش مراقبت کنه.
هانا با نفس های بریده بریده لب زد.
"به جای بیکار چرخیدن بیا به ما کمک کن"
"کی گفته بیکارم...دارم ویدیو میگیرم"
"ویدیو؟"
چان لبخندی زد و دوربین رو سمت فلیکس برد.
"بیبی میخوایی چیزی به بیبیمون بگی؟"
فلیکس سریعا صورتش رو پوشند.
"نهه من خیلی زشت شدم برو اون ور"
"کی گفته خیلی هم خوشگل و نازی...هیونا به حرف های مامانت گوش نکن"
"من مامان نیستم چان"
"اوه جدا؟"
"آره جدا"
"هنوز نمیخوایی چیزی به هیونیمون بگی؟میخوایی دلشو بشکونی؟"
فلیکس اسموتی روی زمین رو برداشت و کمی ازش نوشید.
دوربین رو سمت خودش گرفت و بی توجه به پنج جفت چشم زوم شده روش شروع به حرف زدن با دونه برفشون کرد.
"هیونا..منو بابا خیلی دوستت داریم مرسی که به زندگیمون اومدی وانقد پسر خوبی بودی..وقتی بزرگ بشی هم از اسموتی خوشت میاد؟"
چان خم شد و بوسه ای روی گونه همسرش کاشت.
"درسته دونه کوچولو...ما خیلی دوستت داریم زودتر بیا پیشمون"
مینهو سری به معنی تاسف تکون داد و پیچ گوشتی توی دست هاشو پشت گوشش گذاشت و مشغول خوندن دفترچه راهنما شد.
جیسونگ به شکل دراماتیکی اشکش رو پاک کرد.
"اه خدای من احساساتی شدم"
چهره فلیکس از کادر دوربین خارج شد و روی صورت پوکر مینهو فرود اومد.
چان لگد آرومی به پای مینهو زد.
"حرفی نداری که به برادرزادت بزنی؟"
"حرف من به چه دردش میخوره؟"
"با کادو هجده سالگی پسرم درست برخورد کن لی مین هو"
"اوکی،هیونجینا تا میتونی باباتو اذیت کن باشه...عمو همیشه هواتو داره"
"چرا انقد علاقه داری چیزای بد به پسرم یاد بدی؟ خودتم یه روز بچه دار میشی"
"میتونی اون روز رو تو خوابت ببینی"
فلیکس متوجه ناراحتی نامحسوس جیسونگ شده بود.
"یا چانا اتاق هنوز خوشگل نیستش کلی کار داریم بقیش رو نگه دار برای بعد"
چان سری تکون داد و دوربینش رو خاموش کرد.
با شوخی های ریچل و هانا بحثشون دوباره گرم شد و همه مشغول همکاری با همدیگه شدن.
نیمه های شب بود که کار چیدمان اتاق دونه برف تموم شده بود.
همه بعد از خداحافظی اساسی رفته بودن و حالا زوج عاشق توی اتاق تک پسرشون اتراق کرده بودن.
چان ریسه روی توی برق زد و به اتاق درخشش داد.
وسایل قهوه ای سوخته و درخت کاج های سبز روی دیوار با پس زمینه سفید برفیشون درست مثل عطر دونه برفشون بود.
"خیلی خوشگل شده"
فلیکس زمزمه کرد و به فضای اتاق خیره شده بود. لباس ها و وسایل دونه برف با سلیقه زیاد چیده شده بودن و ساکش هم آماده بود.
گهواره کوچیک سفید رنگی کنار تختشون جا خشک کرده بود.
تور بلندی داشت که با طرح کریستال های برف میدرخشید.
همه چیز زندگیشون رویایی به نظر میرسید.
بنگ چان برای بار دوم دوربین رو روشن کرد و تمام اتاق رو به پسرشون نشون داد.
فلیکس با لبخندی عجیب مشغول تماشای همسرش بود.
با زوم شدن دوربین روش لبخندش بزرگ تر شد و یهویی تبدیل به خنده غیر قابل کنترل شد.
از شدت شیرینی خنده لیکس خودش هم خندش گرفته بود.
"برای چی میخندی؟"
"نمیدونم...تو چرا میخندی؟"
"مگه نمیدونی خنده ها مسیرن مخصوصا اگر خنده قلبت باشه"
"انقد رمانتیک نباش"
"دونه برف باید بدونه مامان و باباش چقدر همدیگه رو دوست دارن مگه نه؟"
"اون به اندازه کافی میبینه چانی"
"هیچ وقت کافی نیست"
کنار فلیکس نشست و سرش رو روی شونه های کوچیک امگاش گذاشت.
"چیز دیگه ای نمیخوایی بگی؟"
"هیونجینا...بابا خیلی دوستت داره..خوب غذا بخور خوب بزرگ شو زیاد بخند باشه؟"
"یعنی صدای خنده هاش چه شکلیه؟"
"طول میکشه تا صدای خنده هاشو بشنویم...اولین چیزی که میشنویم صدای گریشه"
فلیکس با یادآوری مسئله ای سریع دوربین رو گرفت.
"پسر کوچولوی من...اگه بخاطر گریه کردنت خندیدیم ناراحت نشی؟ما فقط زیادی خوشحال میشیم چون تو کنارمونی"
"لیکس اون هیچ وقت روز به دنیا اومدنش رو یادش نمیاد"
"ولی اون روز گریه میکنه و ما میخندیم چان"
"ولی اون گریه براش مفیده بیبی...پسرمون باید قوی بار بیاد"
"قراره تولد هجده سالگیش اینو ببینه..اون موقع چند سالم میشه "
"نزدیک پنجاه سال "
فلیکس خنده ای کرد.
"خیلی دور به نظر میرسه ...یعنی ممکنه قدش از منوتو بلند تر بشه و مدام مارو بپیچونه تا با دوستاش بره مهمونی"
"فکر نکنم نیازی به پیچوندن باشه چون من قبلش اونجام"
دست های فلیکس رو گرفت و بوسه ای روی حلقه ازدواجشون زد.
"و همراه فرشته باارزشم میرقصم"
YOU ARE READING
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...