بنگ چان با یک قدم فاصله پست سر فلیکس راه میرفت .
دستش روی کمرش بود. درست مثل یه پنگوئن که توی برف پنج شیش متری قطب مجبور به راه رفتن و پیدا کردن یه مکان امنه راه میرفت.
هر از گاهی دست های چان روی کمرش مینشست ولی با اخم وحشتناکش روبه رو میشد.
دونه برف،حالت عجیبی به خودش گرفته بود. انگار که برای اولین بار شهربازی دیده و خودش رو اینطرف و اونطرف میکوبند.
سرجاش ایستاد تا نفسی بگیره. چان به سرعت کنارش ایستاد و دست هاشو گرفت.
"حالت خوبه لیکسی؟میخوایی بریم دکتر؟"
چشم غره ای غلیظی برای همسرش رفت. با پس زدن دست های چان دوباره شروع به راه رفتن کرد.
"این حال من دکتر نمیخواد..یه ویلچر میخواد احمق..باید یه عصا بگیرم؟"
"خدای من چرا انقد گرمه"
"لیکس..الان وسط زمست.."
"خودم میدونم احمق..اگه یه موجود چند کیلویی از شکمت آویزون میشد هر از گاهی با پاهاش دل و رودت رو مورد عنایت قرار میداد و با مشت هاش کلیه هاتو از کار مینداخت...گرمت میشد"
لب هاش باز مونده بود و با تعجب به فلیکس غرغرو و عصبی خیره شد.
"من متاسفم عزیزم.."
"حرف نزن بنگ چان ..صدات داره اذیتم میکنه اینجا چرا انقد شلوغه"
با نشنیدن جوابی از جانب همسرش بهش توپید.
"چرا جوابم رو نمیدی؟"
"خودت گفتی حرف نزنم"
"از کی تا حالا انقد حرف گوش کن شدی؟"
برای هزارمین بار در روز نگاه عصبانیش رو به چان داد و نفس کشیدن رو برای آلفا سخت تر کرد.
هر دو سبد هاشون رو به جلو حل میدادن و بین قفسه های رنگارنگ درحال حرکت بودن.
چان نمیتونست جلوی ذوقش رو بگیره.
لباس های کوچولو،پتو های بامزه،پستونک ها و شیشه شیر های رنگارنگ از قلبش یه آبنبات رنگین کمونی ساخته بود.
فلیکس هم دسته کمی از چان نداشت. هر چند راه رفتن نفس کشیدن و هر کار طبیعی دیگه ای براش سخت بود ولی نمیتونست جلوی خودش رو بگیره و دست از وارسی کردن تک تک قفسه های لباس نوزاد برنداره.
"اول لباس بخریم؟"
چان با هدایت کردن لیکس به سمت چپ موافقتش رو اعلام کرد.
"لباس های چه رنگی بگیریم؟ آبی یا طوسی؟سبز چطوره؟"
"سفید...درست مثل دونه برفمون"
"پس همه رنگی میگیریم"
هر دو کنار هم راه میرفتن و لباس های کوچیکی رو که اندازه کف دستشون بود داخل سبد ها مینداختن.
سرهم های کوالا شکل کلاه خرگوشی تیشرت هویجی هیچ جور لباسی نبود که از زیر دست چان و فلیکس در بره.
با پر کردن سبدشون از انواع لباس های خرگوشی و خرسی رنگارنگ به سمت قفس های دیگه حرکت کردن.
با رسیدن به قفسه لوازم بهداشتی هر دو ایستادن.
چان زمزمه کرد.
"باید پوشک هم بگیریم؟"
فلیکس نگاهی به لیست بلند بالای توی دست هاش کرد.
"آره باید سایز صفرش رو بگیریم"
بنگ چان روی زمین نشست تا پوشک های سایز صفر رو تماشا کنه.
فلیکس با دیدن طرح پوشک گفت
"اونی که روش عکس کانگورو داره رو بردار"
"ولی اونی که روش عکس جوجه داره قشنگ تره "
"پس شد اونی که روش عکس کانگورو داره"
"نه جوجه بامزه تره"
"من قراره به دنیاش بیارم پس کانگورو"
"منم تو بزرگ کردنش شریکم پس جوجه"
فلیکس پوزخندی زد.
"باشه..به هر حال اونی که قراره پوشکش رو عوض کنه تویی..پس هر طرحی رو که دلت میخواد بردار"
با زمزمه های حرص دار فلیکس چشم هاشو گرد کرد. چرا توی این هفت ماه به این قضیه دقت نکرده بود؟
"یا لی فلیکس..عوض کردن پوشک کار من نیست"
"متاسفم همسر عزیزم ولی تو مسئول بزرگ کردن جینی...مطمئنم دونه برف هم ترجیح میده تو عوضش کنی"
دستش رو سمت شکمش برد و بعد از لمس کردنش ادامه داد.
"نگاه کن حتی تایید هم میکنه"
چان چشم هاشو روی هم فشرد و بعد از برداشتن دو تا بسته پوشک با طرح جوجه همسر خبیثش رو دنبال کرد.
شیشه شیر پستونک کرم های مرطوب کننده شونه نرم برای موهای کم پشت و پسر کوچولوشون از جمله چیزهایی بودن که بر اساس کیفیت خریداری شدن.
البته که فلیکس یه همسر زورگو بود و هر طوری که دوست داشت خرید میکرد.
تمام روز در حال قدم زدن تو فروشگاه بزرگ بودن تا تمام کم و کسری های اتاق کوچولوشون رو تکمیل کنن.
ماه پیش بود که هانا و خواهر فلیکس هر دو همراه با سطل رنگ به خونشون اومده بودن و دیوار های اتاق کناری فلیکس و چان رو نقاشی کرده بودن.
تمام مدتی که دختر ها مشغول کار و زحمت بودن فلیکس وسط اتاق نشسته بود و همونطور که برگ کلم و بادوم زمینی میخورد به کارشون ایراد میگرفت.
چیز های سنگین و مهمی مثل تخت کمد و فرش . عروسک های بزرگ سنگین از قبل خریداری شده بودن و حالا باید فکر تیپ و استایل نینیشون می بودن.
به اصرار فلیکس یه ماشین بزرگ زرد رنگ داخل سبد خریدشون میدرخشید هرچند متوجه کاربردش نشده بود.
نگاهی به ست کالسکه روبه روش انداخت و به فلیکسی که بین عروسک های خرس و لاما در حال انتخاب بود.
"لیکسی..ما برای عروسک گرفتن به اینجا نیومدیم"
"چانا...این دو تا باید حتما تو اتاق جینی باشن"
"اون تا دو سه سالگیش معنی عروسک رو نمیدونه لیکسی"
"جدا؟پس چرا براش جغجغه و از اون چیزای عجیب دیگه خریدی؟"
"کدوم چیزا لیکسی؟"
"همون چیزایی که اسمش رو نمیدونم"
لبخندی زد و بعد از بوسیدن گونه امگاش عروسک هارو داخل سبد انداخت.
"بیا بریم...باید برای جینی کالسکه هم بخریم"
"بعدش بریم دونات و شیک شکلاتی بخوریم؟"
لبخندی زد و حرف های همسرش رو تایید کرد.
"آره بعدش بریم شیک شکلاتی دونات و دسر بخوریم"
"پس باید زودتر انتخاب کنیم"
YOU ARE READING
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfiction-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...