𝐃𝐨𝐜𝐭𝐨𝐫 𝐤𝐢𝐦 𝐈 𝐡𝐚𝐭𝐞 𝐲𝐨𝐮

372 99 21
                                    

هیونجین توی بغل فلیکس دراز کشیده بود و بی توجه به آدم های توی خونه پستونکش رو مک میزد هر از گاهی انگشت کوچیکه فلیکس رو بین دست هاش می‌گرفت و باهاش بازی می کرد.
سمت دیگه بنگ چان پی در پی از صحنه دلبری که در حال تماشا کردنش بود عکس میگرفت.
"انقدر عکس نگیر"
"باید آلبوم رو پر از عکس کنیم"
"باید عکس سه نفره زیاد بگیریم"
چان نگاهی به عکس های توی دوربینش انداخت و سری تکون داد.
"چند روز دیگه سالگرد ازدواجمونه...ده روز بعدش جشن صد روزگی جینی"
"اوه خدای من....چرا انقد سریع میگذره"
دوربینش رو روی میز گذاشت و کنار خانواده دوست داشتنیش نشست.
هیونجین رو از بین دست های فلیکس بیرون کشید.
پسر کوچولوش یه سرهم دایناسوری سبز رنگ پوشیده بود و پستونک خاکی رنگش رو مک میزد.
لپ های تپلش دو طرف صورتش آویزون شده بود و بنگ چان رو ترغیب میکرد تا محکم گازشون بگیره.
فلیکس نگاهی به نوتفیکشن گوشیش انداخت و با یاد آوری مسئله ای سریع به حرف اومد‌.
"هیونجین باید امروز واکسن بزنه...چرا یادم رفته بود"
بنگ چان پسرش رو روی شونه هاش گذاشت و دستش رو به آرومی روی کمرش میکشید.
"قراره بهش آمپول بزنن؟"
فلیکس سری تکون داد و ساعتش رو چک کرد.
"آره...هنوز دو ساعت وقت داریم میتونی مارو برسونی؟"
"معلومه...برو آماده شو من هیونجین رو آماده میکنم"
دونه برفشون رو سمت اتاق خودش برد و روی تشک مخصوصش خوابوند.
در کشویی کمدش رو به کنار کشید و با ردیف های زیاد لباس روبه رو شد.
هوا آفتابی بود ولی هنوز هم برای یه نوزاد سرد بود.
بعد از برداشتن لباس های لازم روبه روی پسرش نشست.
حالا بند ناف دونه برف افتاده بود و پاهاش جون گرفته بودن‌.
همین باعث میشد عوض کردن پوشکش خیلی راحت تر از قبل بشه.
شایدم تمرین های زیادشون و تکرار چندین بار این کار در طول روز براشون عادی شده بود.
چسب پوشک بچه رو باز کرد و چشم هاشو روی هم فشرد.
"هیونجینا توی اون شیشه شیرت چی هست که دو برابرشو دفع میکنی؟"
دستمال مرطوب رو برداشت و بعد از به اتمام رسوندن عملیات سخت و طاقت فرسا نفس راحتی کشید.
دونه دونه لباس هاشو از تنش در آورد و با ست سفید آبی جدیدش تعویض کرد.
پیرهنی که تن پسرکش میکرد حتی از کف دستش کوچیک تر بود.
"چطوری قراره بزرگ بشی؟"
پستونک هیونجین از دهنش افتاد و همین باعث جلو اومدن لب های کوچولوش شد.
چشم های پسر کوچولوش توی ثانیه بارونی شد و با شدت زیاد شروع به گریه کردن کرد.
چان آهی کشید.نمیتونست پستونک کثیف شده رو دوباره به نوزاد حساسش بده هوفی کشید و مشغول پوشوندن باقی لباس هاش شد.
"هیونجینا...به بابا نگاه کن...الان تموم میشه"
فلیکس تند تند بطری شیر رو تکون میداد و همون‌طور دونه برف رو از آغوش پدرش بیرون کشید.
"چان چند دفعه باید بهت بگم نزار جینی زیاد گریه کنه میخوایی یه بچه نق نقو داشته باشیم؟"
با نزدیک کردن سر شیشه هیونجین سریع دست هاشو بلند کرد و دست های تپل و چند سانتیش رو روی دو طرف شیشه گذاشت و شروع به خوردن غذاش کرد.
"نگاه کن خودش شیشه شیرشو گرفته"
"وقتایی که خیلی گرسنست اینکارو می‌کنه...انگار به هیچ کدوم ما اعتماد نداره"

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora