𝐝𝐨𝐧𝐭 𝐛𝐞 𝐬𝐢𝐜𝐤

401 102 16
                                    

نیمه های شب بود که با صدای گریه ضعیف پسرش از خواب بیدار شد.
طبق روال جدید جای چان کنارش خالی بود و حدس زدن اینکه همسر عزیزش دوباره تمام شب رو تو استودیو گذرونده سخت نبود.
بخاطر مرخصی های زیادش و همینطور مخارج خانواده سه نفریشون تمام مدت مشغول کار بود.
تا قبل از ازدواجشون یا به درست تر تا قبل از تولد دونه برف فلیکس مسئول یه باشگاه باله بود.
مدتی بود که شراکتش رو با مینهو‌ شروع کرده بود و درآمد خوبی با سالن رقصشون داشتن هرچند نزدیک به یکسال بود که کارش رو کنار گذاشته بود و این کار رو برای هردو مخصوصا چان سخت تر کرده بود.
هیونجین هنوز خیلی کوچیک بود و نیاز به مراقبت های بیشتری داشت.
صادقانه به الفاش افتخار میکرد. فلیکس به اندازه چان صبور و با حوصله نبود و نمیتونست همزمان از پس چند کار بربیاد.
نگه داری از هیوجین و مراقبت از خونه به اندازه کافی خستش  میکرد هر چند تمام این کارها مربوط به زمانی میشد که چان خونه نبود.
دلتنگ الفاش شده بود‌.با صدای گریه هیونجین سریعا به خودش اومد.
حالا دیگه پسرکش یک ماهه شده بود و بغل کردنش به اندازه قبل سخت نبود.
فلیکس بابت این رشد سریع شوکه بود.
شیشه شیر خرگوشی خالی رو برداشت و همون‌طور که پسرش رو تکون میداد سمت آشپزخونه حرکت کرد
بطری آبی رو که کنار گذاشته بود برداشت و مقداری آب ولرم داخل شیشه شیر ریخت.
با مخلوط کردنش با شیرخشک سریع سمت دهن گرسنه هیونجین   برد تا ساکتش کنه.
قدم های آرومی برمیداشت تا اجازه بده پسرش دوباره به خواب عمیقش برگرده که با چان روبه رو شد.
دمر روی کاناپه خوابیده بود هر کدوم از لباس هاش گوشه ای نامشخص از زمین پراکنده بود.
با تعجب زیرپاش نشست معلوم بود از شدت خستگی همونجا خوابش برده.
دستش رو سمت پیشونی آلفا برد تا نوازشش کنه که با داغی بیشتر از حدش مواجه شد.
سریع هیون جین رو توی گهوارش گذاشت و سمت همسرش رفت‌.
اونقدر داغ بود که حس میکرد دست هاش میسوزه.
وقتی گوشیش رو برداشت و اینترنت رو روشن کرد برای بار هزارم از  تکنولوژی و هر مغز متفکر و فعال بابت این همه اکتشاف بود تشکر کرد.
با خیس کردن حوله مشغول پاک کردن پیشونی همسرش شد و پاهاش رو داخل لگن آب سرد گذاشت.
میتونست از بین رفتن سرخی تن چان رو احساس کنه.به سختی از خواب بیدارش کرد و بعد از دادن چند تا قرص تب بر و سرما خوردگی و چک کردن دوباره دمای بدنش نفس راحتی کشید.
پتوی نازکی روی بدن برهنش کشید.
هیونجین با خیال راحت به خوابش می‌رسید و خودش؟تقریبا بیخیال خواب شده بود.
سمت آشپزخونه رفت و شروع به پختن سوپ کرد.
غذایی که چان ازش متنفر بود.
نکته مثبتش اینجا بود که اون آلفا توانایی نه گفتن به فلیکس رو نداشت‌.
خورشید تقریبا طلوع کرده بود که فلیکس روی زمین کنار هیونجین به خواب رفت.
و صبح وقتی چشم هاشو باز کرد که تو آغوش همسرش به سمت بالا حمل میشد.
نگران دستش رو سمت پیشونی چان برد و با ندیدن اثری از تب نفس راحتی کشید.
"دیشب مراقبم بودی"
"چند بار باید بهت بگم وقتی حالت خوب نیست نرو سرکار؟"
"نگران نباش پرنس...کارام تقریبا تموم شده"
فلیکس رو روی تخت گذاشت و با بی‌حالی روی پتو ها پرید.
امگا نگاهی به گهواره انداخت‌. چان قبل از اینکه اونو بیدار کنه هیونجین رو آورده بود و سر جاش گذاشته بود.
نگاهی به چان خسته انداخت که چشم هاش دوباره روی هم رفتن.
لبخند کوچولویی زد و پیشونیش رو بوسید.
هنوز تب داشت و به اندازه کافی استراحت نکرده بود.
محظ احتیاط هیونجین رو به اتاق خودش منتقل کرد تا از مریض شدنش جلو گیری کنه.
کاسه رو پر از سوپ داغ کرد و دوباره کنار همسرش نشست.
دستی روی بازو تتو شده همسرش زد.
"چانا..باید بیدارشی"
"هووم"
"بلند شو بنگ چان"
آلفا غرغری کرد و به سختی روی تخت نشست. سرش سنگین شده بود و تک تک سلول های تنش در حال انفجار بود.
فلیکس قاشق توی کاسه رو پر کرد و به آرومی شروع به فوت کردنش کرد.
قاشق رو سمت دهن الفاش برد.
"دهنتو باز کن و بگو آآ"
"دلم نمی‌خواد چیزی بخورم لیکسی"
فلیکس دوباره کارش رو تکرار کرد.
"باید بخوریش تا زودتر خوب بشی...یالا بگو آا"
بنگ چان با بی میلی لب هاشو از هم فاصله داد و سوپ داغ رو قورت داد.
گرمی دلچسب غذا از درد گلوش کم میکرد و حس خیلی خوبی بهش میداد.
فلیکس دومین قاشق رو سمت دهن همسرش برد.
"وقتی مریضی یا حالت خوب نیست باید بهم بگی"
"باور کن لیکس خوبم فقط یه سرما خوردگی سادست"
"ساکت شو چان...این چند وقت نه خواب درستی داشتی نه غذای درست حسابی خوردی...تمام وقتت رو توی استودیو میگذرونی...اصلا به فکر خودت نیستی"
"فقط یه سری کار عقب افتاده رو انجام دادم"
"من که چیزی نمیگم...فقط می‌خوام خیلی به خودت سخت نگیری...هیونجین همش بی قراریتو می‌کنه...فکر کنم عادت کرده که شبا پیش تو باشه تا من"
چان خنده کوتاهی کرد و دوباره مایع داخل قاشق رو قورت داد.
دستش رو سمت سینی دراز کرد تا از دست های لیکس بگیرتش.
"خودم میتونم"
امگا لپ هاشو باد کرد و سینی رو عقب برد.
"نخیر نمیشه...تو مریضی"
"اینطوری لوسم میکنیا"
"دوست دارم لوست کنم...مگه خودتم از این کارا نمیکنی؟"
"به دنیا آوردن هیونجین خیلی بدتر از سرماخوردگی ساده منه"
فلیکس آهی کشید و کاسه خالی شده رو روی میز گذاشت.
"دیگه خیلی حرف نزن انرژیتو ذخیره کن"
لیوان رو پر از آب ولرم کرد. و قرص هارو از داخل بسته فلزیشون بیرون آورد و سمت همسرش گرفت.
"بیا اینارم بخور"
چان سری تکون داد و بعد از خالی کردن لیوان آب دوباره سر جاش دراز کشید.
لیکس پتو رو تا بالای سرش بالا کشید و بوسه ای روی موهای بهم ریختش زد.
"چانا..مریض نشو باشه"
"هووم"
"دوستت دارم"
"منم خیلی زیاد"
"میرم یه سر به هیونجین بزنم تو بخواب"
"مراقب خودت باش لیکس...اگه چیزی لازم داشتی صدام کن باشه"
"اینو من باید بهت بگم...بسه دیگه خیلی حرف میزنی بخواب"
بنگ چان لبخند بی حالی زد و بعد از بستن چشم هاش فورا به خواب فرو رفت.

𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum