نگران دست چان رو گرفت و برای بار هزارم دم و بازدمش رو با شدت بیرون داد.
چان فشار کوچیکی به دست های سرد فلیکس وارد کرد.
"درد داری؟"
اشکی از گوشه چشم های لیکس چکید که قلبش رو به درد آورد.
"چیزی نیست میتونم تحمل کنم"
"خیلی زود دونه برفمون میاد تو بغلمون"
فلیکس نگاهی به شکم برآمدش کرد.اونقدری بزرگ شده بود که جلوی دیدش رو گرفته بود.
مدتی بود که دونه برفشون درست تکون نمیخورد و پدر هاشو نگران کرده بود.
متوجه شده بودن که نفس کشیدن برای پسر کوچولوشون سخت شده بود و باید هرچه زودتر به دنیا می اومد.
فرایند به دنیا اومدنش خیلی دردناک به نظر میرسید.
لیکس گاهی دچار درد وحشتناکی میشد و برای چند ثانیه بعد بهتر میشد.
چان تمام مدت کنارش بود و بهش دلداری میداد. حقیقتا هیچ کدوم از دلداری هاش تو وخامت حال لیکس تاثیری نداشت.
پزشک بهش گفته بود تا یک ساعت دیگه باید بره اتاق عمل. روی تخت نشسته بود و مشغول خوراکی خوردن بود.
چان نوشیدنی شیرین رو طرفش گرفت.
"اینم بخور"
"دیگه نمیتونم"
"باید بخوریش بعد از عمل نمیتونی چیزی بخوری"
سری تکون داد و بطری رو سر کشید.
جای سرم توی دستش میسوخت.اما نگرانیش از جای دیگه ای بود. این اولین باری بود که لیکس وارد اتاق عمل میشد. قبل از این حتی یکبار هم خون دماغ نشده بود. بزرگ ترین درد فلیکس سرماخوردگی بود که همه آدم ها سالی دو بار دچارش میشدن.
پدر و مادرش همیشه مراقب تغذیه پسر کوچولوشون بودن و حالا هضم این قضیه برای لیکس خیلی سنگین بود. چشم هاش دوباره پر از اشک شد و به چان نگاه کرد.
"باهام میایی اتاق عمل؟"
"نه عزیزم به جای من مامانت میاد..میدونی که نمیتونم طاقت بیارم و تو اون حال تماشات کنم بلدم نیستم دلداریت بدم تا بهتر بشی"
"اینجا منتظرمی؟"
"البته عزیزم تمام مدت برای تو و دونه برفمون دعا میکنم...تا زودتر بیایید پیشم"
"دوستت دارم"
"منم دوستت دارم عزیزم خیلی زیاد دوستت دارم"
بغض کرده بود. دوست داشت گریه کنه.
"وقتی پرستارا اومدن ازت لباس خواستن یادت باشه اون ست سفید رنگی رو که جدا گذاشتم بهشون بدی"
"نگران نباش حواسم هست"
نگاهی به الفاش انداخت.نگرانی و اضطراب توی صورتش مشخص بود.
"یکم بیا جلو تر"
چان سریعا اطاعت کرد.فلیکس با بلند کردن گردنش بوسه ای روی لب های چان گذاشت.
"من مراقب خودم دونه برف هستم...لازم نیست نگران باشی"
چان لبخندی اطمینان بخشی زد و پیشونی همسرش رو بوسید.
"میدونم عزیزم...میدونم"
تقه ای به در خورد و مادر فلیکس با لباس آبی رنگی که متعلق به اتاق جراحی بود به داخل اومد.
نگران دست های فلیکس رو گرفت.
"باید بریم عزیزم..آماده ای؟"
اماده؟حتی نزدیک بهش هم نبود.توی این نه ماه جوری که دونه برف عادت کرده بود که اصلا به یاد نداشت فرایند به دنیا اومدنش قراره اینطوری باشه.
کاش زندگی مثل داستان های بچگیشون بود یه لک لک در سفید پسرشون رو توی قنداق آبی میزاشت و بعد از زدن زنگ در مرواریدشون رو تحویل میداد.
شاید مادرها این قصه رو ساخته بودن که درد و اضطراب وحشتناکی رو که زمان به دنیا اومدن فرزندشون میکشیدن رو به یاد نیارن.
چان همراه تختش قدم میزد تا زمانی که در های کشویی بسته شد و دیگه سایه مرد مورد علاقش رو بالای سرش ندید.
مادرش بهش لبخند میزد و اطمینان خاطر میداد ولی فلیکس هنوز هم نگران بود.
از لحظه ای که دکتر ازش خواسته بود نفس عمیق بکشه تا بیهوشی اثر کنه تا زمانی که برای چهره بامزه پسرش ضعف می کردن اما فلیکس هیچ چیزی نمیتونست ببینه اون پرده آبی رنگ مزخرف یه دیوار زشت بین اون و کوچولویی که تا نیمه توی شکمش بود ایجاد کرده بود.
مادرش مدام شونه سمت چپش رو ماساژ میداد انگار با اینکارش اطمینان به وجودش تزریق میکرد.
تا زمانی که به خواب رفت و حتی متوجه اولین گریه دونه برفشون نشد.چان پشت در های بسته نشسته بود و مدام به تلفن های مکرر جواب میداد.
هر بار به یکی از اعضای خانوادش اطمینان خاطر میداد که همه چیز خوبه و نیازی نیست به بیمارستان بیاد چون همین الانشم نگران بود.
بیست دقیقه قبل پرستار سراغش اومده بود و ساک نوزاد رو ازش گرفته بود و تا به الان هیچ خبری از هیچ کس نبود.
پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و مثل بچه های کوچیک ناخونش رو میجویید.
پدر شدن انقدر سخت بود؟ و تازه سخت تر هم میشد.
با باز شدن در سریع سرجاش ایستاد تخت فلیکس همراه با مادر چان از اتاقک خارج شد.
به سرعت سمت همسرش رفت. صورتش بی رنگ بود و لب هاش خشک شده بود.
با صدای مادر چان سریعا به خودش اومد.
"نگران نباش چان..اون حالش خوبه زود به هوش میاد..برو بچه رو تحویل بگیر"
حس میکرد وسط هفتمین اسمون ایستاده گیج و منگ نمیدونست چیکار کنه.وقتی چشم هاشو باز کرد با لبخند بزرگ چان روبه رو شد.
درد خفیفی داشت ولی نه اونقدر که حواسش رو از اتفاقات افتاده پرت کنه.
گیج و منگ بود و متوجه دو سوال اول چان نشده بود تمام فکرش پیش هیونجین بود.
لحظاتی طول کشید تا گیجی توی سرش از بین بره و همین باعث بیشتر شدن دردش میشد.اما هیچ کدوم اهمیت نداشت وقتی اتفاقی به این زیبایی افتاده بود.
آلفای جذابش تیشرت مشکی رنگی پوشیده بود و موهای بهم ریختش رو حالت داده بود.
همین کافی بود تا متوجه بشه زمان زیادی بیهوش بوده.
دسته گل بزرگ و عجیبی روی میز رو به رویش قرار داشت و سمت چپش تخت ریزه میزه ای که حدس میزد متعلق به پسرشون باشه.
لب هاشو تکون داد تا شروع به صحبت کنه اما چان زودتر جواب داد.
"نگران نباش لیکسی حالش خوبه..حتی خوب تر از منو تو...به اندازه کافی وزن گرفته و قدش هم از حالت معمول بلند تره"
"ببی...ببینمش"
چان به سرعت سر تکون داد و سمت تخت کوچیک رفت.
دست زدن به اون موجود برفی سفید پوش کار سختی بود.
لمس کردن جسم کوچیک پسرش برخلاف اون ویدیو هایی که دیده بود سخت تر به نظر میرسید.
در نهایت پسرش رو در آغوش گرفت و بین دست های مشتاق همسرش قرار داد.
دونه های برف همرنگ پتوی سفید رنگی بود که دور هیونجین پیچیده شده بود.
لپ های آویزون لب های درشت و پلک های بلند.
دونه برفشون تو یه شب بهاری اما برفی پا به دنیا گذاشته بود.
انگشت شصت چان بین دست هاش گیر افتاده بود و به نظر میرسید پسرشون قصد ول کردنش رو نداره.
قطره های اشک از گونه فلیکس روونه میشد.
"اون خیلی خوشگله چانا"
"خیلی بامزست...باورم نمیشه حالا تو بغلمونه"
چان لبخندی زد و سر انگشت های هیون جین رو بوسید شرط میبست کل دستش پنج سانت هم نمیشد.
بوسه دوم رو روی موهای نرم همسرش زد و رو به پسر خوابالوش زمزمه کرد:
"جینی کوچولو توی یه شب برفی لای یه پتوی گرم و نرم به زندگی ما اومدی...ازت ممنونم پسر کوچولو"

VOCÊ ESTÁ LENDO
𝑺𝒏𝒐𝒘𝑭𝒍𝒂𝒌𝒆(𝒄𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅)
Fanfic-𝒔𝒖𝒎𝒎𝒂𝒓𝒚: از اینکه دلیل گود افتادن چشمام تویی خوشحالم. مهم نیست ساعت چند باشه چه مدت بی خواب باشم از تماشای ستاره های روی گونت سیر نمیشم. هر روزی که بهم صبح بخیر میگی و هر شبی که قبل از خواب منو میبوسی بیشتر و بیشتر شدن این عشق رو احساس میکنم...