اینم پارت جدید و طولانی
لطفا اون ستاره رو رنگی کن😔😢
کل انرژیم از بین میره وقتی میخونید اما وُت نمیدید.
لطفااااا نظرت هم بگو برام مهمه.مرسی لاولی ❤️🤩کره جنوبی _2018_ ماه می
آخرین حرکت رقص رو انجام دادند و خسته و نفس زنان هر کدام یه طرفی افتادن. منیجر در شیشه ای اتاق رو باز کرد برگه های توی دستشو نگاهی انداخت : خب پسرا امشب بعد از اجرا میتونید برید و استراحت کنید چون فردا برنامه ای ندارید.
یونگی بطری رو کناری انداخت و آب توی دهانش رو قورت داد: آآآح خوبههه امشب تا صبح میخوابم
نامجون تک خنده ای کرد: هیونگ من که میدونم تا خود صبح مشغول لیریک نوشتنی
سوکجین نگاهی به جیمین و تهیونگ و کوک انداخت که داشتن سنگ کاغذ قیچی میکردن که ببینن کدوم باید پول شام امشب رو حساب کنه، رو بهشون گفت : یا یا من حساب میکنم.
کوک خنده شیطانی کرد: هیونگ ما داشتیم بین خودمون انتخاب میکردیم که کدوممون بیایم بهت بگیم برامون غذا بخری
جین با بهت بهش نگاه کرد: بچه بیشعور
هوسوک که هنوز روی زمین دراز کشیده بود و هنوز نفس هاش منظم نشده بود،نشست و دستاشو از زانوهاش آویزون کرد و سرشو بین پاهاش خم کرد.
نامجون بهش نزدیک شد: هوسوکا، خوبی؟
هوسوک سرشو بالا آورد و با کمک دست نامجون بلند شد: اوم خوبم.
+مطمئنی؟ آه لطفا اینقدر نظرات مردم رو راجع به خودت نخون. نظرات بد راجع به همه ما هست، ببین همه باهاش کنار میان تو فقط حساسی.
_ من خوبم ،فقط میخوام تلاشمو بیشتر کنم.
از کنار نامجون گذشت و به سمت رختکن رفت... نظرات بد همیشه وجود داشت درسته اما هوسوک هر چقدر بیشتر تلاش میکرد به همون اندازه کامنت های بد هم میگرفت. و از همه مهم تر اون طور که جلوی دوربین نشون میداد توی زندگیش خوشحال نبود، و هیچوقت نتوسته بود دلیلش رو پیدا کنه
شاید به خاطر آیدل شدن خیلی چیزها رو از دست داده بود مثلا وقت گذروندن با خانواده، یا حمایت کردن از تنها خواهرش، حتی یادش نمیومد آخرین بار کی پیش خانواده ش بوده.
لباس هاش رو در آورد و قبل از باز کردن شیر حمام صدای منیجر رو شنید: پسرا دوش بگیرید و بیاید که آماده بشید برای مراسم.
پسرا همه بعد از دوش گرفتن به سالن مخصوص رفتند و یکی پس از دیگری به کارمند ها سلام و خسته نباشید گفتند و هر کدوم روی صندلی میکاپ نشستند.
کارمند ها مشغول شدند، یکی از استایلیست ها نزدیک نامجون شد: ببخشید، این لباس شماست. میذارمش توی اتاق پرو مخصوص خودتون.
نامجون با سر تایید کرد و از توی آینه به اندام ریز اما توپر دختر نگاهی انداخت.
دخترک چشم بادامی با موهای مشکی بلند و چتری از اونها فاصله گرفت و به بقیه پسر ها نزدیک شد و به هر کدوم لباسشون رو نشون میداد.
خیلی وقت نبود که با کمپانی کار میکرد اما حسابی توی کارش وارد بود.
جیمین به زن روبروش لبخندی زد و به شکمش اشاره کرد: نونا دختره یا پسر؟
زن که چشمای زیباش با خنده ناپدید شده بود: اوه بهم گفتن پسره،چیه میخوای اسمشو جیمین بذارم؟
جیمین تک خنده ای کرد: البته، این اسم براش خوش شانسی میاره
زن لبخندی زد و اسپری فیکس رو توی دستش گرفت: جیمینا چشماتو ببند.
#########
بعد از یک اجرای نفس گیر همه به پشت صحنه رفتند و هوسوک بعد از تعویض لباس کلید ماشینش رو از منیجر گرفت و بعد از خداحافظی از همه به سمت آپارتمانش حرکت کرد.
در طول مسیر شماره منیجر رو گرفت: هیونگ ، یکی از اونها رو بفرست میرم آپارتمانم.
و بدون شنیدن حرفی از طرف مقابل تلفن رو قطع کرد.ماشین رو پارک کرد و وارد آسانسور شد،با ایستادن آسانسور به سمت واحد خودش رفت و رمز ورود رو زد و به محض وارد شدنش: آجوماااااا
آجوما: آیگوووو اومدی؟
هوسوک بدون معطلی خودش رو توی بغل آجوما انداخت: اوه خیلی خسته اممم
خانم مسن با لبخندی اون رو از خودش دور کرد: آییش،یا... هزار بار بهت گفتم وقتی بوی گند عرق میدی زود برو حموم.
هوسوک خندید: آح باشه میرم. آ راستی یکی از اونا داره میاد یادت نره کارتشو چک کنی.
آجوما خنده ش رو جمع کرد و به سمت آشپرخونه رفت: باشه، شامت رو آماده کنم؟
هوسوک در حالی که به سمت اتاقش میرفت: اوه آره بعد از اینکه دوش گرفتم میخورم.
زن مسن که در حال آماده کردن شام بود با خودش فکر کرد تا کی قراره اینجوری باشه؟ تا کی قراره خودشو پشت لبخند هاش قایم کنه و اینجوری زندگی کنه.
همون موقع زنگ در به صدا در اومد، به سمت در رفت و بازش کرد: سلام بفرمایید؟
خطاب به دختر جوان و زیبای روبروش گفت، دختر چتری های قهوه ای رنگش رو کنار زد و با لبخند زمزمه کرد: سلام هوسوک اوپا کجاست؟
و همزمان به سمت داخل اومد، آجوما جلوش رو گرفت و با لحن جدی زمزمه کرد: عزیزم کارتت رو بهم بده.
دختر لبخند کجی زد: آیشششش آجومااا نگو که منو نمیشناسی
درسته کاملا اون رو میشناخت اما نمی خواست از قوانین هوسوک و کمپانی سرپیچی کنه: تا کارتت رو بهم ندی نمیشناسمت.
دختر که کمی عصبانی شده بود کارت رو از توی کیفش در آورد و به سمت اون خانم گرفت.
آجوما از سر راهش کنار رفت و کارت رو از دستش گرفت در رو بست.
همزمان هوسوک با حوله تنش توی سالن اومده بود و پشت میز آشپرخونه نشسته بود و با چنگال با غذاش ور میرفت.
دختر بهش نزدیک شد و با اخم و غر گفت: اوپاااا چرا هر دفعه کارتمو میگیری؟!
آجوما کارت رو کنار بشقاب غذای هوسوک گذاشت و با لبخند کمرنگی گفت: من فردا دیر تر میام،شما خوب استراحت کنید.
هوسوک با سر تایید کرد و رو به دختر چشم مشکی جلوش گفت: مین جیا تو که قانون رو میدونی، برو توی اتاق
مین جی که از لحن جدی هوسوک ساکت شده بود به سمت اتاق رفت همزمان صدای بسته شدن در سالن خبر از رفتن آجوما میداد.
هوسوک آخرین تکه غذا رو توی دهنش گذاشت و گوشیش رو برداشت روی شماره مادرش ضربه زد و تماس تصویری رو برقرار کرد.
به سمت مبلمان وسط سالن رفت، مادرش با لبخند تماس رو وصل کرد: پسرم، حالت چطوره؟
_ اوه مامان دلم خیلی برات تنگ شده . بابا حالش خوبه؟
+ عزیزم همه ما خوبیم، اجرای امشبت رو از تلوزیون دیدیم عالی بودین پسرم.
_ لبخندی روی لبش اومد: البته، ما خیلی براش تلاش کردیم.
+ هوسوکا خوب به نظر نمیای. چیزی شده؟
_ نه مامان فقط کمی خسته ام. فردا میام پیشت.
+ با صدایی ذوق زده: واقعاااا؟ آیگووو عالیه جیوو هم میاد.منتظرتم.
_ باشه . فعلا قطع می کنم.
گوشی رو روی میز وسط سالن گذاشت و به طرف اتاق رفت، مسواکش رو زد و توی اتاق لباس برای تعویض حوله اش با لباس راحتی رفت.
مینجی در حالی که با چشماش اومدن هوسوک روی تخت رو دنبال میکرد زمزمه کرد: خوشتیپ
هوسوک بدون عکس العملی دختر رو به آغوشش کشید، هیچ حسی نداشت. سرش رو توی گردنش فرو کرد با بوسیدنش دختر آهی کشید دونه به دونه لباس هاش رو درآورد گازی از لب هاش گرفت، دست هاش همه جای دختر رو لمس میکرد سینه گرد دختر رو به دهن گرفت و ناله های دختر کل اتاق رو پر میکرد.
غریزه های مردونه ش بیدار شده بود اما هیچ چیزی توی قلبش حس نمیکرد انگاری از سنگ درست شده بود.
##########
با نفس نفس از دختر جدا شد و کنارش روی تخت افتاد. چشماشو بست، دوباره سردرد لعنتی.
دختر با ناله ای معترض : اوپااا همیشه خشنی آییش
سکوت کرد و هیچ جوابی بهش نداد...بعد از چند دقیقه:
_ مین جیا ، چرا خوشحال نیستم؟
+ دختر نگاهی به کنارش انداخت: حتما هنوز دلیلش رو پیدا نکردی
_ نیست، هر چی میگردم هیچ چیزی پیدا نمیکنم.
+ خوندن و رقصیدن مگه آرزوت نبود؟
_ بود هنوزم هست. اما اون طور که باید خوشحال نیستم.
+ دختر لبخندی زد: تو عشق میخوای
_ پوزخندی زد: مسخره اس ،چرا باید وارد یه رابطه بشم که هم من آسیب ببینم هم اون؟
+ با تعجب زمزمه کرد: چی؟ چرا باید آسیب ببینید؟
_ آه تو رو خدا بقیه هنرمندا رو ندیدی؟ همیشه بخاطر مشغله کاری از هم جدا میشن اما همه مون میدونیم بخاطر هیت و کامنتای مخربه، حتی اگه عاشق هم باشن مجبورن جدا باشن،حتی اگه طرف مقابلشون سلبریتی نباشه.
+ روی شکم خوابید سرشو کج کرد: پس تو میترسی؟
_ نه، اما خوشم نمیاد اونقدر درد بکشم.
+ باور کن اینجوری بدون عشق دردش بیشتره
_ تو عاشق شدی؟
+ میدونی که نمیتونم دوست پسر بگیرم ، اما یه دلیل خوشحالی دارم. کافیه اون رو پیدا کنی.
هوسوک نفس عمیقی کشید: پاشو برو خونه ت
+ اوپااا یکبار هم بذار اینجا بخوابم، لطفاااا خوابم میاد.
_ پاشو
نفسی از سر کلافگی کشید و به سمت لباس ها و پالتوش رفت اون ها رو پوشید و لحظه ای بعد صدای به هم خوردن در سالن و آلارم قفل شدن در خبر از رفتنش میداد.
هوسوک به پهلو شد و چشماشو بست سردرد لعنتی رهاش نمیکرد اما سعی کرد کمی بخوابه.
#####################
با ریموت در حیاط رو باز کرد و پر قدرت پاش رو روی گاز فشار داد، ترمز کرد و از ماشین پیاده شد
بعد از اینکه از شر ماسک و کلاه مشکی رنگش خلاص شد و اونها رو توی ماشینش پرت کرد به سمت خونه قدم برداشت. اینجا حداقل آرامش بیشتری داشت، با صدای نازک و ذوق زده خواهرش سرش رو بلند کرد: هوسوکا
_ آ نونا
خواهرش رو به آغوش کشید، واقعا دلش برای جیوو تنگ شده بود. از هم جدا شدند و با هم به سمت در ورودی رفتند.
مادر و پدرش رو با هم به آغوش کشید: خیلی وقت بود ندیده بودمتون، حالتون خوبه؟
مادرش لبخندی زد: آیگووو پسر عزیزم ما خوبیم.
پدرش دستشو مردونه به شونه پسرش زد: تو اوضاعت چطوره؟
_ لبخند کمرنگی زد: من خوبم
پاکتی ک به دستش آویزون بود به سمت مادرش گرفت: خوب از پوستت مراقبت کن مامان
جیوو به سمتش اومد یک دستش رو دور گردن برادرش انداخت و کشون کشون به سمت مبل برد: پس برای من کو؟ها؟ها؟
_ آآآآآ ول کن.آآآآ نونا
بالاخره ولش کرد و با نگاه توبیخ گری نگاهش کرد،هوسوک گردنش رو مالید: آیییش نونا،پس دوست پسرت چیکار میکنه؟ به علاوه تو خودت تو اینکاری
+ پسره یه... یااااا چرا اینقدر برنامه ت شلوغه که یه سر بهمون نمیزنی؟؟من هر دو روز یه بار اینجام.
صدای مادرش از آشپزخونه اومد: آره ،فقط وقتی غذا های توی یخچالش تموم میشه میاد.
و رو به خدمتکار چیزی رو زمزمه کرد.
جیوو با لحنی معترض مادرش رو صدا زد و بعد رو به هوسوک با اخم و تشر گفت: یااااا شماره منیجر کوفتیت چند بود؟؟؟
هوسوک که از عصبی بودن خواهرش خندش گرفته بود دستشو دور کمرش حلقه کرد: ای خدااا دلم برات تنگ شده بود.
خوشحال بود که امروز پیش خانواده ش بود ،تنها جایی که خوشحال بود اینجا بود و بعد از اون دور همی هاشون با اعضا واقعا آرومش میکرد.
دور هم نشسته بودند و هر کس چیزی رو تعریف می کرد. مادرش متوجه آروم و بی حرف بودن هوسوک شد: پسرم تو فکر چیزی هستی؟
_ هوسوک به خودش اومد: نه مامان...
جیوو وسط حرفش پرید: اوه شایدم بهتره بگیم تو فکر کسیه تا چیزی.نه؟!
_ پوزخندی زد، مسخره بود: نه
+ عاااح دروغگو ، مطمئنم یه دوست دختر داری اما بخاطر اون قوانین مسخره نمیگی.
_ نه نونا، دیگه اینطور نیست که نتونیم به خانواده مون بگیم.
+ از اون منیجرت هیچی بعید نیست.
پدرش لبخندی زد: پسرم کمی بجنب، همسن تو که بودم هزار تا دختر عوض کرده بودم.
مادرش حرصی نگاهش کرد: من چندمی بودم؟
+اوه عزیزم تو آخری بودی.
هوسوک و جیوو که از خنده روده بر شده بودند سعی در آروم کردن مادرشون داشتند.
.
.
بعد از رفتن هوسوک مادرش آهی کشید: پسرم خیلی ساکت تر از قبل شده، دیگه مثل قبل شاد نیست.
جیوو موهاشو به پشت گوشش هدایت کرد: من دوست ندارم تو زندگی ش دخالت کنم اما اگه میتونستم اون دختر که ردش کرد رو خفه میکردم.
مادرش دست جیوو رو گرفت: یعنی میگی به خاطر اونه؟
+ نمیدونم، اما دونگسنگ من تنها شده و از اون طرف هم کامنتای هیت کوفتی...
##################
بچه ها لطفا وُت بدید☹️این ستاره کوچولو رنگی بشه چیزی ازتون کم نمیشه...تعداد بیننده ها با تعداد ؤت اصلا نمیخونه.
Isadora ✍🏻
YOU ARE READING
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...