های گاااایز
ووت یادت نره گلم.
منو خوشحال کن.
باید بدونم داستان من رو دوست دارید تا اشتیاق به نوشتن پیدا کنم🥰
.
.
.
.
.
.
.
.
.سووو تنکس بابت ووت.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
سرشو بالا آورد و لعنتی...هوسوک از اون فاصله بهش خیره شده بود؟!
اون ارتباط چشمی بین ماریا و هوسوک چند ثانیه هم نبود که مرد سریع نگاهشو گرفت...اما دقیقا چه مدت بود که به ماریا خیره شده بود؟! اصلا چرا خیره شده بود؟ شاید تایپ مورد علاقه اش ماریا بود؟
دلخوشی و پروانه هایی که توی دل ماریا وول میخوردن با حرف مرد همگی سرکوب شدند.
هوسوک به دوربین نگاه کرد و خیلی سرد به حرف اومد: فعلا نمیتونم بگم تایپ خاصی دارم یا نه...شاید باید بیشتر بهش فکر کنم.
و در آخر لبخندی زد و برای سوال بعدی منتظر به مجری نگاه کرد.
ماریا سرشو پایین انداخت و پاهاش که از صندلی آویزون بود رو تکون میداد و احتمالا به سوالات بعدی توجهی نکرد، چون دیگه هیچی به نظرش جالب نمیومد.
مجری بینندگان رو به یک میان برنامه دعوت کرد و چراغ سبز (on air) قرمز شد و سونهو سمت تهیونگ که کمی موهاش به هم ریخته بود رفت.
یکی از فیلمبردار ها بلند گفت: هوسوک شی چهره اش توی دوربین بی رنگه، لطفا بررسی کنید.
اما ماریا هیچ حرکتی نکرده بود، سونهو به دختر بی حواس نگاهی انداخت: ماری شی...
ماریا که از فکر در اومده بود سریع بلند شد: بله
سونهو با کمی اخم گفت: هوسوک شی نیاز به تمدید داره..
ماریا کل بدنش داغ شد...و همزمان حس میکرد دستاش یخ زده.. کاش هانا میومد و نجاتش میداد.باید چیکار میکرد؟!
سونهو همچنان که مشغول درست کردن موهای تهیونگ بود کشیده و با آرامش گفت: شیگانی اوپسـووو( وقت نداریممم)
باید میرفت ، بلند بله ای گفت وسمت اون مرد بی رحم حرکت کرد.
به چهره سردش نگاه کرد و بِراش لیپ استیک رو برداشت و همزمان که قلبش ضربان گرفته بود قلم مو رو اول روی رژ لب و بعد روی دستش ضربه زد تا زهر رنگ رو بگیره و بعد از اون به چشم های مرد نگاه کرد،کمی نزدیک تر شد و قلممو رو آروم روی لب های باریکش کشید. باید کمی با انگشت هاش محوش میکرد پس انگشت میانیشو آروم روی اون لب ها کشید.
با برخورد انگشت دست ماریا به لبهاش انگار چیزی تو قلبش ترکیده باشه، به چشمهای زیباش نگاه کرد و نفسشو آروم روی دست ظریفش پاشید.
ماریا از اون نفس گرم از داخل لبشو گاز گرفت اما هیچ عکس العملی نشون نداد.
باید روی کارش تمرکز میکرد، از اون مرد با فاصله نزدیک و مرگبارش جدا شد و سمت بقیه پسر ها نگاه کلی به چهره هاشون مینداخت، سمت یونگی رفت و بِراش زیر چشم رو برداشت: لطفا بالا رو نگاه کن.
یونگی کاری که گفته بود رو انجام داد و ماریا زیر چشمشو از مواد پخش شده تمییز کرد و بعد از مطمئن شدن از همشون ، براش ها رو توی تولبلتش گذاشت و از کادر دوربین خارج شد، اما هوسوک مست عطرش شده بود و در ظاهر چیزی نمیشد از چهره اش خوند.
ماریا کنار بیول نشست و سعی کرد فکرش رو آزاد کنه: چیکار میکنی؟!
بیول سرشو از گوشیش در آورد و بهش لبخندی زد: داشتم استایل های تور رو بررسی میکردم. روز اولت تو این بخش خوب میگذره؟!
ماریا خسته سرشو روی شونه بیول گذاشت: آه نمیدونم...تور کی شروع میشه مگه؟
دختر از کنار چشمش نگاهی به سر خسته دوستش روی شونه اش انداخت: هفته آینده، شب اول تو سئول کنسرته، بعدش میریم اروپا...
دخترک به یکباره سرشو بلند کرد و سر جاش سیخ نشست: فرانسه هم میریم؟!
بیول خندید: البته که میریم، توی فرانسه خیلی طرفدار دارن.
ماریا با ذوق گفت: این عالیهههه میرم به فرانسه.
کمی سکوت کرد و زیر لب گفت: منم طرفدارشونم...
بیول دوباره به گوشیش نگاه کرد و تک خنده ای کرد: کیه که نباشه؟! دیوونه ای؟ اونا کارشون عالیه دختر.
ماریا با سر تایید کرد و به جلوش روی زمین خیره شد: درسته...
##################
امروز کنسرت توی سئول بود و توی بزرگ ترین استادیوم برگزار میشد.
همه استف ها از صبح توی محل، درگیر انجام کار های خودشون بودند.
و تقریبا ساعت۲ بعد از ظهر تیم میکاپ به استادیوم رسیدند.
ماریا امروز سهمش سه نفر یعنی جونگکوک ، یونگی و سوکجین بود.
اونها از آخرین ساوند چک برگشته بودند و دیگه باید برای شروع کنسرت آماده میشدن.
توی هفته ای که گذشت تقریبا هیچ برنامه خاصی نبود و عملا ماریا بیکار بود، پس با دوستاش کلی خوش گذرونده بود. میشه گفت جاهای دیدنی سئول رو بیشتر گشته بود.
همزمان که کیف وسایلش رو باز میکرد دید که یکی پس از دیگری پسر ها وارد میشن و تعظیم میکنن.
ماریا هم به تقلید ازشون چند بار خم شد.
کارشو با سوکجین شروع کرد، تقریبا یک ساعت بعد کار یونگی هم تموم کرد و دنبال جونگکوک میگشت،چشم گردوند و اونو روی صندلی چرخداری کنار تهیونگ و هوسوک به صورت گرد جایی نشسته بودند و حرف میزدند.
آروم صدا زد: جونگکوک شی...
اما اونقدر گرم صحبت بودند و اطراف همهمه بود که صداش گم شد.
به سمتشون رفت و صداشون رو شنید.
کوک با ابرو های بالا رفته و چشم گرد شده خطاب به تهیونگ انگشت اشاره اش رو بالا آورده بود: میگم شمارشو بهم بده میگی ندارم؟! احمقی چیزیم؟
رو به هوسوک ادامه داد: هیونگ ببینش، این احمق میگه نمیتونه شماره دوستِ دوستشو برام جور کنه.
تهیونگ بی حوصله به صندلی تکیه داده بود و پاهاشو باز کرده بود: خودت ازش بگیر...
کوک اخمی کرد و صداشو بلند کرد: تو دوستشی...
هوسوک به حرف اومد و همزمان که موهاشو به هم میریخت گفت: جونگکوکا... تو فقط خودتو در نظر گرفتی ،شرایط کمپانی اونها رو که نمیدونـ...
حرفشو با دیدن ماریا که به سمتشون میومد قطع کرد...شاید بشه گفت برای چند ثانیه اگه میخواست هم نمیتونست حرف بزنه.
ماریا نزدیک شد و آروم تعظیم کرد: ببخشید...جونگکوک شی،باید بریم.
پشت صندلیشو گرفت و دنبال خودش کشوند.
کوک به حالت مسخره ای دست و پاهاش آویزون و بود باعث شد هوسوک و تهیونگ زیر خنده بزنن.
تهیونگ با دستش اشاره به دور شدنش کرد و گفت: آره آره برو دور شو ازم...
کوک از همون فاصله داد زد: برام پیداش کن هیونگ!!!
هوسوک هنوز به ماریا نگاه میکرد...
#################
چیزی به شروع کنسرت نمونده بود، حجم عظیمی از طرفدار ها اون بیرون بودند و صداشون کر کننده بود.
ماریا کار های فیکس میکاپ رو انجام داده بود و آخرین چیزی که باید انجام میداد فیکس زیر گردن سوکجین بود و بخاطر قد بلندش کمی خم شده بود تا ماریا کارشوانجام بده،بعد از اتمام کارش خواست برگرده که به هیون بین ، هیر استایلیست و همکار سونهو برخورد کرد و تقریبا توی بغلش رفت.
پسر نگاه عمیقی بهش انداخت و لبخند زد: کِنچانا؟! (خوبی؟!)
ماریا به خودش اومد و زود فاصله گرفت: ببخشید.
قدمی عقب رفت و تعظیم کرد، برگشت و سمت هانا و سه یی رفت.
هوسوک در حالی که گوشی های مخصوص رو توی گوشش جاسازی میکرد با نگاهش همه چیز رو دیده بود...
همه اعضا روی بالا بر قرار گرفته بودند.
جیمین که کنار هوسوک ایستاده بود بهش خیره شد و آروم زمزمه کرد: وُواه (وای wow) ترسناکه..!
بهش نگاه کرد: چی ترسناکه؟!
لبخندی زد: نگاهت..
همچنان که با گوشی مخصوص درگیر بود پوزخندی زد: اینطور به نظر میاد؟!
صفحه زیر پاشون بالا رفت و صدای کر کننده طرفدار ها بیشتر از قبل به گوش استف میرسید.
###############
بیشتر از دو ساعت بود که بی وقفه در حال اجرا بودند.
هانا وسایلشو آماده میکرد، سه یی به ماریا نگاه کرد: جنگ واقعی از الان شروع میشه...وقتی اومدن باید سریع عمل کنی...
دختر با گیجی سری تکون داد، نمیدونست قراره چی بشه.هیچ ایده ای نداشت.
از توی مانیتور پشت صحنه متوجه شد سانس اول اجراها تموم شده.
حدود یک دقیقه بعد پشت صحنه شلوغ تر از هر موقعی بود، هر کس به طرفی میرفت و ماریا جونگکوک رو دید که به محض اینکه از جلوی طرافدار ها خارج شد بی حال روی زمین افتاد و چند تا از استف های تدارکات جلوش کپسول های کوچیک اکسیژن گرفته بودند.
سوکجین روی یک صندلی خودشو بی قید رها کرده بود و به شدت نفسنفس میزد. مبهوت نگاهی به سمت راستش انداخت، یونگی رو دید که چهره اش از درد در هم شده و سه یی مشغول پاک کردن عرق از روی صورتش برای تمدید دوباره بود.
همش چند ثانیه گذشته بود و ماریا از دیدن این اتفاقات شاید ترسیده بود، فقط ایستاده بود و مغزش بهش فرمان نمیداد باید چیکار کنه.
با تنه خوردن از کسی که در حال دویدن بود شونه سمت چپش به عقب پرت شد و به خودش اومد.بغض کرده بود، حتی نفهمیده بود کی چند قطره اشک روی گونه اش افتاده.
دستش کشیده شد و جایی کنار دیوار متوقف شد.
چشم هاشو بالا آورد و به صاحب دست ها نگاه کرد.
هوسوک در حالی که قفسه سینه اش بالا و پایین میشد مچ دست ظریفشو رها کرد و همزمان که با دست دیگه اش پهلوشو از درد میفشرد بریده بریده گفت: وقت...کمه،زودباش
ماریا آب دهنشو قورت داد ، یک پد پنبه ای توی دستش گرفت و روی نوک پا ایستاد تا بتونه عرق روی صورتشو پاک کنه.
اما پسر خم شد و دست راستشو به دیوار پشت سر ماریا تکیه داد.
از داخل لبشو گزید و بیشتر به دیوار چسبید. بعد از خشک کردن صورتش سراغ سیاهی های پخش شده زیر چشمش رفت.
تو این فاصلهی نزدیک، هوسوک خوب تونسته بود جزئیات صورتشو زیر نظر بگیره، اون اشک هایی که زیر چشمشو خیس کرده بودند، مژه های بلندش که حالا کمی مرطوب بودند، بینی کوچولو و لب های سرخابی و روبه جلوش.
دست چپشو سمت صورتش بالا میآورد که ماریا کارش تموم شد.
هوسوک که حالا نفس هاش کمی منظم تر شده بود قبل از اینکه دختر فاصله بگیره زمزمه کرد: اشک هاتو پاک کن!
همزمان که به سرعت سمت نامجون میرفت خیسی زیر چشمهاشو گرفت.
##################
خسته روی زمین سالن تمرین نشست و کف دستاشو پشت کمرش روی زمین اهرُم کرد، در حالی که پاهاشو دراز میکرد نفسشو بیرون داد.
دو روز دیگه پرواز داشتند و حدود یک ماه توی تور بودند،به خودش میگفت باید بیشتر تمرین کنم...واسه همین تا الان توی کمپانی بود و خونه نرفته بود.
میرفت که چی بشه؟! باز هم به چشم هاش فکر کنه؟ یا عطری که روی مچ دستشه؟! یا اشکی که روی صورت ترسیده اش افتاده بود؟ همون اشکی که باعث میشد دلش بخواد بغلش کنه تا آروم بشه...
کلافه از نفس زدن هاش آب دهنشو قورت داد و بلند شد.
باید دوش میگرفت ،آب سرد میتونست فکرشو خالی کنه.
.....................
با ماسکی که تقریبا همه صورتشو پوشونده بود و کلاهی که روی سرش گذاشته بود، نمیشد تشخیص داد مردِ یا زن!
چشمهای گستاخشو روی اندام ماریا که کنار وسایل آرایشی به هم ریخته روی صندلی خوابش برده بود،میگردوند.
دختر، دستهایی که پر از رنگ سایه چشم و رژ لب بود رو زیر سرش ،روی میز میکاپ گذاشته بود و به خواب رفته بود.
ناشناس نگاهی به اطراف انداخت و دوربین عکاسیشو بالا آورد.
دو شات پشت سر هم گرفت و بالاخره صدای دوربین باعث باز شدن چشم های ماریا شد.
سردرد داشت و حتی نمیدونست ساعت چنده!
اصلا کی خوابش برده بود؟ نگاهی نا مفهوم به اطرافش که تقریبا خاموش بود انداخت...مگه چقدر گذشته بود که چراغ ها خاموش بودند. حتی یک نفر از همکارهاش هم نبودند.
اما توی دید تارش یک آدم سیاه پوش رو میدید. مغزش فرمان نمیداد، اون ازش عکس گرفته بود؟اصلا اون کی بود؟!
گز گز پوست دستش شروع شده بود، لب خشک شده اش رو با زبونش خیس کرد: تو...کی هستی؟! چرا ازم عکس گرفـ...
حرفش با حرکت اون به سمتش نصفه موند...میترسید، نور سالن کم بود..یه آدم عجیب توی فاصله کم ازش ایستاده و ازش عکس گرفته بود و حالا به سمتش میومد؟!
با پاهای لرزون عقب رفت، همونطور که نگاهشو از ناشناس نمیگرفت دستشاشو برای پیدا کردن کیفش روی میز کشید و به محض لمس بند چرمیش ،توی دستش اونو فشرد و خواست فرار کنه که پاشنه کفش اسپرتش به پایه صندلی خورد و باعث افتادنش روی زمین و بالا رفتن دامن کوتاهش از روی رون های سفید و نرمش شد.
از درد لگنش که به زمین برخورد کرده بود لب هاشو به هم فشرد و با عجله بلند شد.
فقط میخواست از اونجا دور بشه، پس تصمیم گرفت قدم هاشو تند تر برداره، ناشناس هنوز دنبالش میومد.
تند تر دوید.
نفسش از دلهره داشت قطع میشد، راهرو های تاریک انگار براش یه جاده طولانی ترسناک شده بود.
هر چند ثانیه یکبار پشت سرشو میدید، و اون لعنتی هنوز دنبالش میومد.
نور چراغ قوه نگهبان رو دید و پشت بندش صداشو: هی، کی هستی؟! صبر کن!
ماریا با عجله خودشو توی اتاقی انداخت و از پشت در شیشه ای دید که اون ناشناس از دنبال کردنش منصرف شد و به طرف دیگه ای فرار کرد.
نفس آسوده ای کشید و پاهای لرزونشو به عقب کشید.
_ماریا؟!
هوسوک بود که با نیم تنه برهنه و موهای نمدارش ، با حوله سورمه ای رنگ توی دستش این سوال رو پرسیده بود.
ماریا با چشمهای گرد شده برگشت و به لکنت افتاد: سـ...
دستش کشیده شد و توی حمام کشوندش.
دختر ترسیده خواست حرف بزنه که هوسوک انگشتشو روی لبش گذاشت و آروم زمزمه کرد: شششش...
صدای قدم های کسی که وارد سالن تمرین میشد رو شنید.
بدون اینکه خودش متوجه بشه توی سینه مرد خودشو پنهان کرد.
_ هوسوک شی! شما اینجایی؟!
صدای نگهبان بود که از نفس زدن بخاطر دویدن غیر طبیعی به نظر می رسید.
هوسوک آب دهنشو قورت داد و سریع دوش آب رو باز کرد و بلند گفت: اُ...آره منم...دیگه دارم میرم. مشکلی پیش اومده؟!
نگهبان که به سمت حمام میومد با شنیدن صدای آب متوقف شد: نه، فقط شخص مشکوکی رو ندیدید؟!
هوسوک فقط به گفتن یک «نه» بسنده کرد.
مردِ توی سالن عقب گرد کرد و با گفتن «باشه ممنون» از اونجا همزمان که توی بی سیمش چیزی میگفت ،خارج شد.
ماریا در حالی که روی سر و بدنش قطرات آب فرود میومد لبشو گزید و تقریبا به دیوار پشت سرش چسبیده بود.
مرد قلبش بی قراری میکرد، شیر آب رو بست و دست لرزونشو به دیوار تکیه داد.
توی سکوت به صدای آخرین قطره های آب که به زمین میخوردند گوش میدادند.
مرد دستشو بالا آورد و با پشت انگشت اشاره اش خیسی روی لب های نرمش رو پاک کرد.
با برخورد انگشت مرد به لب هاش با استرس فاصله گرفت و زمزمه کرد: مـ...من باید برم.
در واقع داشت از این حس گرما و کشش فرار میکرد.
اما دستش از پشت گرفته شد: اینجوری سرما میخوری.
سمت رختکن بردش و از توی کمد یه تی شرت سفید به سمتش گرفت: لباستو عوض کن.
خودش هم لباس دیگه ای برداشت و سمت دیگه ای رفت تا بپوشه.
حوله سورمه ایشو دوباره روی موهاش گذاشت و روبروی آینه مشغول خشک کردن موهاش شد.
درِ اتاق پرو با صدای تیک باز شد... از توی آینه به دختر ظریف توی اون تی شرت گشاد نگاه کرد، چقدر کوچولو بود، اون لباس اونقدر براش بزرگ بود که تنها تکه کوچکی از دامنش زیرش پیدا بود.
ماریا متوجه نگاه هوسوک از توی آینه شد، خم شد و «خیلی ممنون » رو زمزمه کرد.
کیفشو خواست برداره که پسر گفت: متاسفم، باعث شدم لباس هات خیس بشه...نگهبانا دهنشون چفت و بند نداره،ترسیدم مشکلی برات به وجود بیاد. وقتی اومدی داخل سالن متوجه شدم داره به این سمت میاد واسه همین...
زمزمه آرومشو شنید: میدونم...من متاسفم اینجوری بدون اجازه اومدم...
هوسوک برگشت و حوله سفید تا شده ای سمتش گرفت.
ماریا از دستش گرفت و آروم موهاشو خشک میکرد.
_ مشکلی پیش اومده بود؟!
دختر دست هاش شل شد ...نمیدونست چی بگه.
+ خب ،.. خب.
پسر اخم کرد و سمتش رفت، دقیقا کنار کانتر سنگی که روشویی ها توش جاسازی شده بودند ایستاده بود.سمت راست هوسوک ، همونجایی که داشت از آینه اش استفاده میکرد.
کمتر از یک دقیقه سکوت کرده بودند...و چی؟! ماریا وقتی سرش پایین بود داشت گریه میکرد؟!
پسر وحشت زده چونه ظریفشو بالا داد: هی هی...ماریا..منو نگاه کن! ...چی شده؟!
نفس هاش منقطع به گوشش میرسید، هوسوک کلافه نفسشو بیرون داد...شاید از ندونستن موقعیت عصبی بود.
دستشو به پهلو های خوش تراشش برد و با بلند کردنش روی کانتر سنگی گذاشتش...اینطوری هم قدش میشد و تسلط بهتری روی صورت گریونش داشت: بهم بگو چی شده...
همزمان که اشکهاشو پاک میکرد حرف زد: مـ..ـن توی سالن میکاپ خوابم برده بود...حتی ،اممم نمیدونستم ساعت چنده. وقتی بیدار شدم همه جا تقریبا خاموش بود و همه رفته بودند...یه آدمی که صورتشو پوشونده بود و یه دوربین توی دستش بود،تو فاصله نزدیک بهم ایستاده بود و ازم چند تا عکس گرفت...من ترسیدم خیلی ترسیدم،نگاهش از پشت ماسک خیلی ترسناک بود،دنبالم افتاده بود...وقتی از دستش فرار میکردم اومدم اینجا. اما اون وقتی نگهبان رو دید فرار کرد...
خیلی سریع کلمات رو بیان کرده بود و اشک هاش بند نمی اومد.
هوسوک با اخم چند قطره اشکشو آروم پاک کرد: ازت عکس گرفت؟ مطمئنی نشناختیش؟!
برای تایید حرف مرد سر تکون داد : ندیده بودم...نمیشناختم. اصلا نمیدونم چرا اینکارو میکرد...چرا دنبالم میومد.
مرد هر دو دستشو به کانتر تکیه داد، تقریبا توی صورت ماریا خم شده بود، چون هر دو گرمی نفس همدیگه رو حس میکردند.
_ بهش فکر نکن دیگه...فیلم های دوربین توی راهرو ها هست...پیداش میکنن...هوم؟!
زمزمه آروم ترش رو شنید: خیلی عجیبه، هر کسی نمیتونه وارد اینجا بشه..
ماریا نفس عمیقی کشید، اشک هاشو پاک کرد. ساعت مچیشو نگاهی انداخت و ابرو هاش بالا پرید. ساعت ۲ نصف شب؟!
موهای خیس ریخته توی پیشونیشو بالا داد و کمی جابه جا شد تا بتونه از حصار مرد روبروش در بیاد: خیلی دیر شده،باید برم.
اما هوسوک تکون نخورد با همون نگاه جدی دوباره حوله رو به دستش داد: اول باید موهاتو خشک کنی...من میرسونمت خونه.
با عجله به حرف اومد: اما ممکنه ما رو با همـ...
حوله رو روی موهاش گذاشت : کسی نمیبینه، از در پشتی میریم. ماشینم تو پارکینگه. میخوای این موقع شب تنها بری؟
ماریا حوله رو از سرش و جلوی چشمش پایین کشید و هوسوک رو خیلی نزدیک دید..مردمک های لرزونشو به لب های مرد دوخت، این حمایت ها دلشو میلرزوند. اگه اینطوری پیش میرفت ماریا نمیتونست تحمل کنه.
هوسوک آب دهنشو قورت داد، چی میشد اگه یکبار دیگه مزه لب هاشو میچشید؟!
لعنتی...دیوونه بود؟! مثلا به خودش قول داده بود هیچ مزاحمتی براش ایجاد نکنه، حالا دلش میخواست مثل عاشق و معشوق ها اونو ببوسه؟! همین هم کافی بود که تا الان اون دختر یه مشت تو صورتش نزده بود.
باید جلوی خواسته هاشو میگرفت، این کشش فقط از روی هوس بود؟!
جوابی نداشت...هیچی نمیدونست.
ازش فاصله گرفت، فضای اونجا حسابی برای هر دو تنگی نفس آورده بود.
#################
مثل پاپی کوچولویی که صاحبشو دنبال میکنه توی پارکینگ دنبال هوسوک میرفت.
با صدای باز شدن قفل ماشین بهش نگاه کرد: سوار شو.
هر دو قبل از اینکه از اون سالن بیرون بیان ماسک و کلاه پوشیده بودند، باید مطمئن میشدند کسی اونها رو نشناسه.
تقریبا ده دقیقه بود که حرکت کرده بودند،ماریا با دیدن خیابون فرعی که به آپارتمانش میرسید، دست راستشو دراز کرد و آروم گفت: از این سمت لطفا...
هوسوک به سمتی که اشاره کرده بود نگاهی انداخت سرشو تکون داد و فرمون ماشین رو پیچوند.
_ دستت چرا قرمز شده؟! ...اون بهت آسیب زد؟!
پسر در حالی که به جلو خیره شده بود پرسید.
ماریا دست چپشو روی دست راستش کشید: نه...من فقط به یه سری مواد آرایشی حساسیت دارم.چیز خاصی نیست.
دیگه حرفی نزدند و بعد از پنج دقیقه،ماشین کنار آپارتمان ماریا ایستاد.
دختر با گفتن «خیلی ممنون » دستشو برای باز کردن در میبرد که هوسوک با لحن جدی زمزمه کرد: دیگه تا دیر موقع توی کمپانی نمون، خطرناکه ...
ماریا سرشو برای تأیید تکون داد و پیاده شد.
هوسوک تا موقعی که ماریا داخل ساختمان نرفته بود همونجا توی ماشین منتظر موند.
بعد از مطمئن شدن ، نگاهی به آینه بغل ماشینش کرد.
ماشین آقای « هو» از کمپانی تا اینجا دنبالشون بود و هوسوک کاملا متوجه شده بود.
نفس عمیقی کشید و فرمون رو پیچوند و وقتی از کنار ماشین اون محافظ رد میشد سری براش تکون داد.
.
.
.
.
ادامه دارد...
✍🏻 ISADORA
گاااااد
چطور بود؟!
نظرتونو میخونما،پس برام بنویسید.
لاوتون دارم😍
میبینید چطور هر دوتاشون بین خواستن و نخواستن دست و پا میزنن؟! 😭
دیدین جای حساس تموم نکردم ؟! این لطف مرا پاس بدارید😎😂
اون سیاهپوش عکاس کیهههههه؟؟؟؟
دخترمو ترسوند...تفففف
YOU ARE READING
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...