متاسفم بابت تاخیر، نت ضعیف بود😭
کمپانی-کافه تریا
نی بابل تی رو توی ظرفش تکونی داد و سمت دهنش برد،چند روزی میشد که از تور برگشته بودند و ماریا هنوز صدای تشویق های طرفدار ها بخاطر سینگل هوسوک توی برزیل رو خوب به خاطر داشت و واقعا موجب حیرتش شده بود. چند تکه ژله ای توی دهنش اومد و چشماشو روی هم گذاشت و با آرامش اونها رو زیر دندون هاش له کرد،هنوز نیم ساعتی تا برنامه بعدی پسرها مونده بود.یه اوارد شو که این گروه هم توی چند کتگوری نامزد بود و ماریا واقعا امیدوار بود اونها برنده بشن چون به هر حال اون هم یه طرفدار بود و دوست داشت گروه مورد علاقه اش بالاترین مقام رو بیاره و واقعا هم حقشون بود چون ماریا حداقل توی این چند مدت تلاش های زیاد و خستگی هاشون رو دیده بود.
روی گوشیش پیام اومد از هانا بود: ماریا زود بیا باید شروع کنیم.
به لیوان پلاستیکی توی دستش نگاه کرد، همشو خورده بود دست خودش نبود خیلی بابل تی دوست داشت.از جا بلند شد ، باید میرفت تا دیر نشده.
توی راه بود که از سه یی پیام اومد: ما شروع کردیم، تهیونگ و نامجون منتظرتن!
تند تر دوید و با نفس نفس به بخش خودشون رسید.
سریع سمت وسایل هاش رفت و جلوی آینه اونها رو مرتب کرد، اطراف رو چشم گردوند و تهیونگ رو طبق معمول همین چند روزه بی روح و ساکت دید. آروم صداش زد و اون رو متوجه خودش کرد.
تهیونگ در حالی که شل راه میرفت خودشو روی صندلی تقریبا پرت کرد و اجازه داد ماریا کارش رو شروع کنه.
مرد چشماشو بست و به یاد آورد روزی که به سئول رسیده بود به چه جهنمی براش تبدیل شده بود:«صدای رمز در آپارتمان توی فضای خالی و ساکت میپیچید، با لبخند کمرنگی که روی لبش بود در رو باز کرد و وارد خونه تاریکش شد، ساکش رو توی راهرو رها کرد و وارد سالن بزرگ شد. همه جا به طرز عجیبی آروم و تاریک بود، صدای یونتان نمیومد و این عجیب بود. یونهی اگه سرکار بود باز هم یونتان توی خونه میموند.
با خودش زمزمه کرد: رفتن گردش یعنی؟!
نگاهی به ساعت انداخت که ۱۱ شب رو نشون میداد.
روی میز کنار مبل کاغذی رو میدید، خم شد و برداشتش: یونتان پیش مادرته.
زیر لب کلمه « چی؟» رو زمزمه کرد.
هنوز به برگه نگاه میکرد که تلفنش زنگ خورد، مادرش بود. سریع تماس رو وصل کرد: اُمـا...
+: اُ آدِیر...واسسو؟(اوه پسرم...رسیدی؟)
_: همین الان اومدم خونه، یونتان پیشته؟
+: آره ... حدود ۲۰ روزی میشه پیشمه، مادر یونهی آوردش.
تهیونگ اخم کرده بود، هیچ از حرف های مادرش سر در نمی آورد. انتظار داشت همین چند روز اخیر سگش رو تحویل مادرش داده باشن، انگار تهیونگ از یه سری چیزا بی خبر بود، ۲۰ روز پیش؟؟؟ دقیقا همون زمانی که دیگه یونهی کمتر جوابش رو میداد؟! اصلا چرا مادر یونهی باید یونتان رو تحویل بده...اصلا خودش کجا بود؟!
مادرش که سکوت پسرش رو دیده بود گفت: پسرم مشکلی بین تو و یونهی پیش اومده؟!
مبهوت لب زد: نه...مامان..چرا؟
+: آخه مادرش گفت یونهی ازت میخواد دیگه دنبالش نگردی و همه چیز بینتون تموم شده... اون تو رو ترک کرده!
پسر شوک زده وسط سالن ایستاده بود، اکسیژن انگار کم بود توی این فضا، آب دهنشو قورت داد و زمزمه کرد: یعنی چی که ترکم کرده؟!
سمت اتاق لباس پا تند کرد و در کمال تعجب هیچ اثری از لباس های یونهی وجود نداشت، هیچکدوم از وسایلش اونجا نبود... سمت اتاق خواب رفت، قاب عکس های دو نفره شون روی عسلی نبود. اون تابلوی قشنگی که مخصوص اتاق خوابشون کشیده بود هم انگار که از اول نبوده.
پسر قالب تهی کرده بود و به این فکر میکرد که شاید همه اینا خواب بوده و اصلا کسی تو زندگیش نبوده...
صدای نگران مادرش رو پشت تلفن شنید، قطره اشکی که روی گونه اش ریخته بود رو پاک کرد و تلفن رو کنار صورتش قرار داد: مامان بعدا میبینمت، فعلا!
روی تخت فرود اومد و همزمان که اشک میریخت شماره یونهی رو گرفت و صدای مضخرف «در دسترس نمیباشد» اون خانم پشت تلفن، بیش از پیش اون رو عصبانی کرد.
لباشو روی هم فشار داد و شماره هه سون رو گرفت...باز هم جوابی دریافت نکرد.
تقریبا که نه! حتما به مرز انفجار رسیده بود چونکه هر چی دم دستش بود رو سمت دیوار پرت میکرد.
لحظه ای بعد درمانده روی زمین کنار تخت سر خورد و شونه هاش لرزید.»
VOUS LISEZ
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...