part 15

203 35 22
                                    

این دفعه زود آپ کردما😍😂
چرا پارت قبل ویو خورده اما ووت نیست؟!
دیگه ننویسم؟!
😔😔😔😔😔
ووت بدین دیگه چی ازتون کم میشه اون ستاره رنگی شه؟!
راجع به داستان «ماریا» نظر یادتون نره.
مرسی ازت که میخونی و زحمتم رو نادیده نمی‌گیری🥰
حتما به ریدینگ لیستتون اضافه کنید تا از پارت های جدید مطلع بشید.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب داد: بله خانم چویی ؟
+:آ ماری شی ، الان میتونی صحبت کنی؟
_: اوه بله...
+:الان بهم خبر دادند شما باید منتقل بشید به بخش دیگه.
_:چی؟!
+: گفتند بخش بنگتن کمبود نیرو داره...البته استایلیست هم نیاز داشتند که خب از میکاپ آرتیست ها فقط اسم تو توی لیست بود...
_:زمزمه کرد:چی؟! بخش بنگتن؟!
جعبه پیتزا از دستش افتاد و نصف محتویاتش روی پارکت افتاد و نصف اون هنوز توی جعبه بود.
+: ماری شی؟!... صدامو میشنوی؟
به پیتزای عزیزش نگاه کرد و لبشو گاز گرفت: بله...
+: گفتند از فردا باید منتقل بشی...تو کارت عالیه،فایتینگ!
بعد از اون صدای بوق ممتد تلفن خبر از قطع شدن تماس میداد.
مبهوت گوشیشو آورد پایین ، بدتر از این هم میشد؟!
اما بالاخره که چی؟! این امکان وجود داشت که باهاش چشم تو چشم بشه...باید خودشو بیخیال می‌گرفت.
گوشی رو توی جیب هودیش گذاشت و روی زمین زانو زد، سعی کرد نصفه ی شامش که از جعبه بیرون زده بود و روی پارکت خونه اش افتاده بود برداره، توی سطل آشغال انداختنش و روی پارکت رو تمیز کرد.
جعبه رو برداشت و پشت میز ناهار خوری نشست و مشغول خوردن نصف سالم پیتزاش شد.
درسته، سعی میکرد بهش فکر نکنه، اما ....
مگه میشد؟!
#################
۶صبح
از صدای آلارم روی مخ ناله ای کرد و خاموشش کرد.
روی تختش خواب‌آلود نشست، امروز باید می‌رفت به بخش بنگتن...دستشو توی موهاش برد و با خودش گفت: از پسش بر میام.
حوله اش رو برداشت و سمت حمام رفت. بعد از دوش پنج دقیقه ای موهاشو خشک کرد و یه آبرسان به پوستش زد، کمی ضد آفتاب و ریمل و در آخر یه برق لب هلویی.
یک پیراهن چهارخونه سفید کِرِم و دامن کوتاه ستش به رنگ کِرم خیلی روشن بود پوشید.
گازی از نون تست و عسلش زد و پالتو مشکیشو با عجله پوشید.

گازی از نون تست و عسلش زد و پالتو مشکیشو با عجله پوشید

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

با برداشتن کیف و گوشیش از خونه بیرون زد.
ساعت هفت و نیم بود و هنوز وقت داشت تا از هوای خوب اول صبح لذت ببره، نگاهی به کفش اسپرت سفیدش انداخت و قدم هاشو آروم برداشت، چطور باید می‌گفت که نمی‌خواد به اون بخش بره؟!
چطور میتونست با هوسوک چشم تو چشم بشه؟ اصلا میتونست طاقت بیاره؟! حتی فکر اینکه بخواد به پوست صورتش دست بزنه هیجان زده اش میکرد و مطمئنا قرار بود دستش بلرزه...و همزمان.... دلش؟
دسته چرمی کیفش که روی شونه اش بود توی مشتش فشرده شد و لب گزید: نباید به این چیز ها فکر کنم، فقط باید کارمو درست انجام بدم...مثل همیشه.
سرشو بالا آورد،رسیده بود. لبشو تر کرد و سمت بخش قبلی رفت به همه سلام داد که همکار هاش سمتش اومدن: اووو ماری شی، تبریک میگیم. به بهترین بخش کمپانی منتقل شدی.
لبخندی زد،خم شد و تشکر کرد.
دختر تپل و بامزه ای که با خندیدنش همیشه ماریا بهش لبخند میزد چون چشم های قشنگش بین لپ هاش ناپدید میشد، ناراحت زمزمه کرد: اونی، دلم برات تنگ میشه..
ماریا تک به تک همه رو بغل کرد : بهتون سر میزنم. ناراحت نباشید.
بعد از پنج دقیقه صحبت وسایل کارش رو جمع کرد و آروم آروم سمت طبقه های بالا تر همونجایی که بخش بنگتن وجود داشت حرکت کرد.
با ورودش رئیس بخش سمتش اومد: سلام خانم آلارد؟!
ماریا به مرد تقریبا ۴۰ ساله روبروش نگاهی انداخت و کمی خم شد: بله، سلام.
مرد لبخندی زد و دستشو جلوی آورد: من «شین» هستم. امیدوارم با هم کنار بیایم.
وسایلتون رو اونجا بذارید و بیاید به بقیه معرفیتون کنم.
ماریا بهش دست داد و تایید کرد.
سمت جایی که گفته بود وسایلش رو گذاشت و پالتوش رو همونجا در آورد و کنار وسایلش رها کرد. بعدا کمدش رو بهش نشون میدادن پس فعلا باید همونجا میذاشتش.
سمت آقای شین رفت و باهاش همراه شد: نمیدونم بهت اطلاع دادند یا نه ، شما به جای خانم لیم اومدید، ایشون بخاطر بارداری مرخصی گرفتند. پس شاید بشه گفت شما موقتی هستید.

Maria[متوقف شده]Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt