part14

181 28 10
                                    

ایزادورا اینجاست.
من متاسفم که شما رو منتظر میذارم.
اما شما منو دوست دارید مگه نه؟!🤩😂
دوست دارم زود بنویسم اما باید سناریو های مغزمو کنار هم بچینم تفکیک کنم خوباشو بردارم بداشو بندازم بیرون...بعد بنویسم.
خلاصه که چون دیر پارت میذارم به ماریا کم لطفی نکنید. به ایزادورا ف حش بدید 😂🙌🏻 اما به ماریا وُوت بدید و نظراتتون رو بنویسید که بدونم چی دوست دارید.
چون من برای شما می‌نویسم🥰
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

.
.
.
.
.
.
در حالی که سرش از درد داشت منفجر میشد به صحبت های منیجر و بنگ پی دی گوش میداد و سعی میکرد دقت کنه.
+:تصمیم گرفتیم توی تور جهانی که پیش رو داریم ، یه مستند همزمان بسازیم و بعد از تموم شدن تور منتشرش کنیم،مطمئنا خیلی طرفدار پیدا می‌کنه. مگه نه جناب رئیس ؟!
این رو مدیر تولید گفته بود و چشمهای منتظرش روی دهان بنگ پی دی ثابت شده بود.
شی هیوک لبخند رضایتی زد: نظر خوبیه،اگه بتونی درست تهیه اش کنی.در هر صورت بچه ها که کارشونو انجام میدن...پس مشکلی نیست.
منیجر وونگ کمی جابه‌جا شد: مدیر کیم؟ نظر شما بسیار عالیه، اما فکر میکنم تیم خودمون کافی نباشه، و باید بگم حتی چند تا از کارمند هامون هم به دلایل مختلف استعفا دادند و خانم «لیم» هم ماه های آخر بارداری شه و احتمالا نمیتونه میکاپ بچه ها رو به عهده بگیره.
پسرها تایید کردند و نامجون آروم گفت: مطمئنا براش سخته، به نظر من زودتر مرخصی بهش بدید...اون روز حس میکردم از خستگی کمبود اکسیژن پیدا کرده.
پی دی تایید کرد: پس از تیم های دیگه کمک بگیرید. این تور جهانی خیلی مهمه،نمیخوام هیچ مشکلی به وجود بیاد. همگی کارتون رو درست انجام بدید.
همه با تکون دادن سر به شی هیوک اطمینان دادند و بعد از گفت و گو های لازم جلسه‌ای که از نظر هوسوک خسته کننده بود،تموم شد و بدون هیچ انرژی به سمت بیرون قدم برمیداشت که کسی از پشت سر گفت: قوی بمون پسر!
صدای شی هیوک بود که می‌گفت. هوسوک برگشت و لبخندی به مرد زد و کمی خم شد: ممنونم، بیشتر تلاش میکنم.
############
صدای قدم های ظریف و محکمش توی راهرو می‌پیچید و با لبخندی روی لبهاش در سالن بزرگی رو باز کرد و از پشت دختر رو در حال جمع کردن وسایلش دید،پس آروم نزدیک شد و بغلش کرد: بیولا، دلم برات تنگ شده. یک روز کامله که ندیدمت...
بیول با لب های آویزون برگشت و نمایشی با حالت گریه گفت: ماری...یک روز کامله که نخوابیدمممم...
خودشو توی بغل دختر انداخت و با حالت کیوتی تکون خورد.
ماریا ریز خندید و دستشو دور بیول پیچید: چرا؟ خیلی سرت شلوغ بوده؟
بیول جدا شد و تایید کرد: تور جهانی قراره شروع بشه، کمبود نیرو داریم. خیلی خسته میشم، یکی از کارآموز های من هم دیگه نمیاد...بخاطر همین همه زحمات اون افتاده رو دوش من...کمتر از یکماه دیگه توره...و من نمیدونم اگه نیرو اضافه نکنن قراره چه خاکی تو سرم بریزم...خوشبحالت توی این بخش نیستی...
نفسی گرفت: آیییش...ولش کن.بیا بریم کافه تریا..
#####
روی صندلی های کافه نشستند و ماریا لیوان بابل تیش رو روی میز گذاشت: الان وقت آزادت بود؟ بخاطر من که کارتو تعطیل نکردی؟!
بیول چشماشو ریز کرد: نه، اونقدرا هم دوستت ندارم...
خندید و نگاهی به ساعت مچیش انداخت: ۲ساعت وقت دارم...
سرشو عقب پرت کرد و موهاشو تکون داد:آآآه ،استراحت خیلی خوبهههه...
همون‌طور که سرش از صندلی آویزون بود به صورت برعکس، یه آدم آشنا رو دید...
سریع برگشت و صداش زد: سوراااا...
ماریا کنجکاو به دختری که موهاش چتری قشنگی داشت نگاه کرد.
سورا نزدیک شد و با لبخند گفت: سلام، تو اینجایی؟
به ماریا هم سلام داد: اجازه هست بشینم؟!
ماریا کمی بلند شد و همزمان که خم میشد گفت: البته ...
کنار هم نشستند که بیول گفت: سورا توی بخش عکاسی و ادیت کار میکنه،کارهای عکاسیش محشره...
رو به سورا کرد: ماریا میکاپ آرتیسته...یک ماه یا بیشتره که استخدام کمپانی شده.
هر دو لبخند زدند و کلمه «خوشبختم» رو زمزمه کردند.
سورا کمی از قهوه اش رو نوشید: اوه راستی ، شما هم برای تور جهانی توی لیست هستید؟!
بیول اخماشو کیوت در هم کشید: اوه تو هم گیر افتادی؟ دلم میخواد خودمو حلق آویز کنمممم...
سورا خندید: آره ، برای مستندی که قراره بسازن از تور، به عکس هم احتیاج دارن ...
رو به ماریا ادامه داد: شما چی؟
ماریا لبخندی زد و دستشو جلوی صورتش توی هوا تکون داد: نه...من توی بخش «روکی» ها کار میکنم.
(روکی: آیدل تازه کار )
سورا با سر تایید کرد و به بیول نگاهی انداخت: اینقدر ناراحت نباش، میریم کل دنیا رو میگردیم.
بیول از تلخی قهوه اخم کرد و لیوانشو روی میز کوبید: آره، اگه وقت کوفتی گیر بیارم...
روی صندلیش به طرز مسخره ای ولو شد و پاشو روی زمین کوبید: من نمیخوام برمممم...
سورا و ماریا به حرکات عصبانی و کیوت بیول می‌خندیدند و سعی میکردند بیشتر اذیتش کنند...
#######
بعد از خوردن قهوه و صحبت کردن، سورا از اونها جدا شد و سمت محل کارش می‌رفت که پیامی روی گوشیش اومد: بیا استودیوی من.
لبشو کمی گاز گرفت، استرس گرفته بود...لعنتی اگه یکی اونو اونجاها میدید چی باید جواب میداد؟! محل کارش هم که توی اون طبقه نبود...
نا مطمئن قدم برداشت و سمت آسانسور رفت.
از آسانسور که پیاده شد یکی از استف های اون بخش از کنارش رد شد و با تعجب نگاهش میکرد و سورا خوب میدونست تعجبش از چیه...لعنت بهش،از همون اول هم نباید خام پیام یونگی میشد و میومد...
خواست برگرده که صدای رو مخ پیام دوباره توی گوشش پیچید: زود باش.
نفسشو پر حرص بیرون داد و سمت استودیو ها رفت و با دقت روی در اتاق ها رو نگاه میکرد...پیداش کرد، شوگا . توی پرانتز (مین یونگی)
کمی جلو تر رفت و مردد به راهرو نگاهی انداخت. موهاشو پشت گوشش داد و توجهش به دوربین گوشه راهرو جلب شد که توسط مردش به داخل اتاق کشیده شد و بعد از بستن در ، کمر و باسنش بود که به در چسبید.
تنها چیزی که تونست ، قبل از مهر شدن لبهاش توسط لبهای حریص یونگی ، بگه این بود: دوربیــ...
همزمان که لبهای نرمش رو می‌بوسید و به دندون می‌گرفت روی لبهاش زمزمه کرد: دلم برات تنگ شده بود...
دوباره بوسید و این دفعه زبون کوچولوشو به بازی گرفت...
سورا اما ریه اش به تقلا افتاده بود و درخواست اکسیژن میکرد.پس سعی کرد فاصله بگیره:یونگیااا..
لرزون زمزمه کرد و چشماشو بالا آورد تا بتونه چشم های اون مرد خشن رو ببینه.
یونگی لبخند کجی زد کمی ازش فاصله گرفت، دست ظریفش رو کشید و روی راحتی توی اتاق کوچیک نشست و سورا رو مجبور کرد روی پاهاش بشینه.
با صدای مردونه اش کنار گوشش زمزمه کرد: توی لیست استف های تور هستی مگه نه؟!
دختر با حرکت سر تایید کرد: اوم...امروز بهم خبر دادن..
+: اگه خسته میشی میتونم بگم یکی دیگه به جات بیاد هوم؟ نظرت چیه؟!
_: با چشمهای گرد و کیوت : نه، میخوام بیام کل دنیا رو بگردم.کدوم احمقی این فرصت رو از دست میده؟!
+: خندید: اصلا بخاطر این نیست که دلت برای من تنگ میشه؟!
_: لبشو گزید و بدون اینکه به پسر نگاه کنه زمزمه کرد: نه بخاطر اون نیست.
مرد در حالی که حرصش گرفته بود و از شیطونی دختر می‌خندید ، تن ظریفش رو روی راحتی گذاشت و روش خم شد: چی گفتی؟! دلت برام تنگ نمیشه؟! ..حالا که اینطوره توی هتل هر شب باید تو اتاق من باشی...فهمیدی؟!
_: نه..نمیخوام. نمیام
+: سرشو تو گردنش فرو کرد: این تنبیه ته..باید بیای،.
توی گردنش نفس کشید: هوممم... من باید هر شب این بو کنارم باشه تا بتونم بخوابم..
بوسه های ریز روی گردنش میذاشت که در استودیوش باز شد و هر دو انگاری روحشون از تنشون خارج شده باشه رنگ باختند.
سورا صورتشو پوشوند و به خودش لعنت فرستاد. همزمان با خودش فکر میکرد بعد از اخراج شدن باید کجا کار پیدا کنه؟
همه اینها توی چند ثانیه اتفاق افتاده بود و یونگی سریع از روی سورا کنار رفت و به در زل زد...
و فکر میکنید چی؟!
جونگکوک با لبی خندان و چشم هایی که شیطنت و ذوق ازش می‌بارید توی چهارچوب در ایستاده بود، دفتری که توی دستش بود رو تکون داد: هیونگ، دفتر لیریکم رو آوردم نگاه بندازی...
سورا با خجالت از روی راحتی بلند شد و دامن کوتاهش رو مرتب کرد، همزمان که موهاشو پشت گوشش میفرستاد خم شد و با صدایی که از ته چاه در اومده بود سلام داد.
یونگی چشماشو بست و پشت گردنشو ماساژ داد: ها...آره بذارش همینجا...
دفتر رو روی میز گذاشت، با لحن شیطانیش تند گفت: خوش بگذره.
و بعد از اون تقریبا از اونجا فرار کرد.
سورا دستشو روی قبلش گذاشت و بی حال روی مبل فرود اومد: اگه یکی دیگه بود باید فاتحه مو میخوندم.
##########
نسیم بهاری و آفتاب ملایم لبخندی روی لبهاش آورد و به چهره بی نقص روبروش نگاهی انداخت،کمی جلو رفت و دختر با چشم های قشنگش بهش نگاه کرد.
دست برد توی موهای نرمش و با چشم ازش اجازه گرفت، میخواست طعم لبهاشو دوباره حس کنه،دوباره بوی خوش موهاشو توی ریه هاش بفرسته...
نزدیک تر شد و لب های نرمش و لمس کرد ،توی نزدیک ترین فاصله نفس های داغ از خواستنش رو حس میکرد...
دختر وقتی تعللش رو دید روی نوک پاهاش بلند شد و لبهای پسر رو عمیق بوسید و مرد بیشتر بهش چسبید، انگار اینجا توی بغل اون دختر بهشت بود...این آرامش رو هیچ جا لمس نکرده بود.
بغلش کرد و سرشو توی گردن ظریفش پنهان کرد،چشماشو بست و تا میتونست بویید.
صداشو شنید، به طرز عجیبی توی مغزش اکو میشد: هوسوکا...
چشم باز کرد، هیچکس توی بغلش نبود...با ترس و تعجب اطرافشو نگاه کرد،همه جا تاریک بود...از وحشت قفسه سینه اش بالا و پایین میشد.
به دنبالش میگشت اما به هیچ نتیجه ای نمی رسید ...
_: هوسوک شی...
پر استرس سر برگردوند و نگاهش کرد...چشماش از ترس گرد شد، این همه خون از کجا بود؟!
دختر سرشو بلند کرد و دستای خونیشو بالا آورد,لرزون زمزمه کرد: ببین باعث شدی چیکار کنم؟!
پسر با قدم های نا مطمئن جلو رفت و لب زد: مــ...ماریا...اینکارو نکن...لطفا..همه چی تقصیر منه،لطفا...
با نفس بلند و کشیده ای از خواب پرید،به نفس نفس افتاده بود. روی تختش نشست با دستهای لرزونش بطری آب رو برداشت و جرعه ای نوشید...هوا رو به تاریکی بود.
دستی به گردنش کشید که خیس عرق بود...سرش داشت منفجر میشد.لعنت بهش مثلا خوابیده بود که سردرد کوفتی که از صبح دنبالش افتاده بود رفع بشه اما این خواب لعنتی...
دو آرنجش رو روی زانوهاش تکیه داد و سرشو توی دستهاش گرفت: لعنت به من...
اولین اشک روی گونه اش افتاد.
همزمان در اتاق آروم باز شد و جیمین مثل دزد های در حال فرار وارد میشد که هیونگش رو بیدار دید،با چهره ای خندان گفت: اوه،فکر کردم هنوز خوابی واسه همین آروم اومـَـ...
با دیدن حالت هوسوک نگران شد و اخم ریزی کرد، قدمی سمتش برداشت: هیونگ؟ کنچانا؟!( خوبی؟!)
اما هوسوک سریع بلند شد و حوله اش رو برداشت در حالی که آروم با صدای دورگه شده از خواب زمزمه میکرد: نه اصلا خوب نیستم جیمینی.
سمت حمام رفت.
قطرات پر فشار آب روی بدنش می افتاد و هوسوک خسته از کابوس های اخیرش دستهاشو به دیوار تکیه داد و وزن بدنشو روی دستهاش انداخت، در حالی که سرشو زیر آب خم میکرد ، یک دستشو بالا آورد و توی موهای خیسش فرو برد « و به یاد آورد فردای روزی رو که از بیمارستان برگشته بود، با بیول روی پشت بوم قرار گذاشته بود و همه چیزو ازش پرسیده بود.
بیول تمام شنیده هاشو تعریف کرده بود و از مشکلات و اتفاقات کودکی و نوجوانی ماریا گفته بود.
و هوسوک بعد از رفتن بیول ،روی سکوی پایین دیوار شیشه ای پشت بوم نشسته بود و هزار بار به خودش لعنت فرستاده بود، لحظه آخر لبهاش لرزیده بود و بالاخره بغضش شکسته بود.»
اون قطرات آب به طرز فوق العاده ای انگار شفا بخش بود، سردردش بهتر شده بود.
فقط یک شلوار سورمه ای اسپورت پوشید و با حوله روی سرش از اتاق بیرون رفت.
یونگی تازه وارد خونه شده بود و کوک لبخندی که مخلوط با ترس بود روی لبهاش جا خوش کرده بود، کمی عقب رفت.
یونگی آروم با حرکت انگشت اشاره روبه کوک زمزمه کرد: تو! بیا اینجا...
کوک معترض گفت: هیونگ خودت رمز استودیوت رو بهم دادی.
یونگی سر جاش ایستاد و عصبی گفت و رفته رفته صداش بالا رفت: که بدون اجازه وارد بشی؟! بچه!!!در بزززننن!!!
جین نگاهشو از گوشیش گرفت و خندید: چیه یونگی مگه رو کار پیدات کرده ؟! اینقدر عصبی نباش...
برای چند ثانیه سکوت عجیب و مزخرفی حاکم شد، کوک که قهقهه ای پشت لبهاش میومد خودشو کنترل کرد و لبهاشو داخل دهنش کشید.در واقع هیچکس نمیدونست دقیقا همین اتفاق افتاده.
جیمین روی صندلی آشپزخونه نشسته بود و سیبشو گاز میزد، نگاه مرددی به کوک و یونگی انداخت، با صدایی که خنده توش موج میزد زمزمه کرد: انگاری که...آره؟!
جین زد زیر خنده : مُویا(چی؟) چینچا؟(وااااقعا؟!)
هوسوک تا اون موقع فقط نظاره گر بود خندید و با حوله مشغول خشک کردن موهاش شد و سمت مبل های سالن رفت.
یونگی پوکر شد و پوزخندی زد در حالی که سمت اتاقش می‌رفت زمزمه کرد: همه تون خفه شید.
#####################
چند روزی گذشته بود و امروز از شلوغ ترین روزهای هفته برای ماریا بود، سایه چشم رو محو میکرد و سعی میکرد سرعت عمل داشته باشه تا بتونه به همه افراد برسه...درسته امروز سایه چشم ها بر عهده اون بود.
کانسپت امروز ترکیبی از نارنجی و دودی بود.
نگاه آرومی به دستش انداخت که روش با سایه های مختلف رنگ آمیزی شده بود و لبشو کمی فشار داد، دستهاش شروع به گِز گِز کرده بودند، این حساسیت کوفتی...
اصلا وقت فکر کردن به دردی که داشت به سراغش میومد رو نداشت،پس اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد.
مدیر بخششون رو دید که همراه با یک خانم جوان تر نزدیکش میشه.
کار آیدل زیر دستشو تموم کرد و لبخند رضایتی زد و ازش فاصله گرفت:آماده ای.
نگاهشو به مدیر داد و خم شد: خانم چویی!!
خانم چویی لبخندی زد: اُ ماری شی..ایشون منشیِ مدیر تولید هستند... اومدند کار شما و چند نفر دیگه رو ببینند.
چی؟! چرا باید کار اونو می‌دیدند...مگه با دیدن کار هاش استخدامش نکرده بودند؟! مسخره بود...اصلا از این حرکت خوشش نیومده بود. با خودش می‌گفت این دختره لب باریک قراره درباره کارش نظر بده؟! چه لزومی داشت؟!
به روی خودش نیاورد و لبخند ملیحی زد،زمزمه کرد: البته...
از طرفی سوزش دستش طاقتش رو برده بود،لبشو گزید و سایه چشم نفر بعدی رو شروع کرد.
کم کم اون دو نفر ازش دور شدند و نفس راحتی کشید و پوزخندی زد، به فارسی زمزمه کرد: ایکبیری!!!
پسر بچه ۱۸ ساله زیر دستش نگاهش کرد: نونا چیزی گفتی؟!
ماریا توجهش جلب شد و سرشو به دو طرف تکون داد و خندید: آنیا(نه)
#############
ماریا خسته کیفشو روی دوش سمت راستش انداخت، با دستش پشت گردنشو ماساژ داد و از لابی کمپانی بیرون اومد. اصلا حوصله پیاده روی تا خونه اش رو نداشت اما باید می‌رفت و یه دوش آب گرم می‌گرفت و روی تخت نرمش می‌خوابید.
حوالی ساعت ۹ شب ، شهر اوج شلوغیش بود.
آروم به راه افتاد،تقریبا ده دقیقه پیاده تا خونه اش راه بود. با خودش فکر کرد وقتی رسیدم اول سفارش غذا میدم و یه دوش پنج دقیقه ای میگیرم،تا موهامو خشک کنم غذام رسیده....
هوسوک با ماشینش از پارکینگ کمپانی بیرون اومد که متوجه ماریا تو پیاده رو در حال راه رفتن شد،با خودش زمزمه کرد: ماریا؟!
سرعتشو کم کرد و کمی بهش نگاه کرد، لبشو تر کرد : سوارش کنم؟!
به سرعت پشیمون شد و سرشو تکون داد: نه...احمق شدم؟!
چشماشو بست: آه بیخیال نباید بهش نزدیک بشم.
پاشو روی گاز گذاشت و از آینه بغل نگاهی بهش انداخت.
ماریا بدون اینکه متوجه شده باشه اون ماشین کیه نگاهی گذرا انداخت و به راهش ادامه داد.
بعد از اینکه به خونه رسید کیفشو روی مبل پرت کرد و یه وُیس مسیج برای پدر و مادرش گذاشت و از توی یخچال یه آبجو باز کرد و مشغول نوشیدنش شد،انگار خستگی هاشو فراموش میکرد، بخاطر همین بعد از کار به آبجو علاقه داشت.
شماره پیک پیتزا رو گرفت و یکی سفارش داد، بعد از اون بدون اینکه حساسیت به خرج بده لباس هاشو در آورد و به هر سمتی میشد پرتاب کرد،توی حموم رفت و زیر دوش آب ایستاد و آهی از خستگی و حس آب روی بدنش کشید.
تقریبا پنج دقیقه بعد حوله دور موهاش پیچید و بدنشو خشک کرد
یه هودی و شرت ستش که تا نصف رونش رو میپوشوند تنش کرد.
زنگ در به صدا در اومد و خبر از اومدن پیتزا میداد.
با ذوق کیف پولش رو برداشت و سمت در پا تند کرد.
یه پسر خپل تقریبا ۲۵ ساله ی اخمو پشت در بود و پیتزا توی دستش خود نمایی میکرد.
ماریا مشغول باز کردن کیفش بود که مرد چشم های به هم نزدیکش رو روی ماریا گردوند و پوزخند کثیفی روی لبش اومد.
نگاهش رو کنار جا کفشی داد و وقتی هیچ کفش مردونه ای ندید لب هاش بیشتر کش اومد.
ماریا پول رو جلوی پسر گرفت و جعبه رو ازش تحویل گرفت، پسر با همون لبخندش زمزمه کرد: باز هم سفارش بدید.
و از اونجا دور شد.
ماریا که معنی نگاه و لبخندش رو اصلا نفهمیده بود در رو بست و کمی سرشو کج کرد و زمزمه کرد: چش بود؟!!
همزمان گوشیش زنگ خورد،از جیب هودیش درش آورد،مدیر بخش؟! آه واقعا امروز چی از جونش میخواست؟! لبشو گاز گرفت تا از حرصش کم بشه و جواب داد: بله خانم چویی ؟
+:......
_: اوه بله...
+:......
_:چی؟!
+:.......
_:چی؟! بخش بنگتن؟!
همون موقع بود که پیتزا از دستش رها شد و روی زمین افتاد....
.
.
ادامه دارد
✍🏻 Isadora
.
.
.
.
چی شدددد؟؟؟؟!!!!
وااااو!!!!!
ووت میدین مگه نه؟!
داستان تازه داره شروع میشه هاااا
عررررر خرررر ذوقمممم
تویی که ووت دادی و پشت سر هم پارت ها رو لایکیدی ،مرسی ازت حواسم بهت هست😍🥺😘

یه سوال ...البته بهتره بگم یک درخواست: اگه بهم بگین دوست دارین چطور پیش بره خیلی بهم کمک کردید.
یا سناریو های توی ذهنتون رو بگید هم عالی میشه😍

مثل همیشه داستان «ماریا» رو دوست داشته باشید.🥺🙌🏻
مراقب خودت باش 🥰

Maria[متوقف شده]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora