part 24

89 21 10
                                    


_با من میرقصی؟!

ماریا خجالت زده لباشو داخل دهنش کشید و موهاشو پشت گوشش زد، با تکون دادن سر تایید کرد.
لب های هوسوک کش اومد و بهش نزدیک تر شد، دستهای بزرگش رو دو طرف پهلوی ماریا گذاشت.
اونقدر به هم نزدیک بودند که گرمای بدن همدیگه رو حس کنن.
ماریا نفس هاش سنگین شده بود.
آروم حرکت می‌کردند، دختر تنها چیزی که میدید سینه و گردن مرد روبروش بود، درواقع جرات نگاه کردن به چشم های مرد رو نداشت. میدونست اگر نگاه کنه قلبش بی قرار میشه...
اما مگه همین الانش هم اون ماهیچه توی سینه‌ش خودشو به استخون های دنده اش نمیکوبید؟!
در حالی که دست های ظریفشو روی سینه سفت مرد گذاشته بود کمی نزدیک تر شد.
هوسوک از بالا به گونه های سرخ دخترک نگاه میکرد، اون شراب قرمز مرغوب واسه هر دوتاشون کافی بود تا کمی از این دنیا و سختی هاش فاصله بگیرن.
دست راستش رو از پهلوی ماریا بالا آورد و خیلی با احتیاط با انگشت اشاره و شست، تار هایی از موهای نرم ماریا رو لمس کرد و آروم سمت بینیش برد و بویید چشم هاشو بست:هوم، بوی خوبی میدی ماری!
ماریا بالاخره چشم هاشو بالا آورد و توی چشم های مرد نگاه کرد قطعه قطعه لب زد: هوسوک...شی!
مرد دست چپشو از پهلوی دختر سمت گودی کمرش کشید و حالا کاملا به هم چسبیده بودند، مرد نزدیک گوش ماریا پچ زد: چرا با من رسمی حرف میزنی؟!
دیگه نمیتونست دست هاشو روی سینه مرد نگه داره، چون که...فاک، اونا کاملا به هم چسبیده بودند و جایی برای دستهاش نبود.
پس انگشت هاشو آروم دور گردن هوسوک برد: باید چی بگم؟!
مردِ روبروش کاملا سر حال بود، برخلاف خودش که چشم هاش خمار شده بود و دقیقا همین حالت چشم ها هوسوک رو به مرز جنون میکشوند.
نفسی گرفت، بیشتر ماریا رو به خودش نزدیک کرد و توی یه حرکت تقریبا پاهای دختر از زمینی که روش ایستاده بود جدا شد و آروم چرخوندش، همزمان خیلی آروم توی گوشش گفت: هوسوکی؟! ...هوسوک اوپا... یا شاید هم همون هوسوکِ خالی؟! هوم؟ چطوره؟
چرا ماریا تا الان قلبش نایستاده بود؟! خودش هم نمیدونست.
حالا دوباره پاهاش روی زمین بود و باز هم آروم داشتند تکون می‌خوردند و محض رضای خدا چرا اون آهنگ تموم نمیشد؟! اما ماریا واقعا میخواست که تموم بشه ؟!
دختر آروم نجوا کرد: هوسوک...اوپـا؟!
مرد با شنیدن این کلمات توی گلو خندید و سرشو نزدیک گوش ماریا برد، صدای مردونه اش رو به گوشش رسوند: اوووه، اوپا لقب خوبیه...
زیر گوشش رو بوسه سبکی زد، دوباره به چشم های خمارش نگاه کرد با لحن خاصی گفت: امشب خیلی زیبا شدی!
ماریا آروم خندید و سرشو پایین انداخت: قبلا هم اینو گفتی.
پیشونی به پیشونیش چسبوند: باید هزار بار بهت بگم!
دیگه نمیخندیدند، نگاه هر دو به همدیگه نگاهی نبود که دوتا دوست به هم داشته باشند، یک چیزی فراتر از اون بود.
ماریا نگاهشو پایین انداخت و گوشه لبشو به دندون گرفت، این دل ضعفه فقط نمیتونست از خوردن شراب باشه.
آهنگ تموم شده بود و هر دو از حرکت ایستاده بودند اما اصلا توی دنیای واقعی نبودند، هر دو توی نگاه هم داشتند ذوب میشدند.
هوسوک انگشت شستش رو به لب ماریا نزدیک کرد و از زیر دندونش بیرون کشید، با خودش فکر میکرد این کشش نمیتونه یک طرفه باشه مگه نه؟!
این که در حد مرگ دلش میخواست لبهای آبنباتیش رو بمکه! یه خطای خیلی بزرگ بود؟
فقط یک سانت به اتصال لبهاشون مونده بود، اون لب های سرخ برای بلعیدن هوا کمی نیمه باز مونده بود و نفسهاشون به هم برخورد میکرد و باعث عطش دوتاشون میشد!
مرد سرشو بیشتر کج کرد تا فاصله رو به هیچ برسونه
با شنیدن صدای زنگ تلفن، ماریا کمی لرزید و موقعیت رو درک کرد.
صدای گوشی از جیب هوسوک میومد، ماریا سریع فاصله گرفت و هوسوک نفس عصبیشو بیرون داد؛ چشماشو بست و باز کرد.
دخترک هنوز هم روبروش بود، اما با این تفاوت که دستهاشو گره کرده بود و سرش پایین بود.
گوشی لعنتی رو از جیب کتش در آورد، یکی از آهنگساز ها بود.مجبورا جواب داد.
#هوسوکا یه جلسه فوری راجع به آهنگ جدیدتون گذاشتم باید بیای.همین الان!
_سرد زمزمه کرد: باشه، ممنون که اطلاع دادی!
بدون خداحافظی قطع کرد و تلفن رو سر جاش برگردوند.
ماریا صدای بمش رو شنید: ببخشید من‌‌‌..باید برم، کار فوری پیش اومده.
دختر خجالت می‌کشید بهش نگاه کنه، نگاهشو به جای دیگه داد و موهاشو پشت گوشش زد: اوه...مشکلی نیست.
هوسوک بهش نزدیک تر شد و جایی بین چانه و لبش رو بوسه سریعی زد: ممنونم بابت امشب،شبت بخیر!
برگشت و ماسک رو روی صورتش تنظیم کرد.
به محض اینکه از در خارج شد عصبی چشم هاشو بست...خودش هم نمیدونست چند لحظه پیش داشت چه اتفاقی می‌افتاد.سمت ماشینش پاتند کرد.
اما ماریا همونجا ایستاده بود و حتی نمی‌فهمید چطوری صورتش خیس از اشک شده. واقعا عاشق اون مرد بود، تا چند دقیقه پیش تو آغوشش بود...منتظر یه بوسه بود اما...باز هم اون بوسه آخر، معنیش چی میتونست باشه؟!
سرشو تکون داد و اشک هاشو پاک کرد، باید میز رو جمع میکرد و سریع تر میخوابید، چون فردا خیلی سرش شلوغ بود.


Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now