part 9

236 40 7
                                    

تو رو خدااااا ووت بده 💔😔😭

.
.
.
.

یونگی سکوت رو شکست و جلو اومد: چی؟! چه غلطی کردی؟؟؟؟
هوسوک چشامو بست و آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید. درحالی که دستش به کمرش بود سرشو پایین انداخت و عصبی قدم برداشت...
دختر با صدای لرزونش به حرف اومد: لطفا بذارید برم... از چه کارت کوفتی حرف میزنی؟ دیسپچ چیه؟!
نامجون به دختر نزدیک شد روی دو زانوش خم شد: اوه منظورمون کارت کمپانی....آ چطور بگم..کارتی که مخصوص این کاره.
ماریا با عجله کیفش رو باز کرد،منظورشون همون کارت کمپانی بود؟ این رو که داشت... چرا اون رو میخواستن؟  از توی کیفش درش آورد و به سمت نامجون گرفت:این؟ برای چی؟این مخصوص کدوم کاره؟
نامجون تا کارت رو دید فکش رو منقبض کرد و دست توی موهاش برد: شما کارمند کمپانی هستید؟!
_ آره... میکاپ آرتیست.... من... من واقعا حالم خوب نیست(اشکش رو پاک کرد) من نمیخوام از کارم اخراج بشم.. لطفا بذارید من برم..(تلفنش زنگ خورد،بیول بود)
_ بیولا... کمکم کن، من... من یه جا گیر افتادم.حالم خوب نیست...
بلند شد و به سمت در سالن حرکت کرد.
نامجون با اسم بیول چشماش گرد شد،این همون دختری بود که دیشب با بیول توی بار دیده بود...
هوسوک با سرعت دوید و بازوی ماریا رو توی دستش گرفت: تو هیچ جا نمیری.
ماریا به گریه افتاد اصلا وضعیتش خوب نبود و درد شدید داشت: تو رو خدا بذار برم... حالم خوب نیست.
هوسوک گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد،ماریا رو به سمت سالن هل داد.
دختر درد خیلی شدیدی رو زیر دلش حس کرد و چشماش سیاهی رفت...
کوک که نگاهش روی دختر بیچاره بود داد زد: هیونگ بگیرش...هیونگ اون داره غش میکنه.
هوسوک متوجه شد و بازوش رو گرفت و به سمت خودش کشید... اون دختر کاملا بی حال شده بود و توی بغلش غش کرده بود.
آروم روی صورتش زد: یا..یا..بیدار شو...
کلافه سرشو عقب برد و دادی کشید، دستشو زیر زانوی دختر برد و بلندش کرد،اون رو روی کاناپه خوابوند و روی مبل روبروش نشست و سرشو توی دستاش گرفت.
کوک نزدیک به تهیونگ شد: باید به دکتر زنگ بزنیم؟یا منیجر؟!
نامجون تی شرتی به هوسوک داد: به هیچکس زنگ نمیزنیم.
با تحکم گفتارش همه سکوت کردند. گوشی دختر برای بار هزارم به صدا در اومد،نامجون از دست هوسوک گوشی رو کشید: به دوستش میگیم بیاد اینجا و خودمون مسئله رو حل میکنیم.
تماس رو وصل کرد: بله؟
_ آممم اون گوشی ماریاست؟
+ اوه بیول شی... اسم این خانم ماریاست؟
_نامجون شی؟؟ ماریا پیش شما چیکار میکنه؟!براش چه اتفاقی افتاده؟
+یه مشکلی به وجود اومده.. آدرسی که میگم یادداشت کنید و سریع بیاید اینجا.
آدرس رو گفت و قطع کرد.
هوسوک به دختر خوابیده روی کاناپه روبروش زل زده بود... بهش تجاوز کرده بود؟ امکان نداشت...لحظه به لحظه شب قبل رو به یاد داشت...هر دو اونقدر لذت برده بودند که مطمئن بود اون هم فراموش نمیکنه.
دکمه های بالای پیراهن سفید نازکش باز شده بود کبودی های کنار ترقوه سفیدش حسابی توی چشم بود. لبش رو از داخل گاز گرفت و بلند شد،به سمتش رفت و آروم لبه های لباس رو به هم رسوند و دکمه ها رو بست: اگه به هوش نیاد چی؟چی کار کنم؟!
نامجون که به شدت از وضعیت پیش اومده عصبانی بود،خودش رو کنترل کرد و با لبخند کمرنگی رو به هوسوک گفت: نگران نباش...بخاطر ضعف شدیده.بذار دوستش بیاد همه چیزو حل میکنیم.
در واقع خود نامجون هم نمیدونست با یه دختر بیهوش باید چیکار کنند.شاید بهتر بود به اورژانس زنگ میزدن...نه... خبرنگار های همیشه در کمین رو چیکار میکرد؟ باید به منیجر یا رئیس کمپانی چی میگفت؟!
همه نگران نشسته بودند و سکوت عجیبی خونه رو در بر گرفته بود...
زنگ در به صدا در اومد و نامجون سریع سمت در دوید و در رو باز کرد.بیول سراسیمه تعظیمی کرد و وارد خونه شد کلاه و ماسکش رو در آورد: ماریا کجاست؟!
وارد سالن شد و با دیدن همه سلام کرد و چشماش از دیدن ماریا روی کاناپه گرد شد،به سمتش پا تند کرد و نگران خطاب به همه پرسید: چی شده؟ غش کرده؟ اصلا کجا بوده؟!
کنارش روی زمین زانو زد: ماریا... صدامو میشنوی؟ ماریـــ
حرفش با دیدن کبودی های کنار گردنش نصفه موند... لبش رو گزید،ترسی به دلش افتاده بود...نکنه بهش تجاوز کردن...دکمه بالای پیراهنش رو باز کرد و هوسوک چشماشو بست.
اشکی از چشمای بیول چکید و همزمان پر استرس بلند شد،لرزون گفت: آ... کجا...کجا پیداش کردین؟ بهش تجاوز شده؟! باید دوربین های اونجا رو ببینیم...به پلیس خبر دادین؟
نامجون سمتش اومد و هر دو دستش رو بالا برد: لطفا آروم باشید باید حرف بزنیم...باشه؟
بیول کمی خودش رو عقب کشید و چشمای گریونش رو روی پسرا چرخوند...انگار چیزی دستگیرش شده بود لب گزید و اخم کرد: اصلا چرا پیش شماهاست؟... (صداشو بالا برد) کدوم یکی از شما اینکار رو کرده؟!
هوسوک بلند شد و آروم لب زد: من بودم...من واقعا متاسفم.
بیول چشماشو ریز کرد: چی؟... چطور تونستی؟ اون... هنوز...تازه چند روزه که اومده به کره..
کلافه دستی توی موهای بلندش کشید و سمت ماریا برگشت دوباره اشک هاش جاری شد: حالا باید چیکار کنم؟!... اول... اول یکم الکل بیارید. باید بهوش بیاد
تهیونگ سریع الکل رو به دست بیول داد، بازش کرد و جلوی بینی ماریا گرفت...تکونی خورد و چهره در هم کشید،آروم چشمهاشو باز کرد...
_ماریا؟!
بیول بود که لرزون صداش میزد..موقعیت رو درک کرده بود، چشماشو کامل باز کرد و سعی کرد نیم خیز بشه...دستش رو روی پیشونیش گذاشت و ناله ای از درد کرد..بیول کنارش نشست: درد داری؟ماریا؟!
دخترک ظریف انگار فرشته نجاتش رو دیده توی سینه دوست عزیزش فرو رفت و سفت بغلش کرد: مرسی که اینجایی... من رو از اینجا ببر.
بعد از اون اشک هاش جاری شد...بیول موهاشو نوازش کرد: چیزی نیست..باشه؟ همه چیز درست میشه..
رو کرد به پسرا: آبمیوه یا یه چیز شیرین لطفا...حالش خوب نیست.
ماریا آروم لب زد: من قرص میخوام... قرص اورژانسی
بیول اون رو از خودش فاصله داد و صورتش رو قاب گرفت: باشه عزیزم..نگران نباش با هم میریم داروخونه هر چی لازمه میخریم....گوش کن چی میگم، بهت تجاوز شده؟ اگه بگی من میتونم ازت حمایت کنم...
دخترک نگاهی به اطرافش انداخت و به هوسوک خیره شد: نه اونی(خواهر/ دوست)...اینطوری نیست.
بیول عصبانی صورت ماریا رو سمت خودش برگردوند و جدی گفت: فقط من رو نگاه کن... میدونی که میتونی ازش شکایت کنی مگه نه؟ اصلا نترس...قانون ازت حمایت میکنه...پس راستش رو بگو.
هوسوک که از حرف های بیول عصبانی شده بود خواست جلو بیاد که نامجون جلوش رو گرفت و آروم لب زد: میدونی که میتونه... اگه خودت مطمئنی پس نگران نباش.
هوسوک عصبانی و آروم لب زد: داره مجبورش میکنه چیزی که واقعیت نداره رو بگه.
ماریا تو چشمای بیول نگاه کرد و به حرف اومد و آروم گفت: اونی... دارم راستش رو میگم،خودم خواستم..شکایت نمیکنم... فقط من رو از اینجا ببر.
هوسوک علی رغم خوشی وصف ناشدنی که از خواستن دخترک توی دلش اومده بود همچنان اخمش رو نگه داشته بود و به شدت ناراحت و عصبانی بود و هر لحظه به خودش و مست کردن هاش لعنت میفرستاد.اما این رو هیچوقت یادش نمیرفت که هر دوشون خواسته بودند،این رو مطمئن بود و تمام لحظات لذت بخشش رو به یاد داشتند.
بیول با نگاهی مطمئن به ماریا : خب پس ما اینجا دیگه کاری نداریم. باید بریم.
همون لحظه گوشی ماریا به صدا در اومد،نامجون گوشی رو به دستش سپرد و همه ترس ناگهانی رو توی چهره دخترک دیدند.
بیول: چی شده ماریا؟
_لبش رو گزید: پاپا زنگ میزنه... نمیتونم باهاش حرف بزنم... نه نمیشه
+ میخوای من جواب بدم؟
_ سراسیمه لب زد: نه... اون حتی از طرز حرف زدنت هم متوجه میشه چی شده...نه نه..
بیول شونه ماریا رو گرفت: اشکال نداره فعلا جواب نده،میتونی بعدا بهش بگی سرت شلوغ بوده هوم؟
دخترک سر تکون داد و به کمک دوستش بلند شد.
+ ما باید بریم.
نامجون که از جسارت بیول تا الان حرفی نزده بود به حرف اومد: ممنون که اومدید.
+ آ...ببخشید اگه رفتار بدی داشتم،لطفا کسی از اومدن من یا ماریا به اینجا خبر دار نشه،ممنونم.
نامجون سرش رو تکون داد ،کاملا درک میکرد که دوست ندارند شغلشون رو از دست بدن: حتما بیول شی. قطعا ما هم چنین چیزی رو نمیخوایم.
هوسوک سریع از توی اتاقش یک کلاه کرم رنگ و ماسک برداشت و به سمت ماریا رفت.دخترک که هنوز ازش بخاطر اتفاق صبح میترسید کمی عقب رفت،هوسوک لب زد: من بابت رفتار امروز صبح معذرت میخوام،اینا رو بپوش که کسی تو رو نبینه.
ماریا که همچنان سرش پایین بود آروم کلاه و ماسک رو ازش گرفت و تعظیم کوتاهی کرد.
به نظر میرسید همه چیز حل شده،اما همه میدونستند چنین چیزی ممکن نیست. حرف سر رابطه یک کارمند و آرتیست بود.
                                         ###########
بیول و ماریا همچنان با ماسک و کلاه توی داروخونه منتظر بودند...بیول رو کرد به ماریا: مطمئنی خودت خواستی؟
دخترک اشکی از چشمش چکید: خیلی بیشرمانه اس میدونم...اما واقعیت اینه که با تمام وجود اون رابطه یک شبه رو خواستم...من همیشه منتظر بودم عاشق بشم،که ..که بتونم با کسی که عاشقشم تجربه اش کنم...اما دیشب نتونستم تحمل کنم و این منو از خودم متنفر میکنه.
بیول ناباور به ماریا زل زده بود: ماریا؟!...تو... تو دیشب اولین بارت بوده؟!
ماریا اشکهاش بیشتر روان شد و سر تکون داد،بیول با چهره ای پر درد سر ماریا رو به آغوش کشید: آه خدایا،عزیز دلم...اشکال نداره،همه چیز میگذره.
ماریا دستشو بیشتر دور بیول تنگ تر کرد و هق هقش بلند شد: بیولا... من ... من به پاپا قول داده بودم...که...که تا وقتی مردی عاشقم نیست رابطه نداشته باشم. حالا از من...ناامید میشه.
_ عیب نداره... بعدا یکی رو پیدا میکنی که تا آخرش عاشقت باشه..هوم؟! فعلا گریه نکن... من میرم دارو هاتو بیارم.
«جیک» صدای دوربین عکاسی کسی بود که از بیرون داروخونه از حالت های مختلف بیول و ماریا عکس مینداخت،شاید بهتره بگیم از وقتی که از آپارتمان پسرا خارج شدن دنبالشون بود.
.
.
.
.
.
.
وایییی خودم هم استرس گرفتم🥺😢
حالا چی میشه؟؟؟
.
.
منم اومدم بعد از مدت هااااا
اما باید برای پارت بعدی ده تا کامنت و ده تا ووت بدید😔💔
دلم میگیره وقتی اصلا براتون مهم نیست نوشته هام...
.
✍🏻 Isadora

Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now