part 13

186 30 10
                                    

سلااااام
چطوریییننن؟!
من باز اومدم با پارت جدید.
میدونید که دوست دارم نظرتون رو بدونم.
البته چون دیر به دیر آپ میشه (😢متاسفم.) اما میخوام اینو بگم...قبلش پارت قبل رو بخونید که یادتون بیاد...خلاصههه بگذریم.
ووت هم یادتون نره...بعضیاتون می‌خونید یادتون می‌ره اون ستاره قشنگ رو رنگی کنید.😍
.
.
.
.
.
.
.
.
ماریا...تو........تو دوستش داری؟!
سکوت کرد و اشک هاش بیشتر ریخت و هق هق خفه اش رو توی سینه پاپا خالی کرد.
پدر و مادرش بهت زده به هم نگاه میکردند و بیول اونطرف تر با چهره ای مغموم این حقیقت براش آشکار شد که ماریا، دل باخته...توی دامی افتاده که خودش هم هنوز متوجه نیست که چه بلاهایی ممکنه سرش بیاد.
عاشق یه آیدل شدن اصلا چیز خوبی نبود...حداقل بیول اینطور فکر میکرد.
.
.
.
.
ماریا،بعد از چند ساعت حرف زدن با مشاوره بیمارستان به خونه برگشته بود و پدرش هنوز نگران حال روحی دخترش بود و توی دلش هر لحظه از اون پسر و شغل کوفتیش متنفر میشد...چون اگه یک آدم عادی تر بود مطمئنا به زور هم که شده مجبورش میکرد با دخترش باشه...هیچی براش مهم نبود وقتی پای عزیز دردونه اش وسط بود.
مینا به خونه ای که دخترش توش میموند نگاهی انداخت، کوچیک بود اما دلنشین. با خودش فکر کرد دخترش می‌تونه توی فضای کوچیک زندگی کنه؟! دختری که توی خونه بزرگ و مجلل رشد کرده بود با کلی خدمتکار که همه چیز رو براش آماده می‌کردند ...حالا می‌تونه این نوع زندگی رو بپذیره؟!
کنار دخترش روی مبل نشست و با لبخند آروم کنار گوشش گفت: ماریا عزیزم...میخوای یه خدمتکار برات بگیریم که اینجا راحت باشی ؟ همه کارهاتو به اون بسپری؟
دختر لبخند شیرینی زد و سرشو روی سینه مادرش گذاشت: من اینجا راحتم ماما...دوست دارم مستقل باشم، نگران من نباش.
تلفن پاپا مرتبا زنگ میخورد و به خیلی از اونها اهمیت نمیداد،جلسه ها عقب افتاده بود اما حال دخترش مهم تر بود.
ماریا به پدرش نگاه کرد و صداش زد: پاپا...
مرد از فکر در اومد و به دختر و همسرش نگاه کرد.
_ به کنار خودش روی مبل اشاره کرد: بیا خانوادگی کنار هم بشینیم پاپا.
لبخندی زد و کنار دخترش نشست و دستای حمایتگرش رو دور هر دو انداخت.
_: پاپا...نیازی نیست بخاطر من کارت رو عقب بندازی..من حالم خوبه.بهت قول میدم بیشتر مراقب خودم باشم.
مرد توی چهره دختر دقیق نگاه کرد : مطمئنی دوست نداری باهامون برگردی؟!
ماریا سر تکون داد: من شغلمو دوست دارم...اینجا تو همین مدت کم دوست پیدا کردم دوست دارم همینجا بمونم...اما قول میدم به محض اینکه بتونم مرخصی بگیرم بیام پیشتون هوم؟!
وقتی تردید رو توی نگاه باباش دید رو به مینا با پررویی گفت: بوسش کن تا راضی شه دیگه...
خندید اما تلخ بود سرشو پایین انداخت...زمزمه کرد: میدونم خیلی کار اشتباهی کردم... امابا میل خودم بود.تقصیر اون نبود پاپا...حتی اینکه دوستش داشته باشم هم تقصیر اون نیست. باید خودم و قلبم با هم کنار بیایم.
به پاپا نگاه کرد: اما میدونی که من آدم منطقی ام...پس نگران نباش...
اینجوری میخواست بهشون اطمینان بده که اشتباه گذشته یکی دیگه رو تکرار نمیکنه...
دست مرد رو فشرد: حالا زود باش تماس بگیر و پروازتون رو هماهنگ کن...میدونم خیلی سرت شلوغه...منم سرم شلوغه آقای محترم.
خندید و لپ هر دوتاشون رو بوسید.
.
.
توی هواپیمای شخصی زن و مرد با افکاری در هم نشسته بودند و مرد با دو انگشت شقیقه راستش رو فشار میداد و چشماشو بسته بود: خیلی میترسم اتفاقی که نباید، بیوفته!
مینا اشک هاشو پاک میکرد: دخترم داغون شد...کاش مخالفت کرده بودم نذاشته بودم بیاد اینجا....
از حرص لباشو فشار داد و گفت: کو اون آدمات که میگفتی مواظبشن...تونستن؟! دختر من نابود شد...
مرد عصبی چشماشو بست و داد زد: بسه...تمومش کن دیگه!
زن با اخم های در هم غرید: فقط بلدی داد بزنی...دخترم بلایی سرش بیاد از تو میدونم...خبر داشته باش.
###############
پسر ها در حال رفتن به مراسم(....) بودند. قرار بود اونجا مثل همیشه اجرا داشته باشن و اجرای بقیه گروه ها رو ببینند.
همه،جایی که براشون تعیین شده بود نشسته بودند.
کوک با پالتوی بلند چهارخونه کنار نامجون نشسته بود و انگار بی قرار بود.. همش کف دستاشو به هم میمالید و به اطراف نگاه میکرد، بقیه اعضای گروه مشغول صحبت با هم یا بقیه گروه های پسرونه بودند.
گروه تازه کار دخترونه که حسابی با موزیک ویدیو جدیدشون سر و صدا به پا کردده بودند وارد شدند و چشم کوک فقط روی یک نفر بود، حسی مثل انفجار توی قفسه سینه وشکمش حس میکرد و همین باعث شده بود لبخند مسخره ای که میومد روی لباش نصفه بمونه و لبهاشو توی دهنش بکشه.لعنتی دوربین ها تو حلقش بودن و باید درست رفتار میکرد.نامجون آروم طوری که همه بشنون زمزمه کرد :بچه ها بلند شید.
همگی لبخندی زدند و جلوی گروه تازه وارد بلند شدند و اونها رو تشویق کردند.کوک هنوز مبهوت دست میزد و چشمشو از دختر مو چتری نمیکند. عده ای از طرفدار ها دقیقا پشت لاینی که پسر ها نشسته بودند ایستاده بودند،یکی از اونها با ذوق گفت: اوه، نگاهِ کوک چی میگه؟!
پسر ها در حال نشستن بودند و لعنتی اونقدر اون تماشاگر بلند گفته بود که حتی کم و بیش گروه های دیگه هم متوجه حرفش شده بودند و سعی میکردند نگاه کوک رو دنبال کنند.
نامجون همزمان که خودش رو مشغول صحبت نمایشی با پسر ها نشون میداد پایین پالتوی کوک رو گرفت و کشید بلکه بتونه به خودش بیاد و محض رضای خدا سر جاش بشینه.
نشست اما توی ذهنش خیلی شلوغ بود: چطور میتونه اینقدر خوشگل باشه؟ عروسکی چیزیه؟ ....اون چشم ها...اون چشم های زیر چتری میتونه آدم رو دیوونه کنه.
باید بهش میگفت؟! کاش میتونست شمارشو گیر بیاره....
نامجون آروم سمت کوک چرخید و توی گوشش زمزمه کرد: اینقدر تابلو رفتار نکن کوک.
خنده ای که روی لب هاش میومد رو کنترل کرد و همزمان که سرشو پایین مینداخت با تکون دادن سر حرف هیونگش رو تایید کرد.
پنج دقیقه ای گذشته بود که بهشون اطلاع دادند باید جاشون رو تغییر بدن...پسر ها یکی یکی بلند شدند و به سمت دیگه رفتند و آخرین نفر کوک بلند شد و وقتی میخواست از پشت دختر رد بشه آروم خم شد و زمزمه کرد: خیلی خوشگلی...
کوک سر جاش نشست و از استف ممنون بود که جاشون رو تغییر دادند..چون الان بهتر میتونست دختر رو زیر نظر بگیره.
و اما حال لیسا وصف ناشدنی بود...از قبل دبیو خودش طرفدار این گروه پسرونه بود و حالا...نمیدونست چه حسیه اما انگار خوشحالی همراه با استرس بود که داشت دیوونش میکرد.
##############
بک استیج:
پسر ها در حال آماده شدن برای اجرا بودن و کوک داشت صداشو گرم میکرد و اصواتی زیر لب می‌گفت...
همزمان لیسا و اعضای گروهش داشتند از اونجا رد می‌شدند، که کوک خیره نگاهش کرد و زیر لب یک آهنگ قدیمی که میگفت« شماره تلفنت چنده ؟» رو زمزمه وار میخوند.
لیسا لب گزید و دست رزی که توی دستش بود رو فشار داد و زیر نگاه خندان و خیره کوک از اونجا دور شدند.
رزی با تعجب نگاهش کرد: حالت خوبه؟!
جیسو متوجه شد و نزدیک شد: استرس اجرا رو داری؟
لیسا چشم بست و سرشو تکون داد: نه...
جنی لبخندی زد: من میدونم...بخاطر اون پسره...
به اتاق میکاپ رسیدند که جیسو با تعجب گفت: کی؟ کدوم؟!
لیسا چشماش ترسیده بود دستشو تو هوا تکون داد: هیچکی...نه من چیزیم نیست که...
جنی خندید: هی دختر خودم شنیدم بهت گفت خیلی خوشگلی...
لیسا لپ هاش قرمز شد و سرشو زیر انداخت: اونی( خواهر)....
جیسو و رزی همزمان گفتند: کی رو میگید؟!
جنی خنده ریزی کرد: پسرای بنگتن...مکنه،جونگکوک
رزی دست رو دهنش گذاشت:چطور نفهمیدممم..همین الان به طور نامحسوس حتی شمارتو خواست دختر...
داشتند می‌خندیدند که با ورود منیجر نچسبشون حرفاشونو قطع کردند و پشت میز میکاپ نشستند....
#################
بعد از اتمام مراسم تهیونگ خسته بود و فقط دلش آغوش یونهی رو میخواست...اما الان سه بار تماس گرفته بود و جواب نگرفته بود،کم کم دلش شور افتاده بود.
..: تهیونگا داریم میریم.
هوسوک گفته بود و تهیونگ رو از افکارش بیرون کشیده بود.
گوشیشو توی جیب کتش گذاشت و پشت سر هیونگش به بیرون رفت و سوار ون مشکی شدند.
به محض اینکه به کمپانی رسیدند از استف سویچ ماشینش روگرفت و سمت خونه مشترکش با یونهی روند.
از نگرانی باز هم توی راه تماس گرفته بود اما هیچی....
دیگه داشت دیوونه میشد.
با سرعت زیاد توی پارکینگ رفت و ماشین رو پارک کرد و خودشو توی آسانسور انداخت و دکمه بسته شدن در رو تند تند فشار میداد...
به در خونه رسید و رمز رو وارد کرد...در رو با ضرب باز کرد، چشماشو به دنبال یونهی توی خونه گردوند و روی مبل پیداش کرد.
یونهی سردرد امانش رو بریده بود،دستش رو روی پیشونیش گذاشت و از حالت خوابیده در اومد و سعی کرد بشینه.
_: یونهیااا...
تهیونگ لرزون زمزمه کرده بود.
یونهی پشتش به تهیونگ بود و تا صداش رو شنید استرس به جونش افتاده بود،سعی کرد لبخند بزنه.
سمت تهیونگ برگشت: اوه چاگیا...برگشتی؟!
مرد که کمی خیالش راحت شده بود انگشت شصت و اشاره رو به شقیقه هاش فشار داد: می‌دونی چقدر بهت زنگ زدم؟!
دختر با تمام سرگیجه ش سعی کرد بلند شه، سمت مرد نگرانش رفت: متاسفم عزیزم،خوابم برده بود.
توی بغلش فرو رفت و نفس عمیقی کشید.
تهیونگ موهای نرمش رو نوازش کرد: تو که خوابت سنگین نبود...
لبخندی زد و ازش جدا شد: من میرم حموم ، تو برو بخواب.
شیطون نگاهش کرد: بعدا میام سراغت...
دختر خندید: یاااا...
راه افتاد سمت اتاقشون اما سرگیجه خیلی بدی رو حس میکرد...
تهیونگ با لبخند به رفتنش نگاه میکرد و تلو‌خوردنش به نظرش کیوت میومد اما لحظه ای که متوجه شد داره میوفته اخماش در هم رفت و خودشو بهش رسوند و مانع از افتادنش شد.
ترسیده به جسم توی بغلش که بیهوش بود نگاه کرد: یونهی...
نفسش گرفته بود...عشقش توی بغلش بیهوش بود و نمیدونست چیکار کنه...
دوباره با صدای لرزون گفت: یونهی...
از ترس نفسش به شماره افتاده بود، داد زد: یونهی...بیدار شو...با تواممم....
تقریبا به گریه افتاده بود،صورت ظریفش رو توی دستش گرفت و تند تند نوازشش میکرد و التماس میکرد: یونهی ،عزیزم...توروخدا...
باید چیکار میکرد؟! اگه به اورژانس زنگ میزد و اونا میشناختنش چی؟! لعنت به زندگیش فرستاد و شماره دوست یونهی رو گرفت: الو؟! ...هه سون شی؟
_: تهیونگ شی؟ چی شده؟
همزمان که اشک می‌ریخت اما سعی میکرد به خودش مسلط باشه: یونهی...
_: یونهی چی؟ چیزی شده؟ تهیونگ شی...
+: فقط زودتر خودتو برسون...اون بیهوش شده،من نمیدونم باید چه غلطی کنم... میخوام زنگ بزنم اورژانس،اما منه کوفتی نمیتونم باهاش برم..لطفا بیا اینجا.
_: باشه...همین الان میام قطع کن و سریع به اورژانس زنگ بزن.
############
تا هه سون به اونجا برسه اورژانس هم رسیده بود و تهیونگ تنها کاری که تونست انجام بده این بود که به پشت در اتاق پناه ببره و جسم بی جون عزیزش که روی تخت آمبولانس میخوابوندن ببینه و اشک بریزه و به خودش و شغلش لعنت بفرسته...
در که بسته شد سریع بیرون اومد و با چشمای اشکی شماره هه سون رو گرفت: کدوم بیمارستان میبرنش؟!
_: ....
ماسک و کلاهش رو برداشت: دارم میام.
سوار ماشین شد و پاشو روی گاز فشرد...اما به محض رسیدن به خیابون اصلی با ترافیک شدید جلوش مواجه شد و از عصبانیت چند ضربه به فرمون ماشین زد.
.
.
.
بالاخره بعد از یک ساعت و نیم کوفتی به بیمارستان رسید.
بدون پرسیدن به سمت اتاقی که هه سون گفته بود دوید و در رو با ضرب باز کرد و چشمهای زیبای یونهی رو دید، اون دختر دنیاش بود.
سمتش رفت و بغلش کرد: خیلی منو ترسوندی...چرا اینجوری از حال رفتی؟!
هه سون به یونهی نگران نگاه کرد و آروم لب زد: بهش بگو...
یونهی اشک توی چشماش جمع شده بود و موها و کمر تهیونگ رو نوازش کرد و رو به دوست عزیزش سرشو به معنی «نه» تکون داد.
هه سون لبشو گزید و قطره اشکی از چشماش روان شد و از اتاق خارج شد.
یونهی از بغل تهیونگ عقب کشید و با لبخند نگاش کرد: اوپا...من خوبم. می‌دونی امروز خیلی خسته شدم،تابلویی که دارم کاملش میکنم یه کم اذیتم می‌کنه ،جزئیاتش خیلی زیاده. فقط خسته شده بودم چیزیم نیست...
تهیونگ لبخندی زد و صورت دختر رو قاب گرفت،بوسه ای به لب های نرمش زد: همه چیزو ول کن،بیا آخر هفته بریم یه سفر کوتاه...هوم؟چطوره!؟
یونهی لبخند تلخی زد: نه...تو سرت شلوغه.بیا یه موقع دیگه بریم.
تهیونگ سر دختر رو به سینه اش چسبوند: بیخیال...من میگم میریم...به چیز دیگه ای فکر نکن.
###############
چند هفته بعد:
هوسوک از استودیوش بیرون اومد و با اخم هایی در هم به لیریک نصف و نیمه ش نگاه کرد،لعنت بهش تا صبح توی اون اتاق کوفتی روی آهنگ و لیریکش کار کرده بود اما این وسط یه چیزی اشتباه بود...شاید بهتر بود از بقیه کمک بگیره، اما فعلا بهتر بود بره و بخوابه چون مغزش در حال ترکیدن بود.
_:ماری شی...میتونم باهاتون صحبت کنم؟!

قدم هاش آروم شد، ماریا؟! ....دلش میخواست برگرده و ببینه اون کیه که صداش زده...اما نه، چرا باید برمیگشت؟ اصلا به هوسوک چه ربطی داشت؟! چه بهتر که اون هم به زندگی عادی خودش برگرده...اصلا شاید هم قرار بذاره...
تا به خودش بیاد برگشته بود و نگاهشو به پشت اون پسر که داشت به دختر ریز مقابلش نوشیدنی تعارف میکرد،داد.
صورت ماریا پیدا نبود،اما میدونست خودشه...هیکلشو میشناخت، و چقدر خوب هم می‌شناخت...
چشماشو بست و بار دیگه بخاطر به یاد آوردن اون لحظات خودشو لعنت کرد و با قدم های محکم به راهش ادامه داد.
گوشیش به صدا در اومد ،نگاهی انداخت و اسم یونگی رو دید: بله هیونگ
_: بیا اتاق جلسه...
کلافه دست توی موهاش برد: آه..داشتم میرفتم بخوابم.خیلی خسته ام نمیشه بعدا بهم بگی چی گفتین؟!
_: نه مهمه زود باش.
نفسشو بیرون داد و با گفتن « همین الان میام» تلفن رو قطع کرد.
.
.
.
ادامه دارد...
✍🏻 Isadora
دوهزار و سیصد کلمه😁
متن چک نشده🙄
ووت بده عزیزممم😍
به نظرتون یونهی چی رو مخفی میکنه؟!
تهیونگ چقدر ترسییید😢
جونگکوک 😍😍😍 بچممم
هوسوک شی😈 راحت نیست فراموش کردن این چیزا بلهههه...
آهنگ های جدید رو شنیدین؟! لعنتیییی قفلی ام روششش😍😍😍

Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now