part 17

237 40 29
                                    

هلوملیکوم
چطورینننن
ایزادورا برگشته با پارت جدید.
یه نظری بدید : بین پارگراف ها فاصله بذارم که بتونید کامنت مربوط به همون رو بذارید؟!
آغا ووت میدین دیگه؟ پارت های قبل هم اگه ستاره رنگی نشده رنگی کن 🥲
دوستون میدارم.
پارت جدید خدمت شوما عشقای من.
.
.
.
.
.
‌.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
شب های پاریس همیشه حس خوبی براش داشت. همونطور که از پشت شیشه ماشین به چراغ های شهر نگاه میکرد لبخند میزد.
وقتی پروازشون نشسته بود به محض برداشتن ساکش راننده شخصیشون رو دیده بود و با خوشحالی سمتش رفته بود، چند ماهی بود از اینجا، خونه و خانواده دور بود.
بعد از اصرار هایی که به بیول کرده بود ، اون دختر راضی شده بود به جای هتل به خونشون برن و تا فردا که هنوز کاری نداشتند اونجا بمونن.
با رسیدنشون به ویلای شخصی آلارد، ماریا سمت مادر و پدرش پرواز کرد.
بیول از ماشین پیاده شد و با لبخند کمی خم شد و سلام داد.
مینا، همه رو به داخل راهنمایی کرد و روی مبل های سالن بزرگ جا گرفتند.
اما ماریا از بغل مادرش جدا نمیشد: دلم برات تنگ شده بود ماما.
_ اوه ما بـِل (خوشگلم)، دل من بیشتر برات تنگ بود.
رو به بیول ادامه داد: این دختر اینقدر سنگدله که من بعضی شب ها در انتظار پیامش خوابم میبرد و اصلا هیچ پیامی نمیداد،یا زنگ نمی‌زد.
بیول خندید و ماریا نچی کرد: حتما سرم شلوغ بوده، من که همیشه باهات تماس تصویری می‌گرفتم ...
پاپا از سمت آشپزخونه بهشون نزدیک شد: با یه شام فرانسوی خوشمزه چطورید ؟!
ماریا لبخند لوسی زد و هر دو دستشو مثل بچه ها دراز کرد: اوووه پاپا خودت پختی؟!
در حالی که دستاش توسط باباش گرفته شد و از روی مبل بلندش کرد صدای مادرش رو شنید: هوم..وقتی شنید میای از صبح من و راشل رو دیوونه کرده بود.
ماریا لبخندی زد و گونه باباشو بوسید. برگشت و رو به بیول گفت: بیا بریم ،خیلی گشنمه.
.
.
آخر شب توی اتاق مهمان ، درِ بهار خواب رو باز کرده بودند و روی کوسن های بزرگ و نرم نشسته بودند.
بیول همون‌طور که زانو هاشو توی سینه اش جمع کرده بود و دستاشو دور ساق پاهاش پیچیده بود به ماریا که مشغول زدن لاک قرمز به ناخن های پاش بود زل زده بود: خوشگله.
ماریا سرشو بالا آورد و بامزه لبخند زد: دیدی گفتم بهت میاد.
دوباره سرشو پایین انداخت و مشغول شد، بیول بهش نگاه کرد: با جانگ مشکلی نداری؟
ماریا لبشو گزید و درِ لاک توی دستشو بست و محکم کرد: نه...اون آدم بدی نیست.
بیول دست راستشو از دور زانوهاش باز کرد و به موهای ماریا رسوند: اگه چیزی باعث شد اذیت بشی بهم بگو.
دختر لبخندی به مهربونیش زد و دستشو از موهاش گرفت و توی دست خودش فشرد:نگران نباش...
کمی سکوت کرد و سرشو پایین انداخت: فقط..احساس خودمه که اذیتم می‌کنه.
بیول ناراحت بهش نگاه کرد و دستشو فشرد: باور کن، زندگی با یک آیدل شاید سخت تر باشه...اونا خودشون هم اذیت میشن، پاپاراتزی ها، ساسنگ فنا،استاکرا ...همش سرشون تو زندگی آیدله، براش حریم خصوصی قائل نیستند...اونا همش مجبورن پنهانی رفت و آمد کنند.

Maria[متوقف شده]Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon