part 7

150 34 14
                                    

خب اول ووت بده 😢

یادت نره وقتی خوندی نظر بدی...
...........
خب خب خبببببب کجا بودیم؟؟؟؟
.
.
.
.
.
جین به نامجون گفت برو با استایلیت حرف بزن؟!
.
.
.
ای بابا ...بریم بخونیم ببینیم چی میشه😍

.
.
.
.
.
.
.
.
.

جین که به بیرون دید داشت چشماشو برای دقت کمی ریز کرد: یا ... این استایلیست جدید نیست؟
نامجون برگشت و نگاهی به بیرون انداخت، آره خودش بود جلوی کانتر بارمن نشسته بود با کسی صحبت میکرد. کمی دقت کرد: اوه آره خودشه ... اون دختره کیه کنارش.
_ حتما دوستشه دیگه.
+ هوم.. اما به نظر میاد اهل اینجا نیست مگه نه؟
_ هوم.. نامجونا، برو باهاش حرف بزن فرصت خوبیه.
+ سرشو به پشتی صندلیش تکیه داد: نه... هنوز با خودم کنار نیومدم.
                            ##############
بیول روی صندلی جلوی بار نشست و موهاشو عقب داد: هی من که تو رو هر جایی نمیبرم. کمپانی با اینجا قراداد داره،حتی اگه خیلی مست شدی در امنیت کامل به خونه ات میرسونن.
ماریا لبخندی زد: آه از دست تو دختر، به نفعته یه چیز سبک برام سفارش بدی.
+باشه  (رو به بار من سفارش داد) خب تعریف کن چطور شد علاقه به میکاپ پیدا کردی؟
                                      ...................
بعد از کلی صحبت کردن و نوشیدنی خوردن گوشی ماریا روشن شد و عکس برادرش نمایان شد.
بیول زود گوشی ماریا رو برداشت: وااااه عجب پسر هندسامیه.
_ خنده ای کرد: اون داداشمه.. بده پیامش رو بخونم.
+ اوه واقعا؟ نظرت چیه برای من جورش کنی؟ من کارم رو رها میکنم و به فرانسه نقل مکان میکنم.
ماریا قهقهه ای زد ،کمی سر گیجه و سرخوشی سراغش اومده بود پیام مهراس رو باز کرد،عکس خودش و دوست دخترش رو توی اتاق عمل فرستاده بود زیرش نوشته بود: دلمون برات تنگ شده.
گوشی رو جلوی بیول گرفت : ببین ،دوست دختر داره.
+ آییش ، هیچوقت شانس نداشتم.پس فرانسوی یاد گرفتنم به درد چی میخوره؟!ها؟
_ لبخندی زد: اینکه با من دوست شی!
+ با خوشحالی ماریا رو بغل کرد: اوه خودااا کیوت مننن،عاشقتمم
بیول با زنگ تلفنش از ماریا فاصله گرفت شماره برادر کوچیکش بود: سلام، چیکار داری؟
پسر نوجوان پشت تلفن ناله ای از درد کرد: آآآآ ....نونا کمکم کن...
_ بلند شد و ایستاد نگران گفت: باز چه غلطی کردی؟ ها؟
+ اون هیون جونگ عوضی و دوستاش برام قلدری کردن...کتکم زدن.
_ لعنتی... کجایی الان؟
+ (...........) زود بیا لطفا.
تلفن رو با گفتن باشه قطع کرد و رو به ماریا گفت: من... چیزه باید برم. میتونی بری خونه؟
ماریا تازه سرگرم نوشیدن شده بود و فعلا قصد دست برداشتن نداشت. مایع توی دهنشو قورت داد و دستشو سمت بیول تکون داد: نگران من نباش. خودم میرم خونه.
بیول نگاه نگرانی بهش انداخت و کیفشو زود برداشت و رفت.
ماریا شات رو سر کشید و از تلخیش صورتش جمع شد. توی گوشیش عکس خانوادگیشون رو باز کرد و روی هر کدوم زوم میکرد. اونقدر این یه هفته دلش تنگ شده بود که الان تمام اشک هایی که توی این مدت نگه داشته بود روی گونه هاش سرازیر شده بودن.
این سرگیجه بعد از الکل هم حسابی امونش رو بریده بود و حالش رفته رفته بدتر میشد. به خودش و ظرفیت کمش لعنت فرستاد.
توی اتاق vip نامجون و جین سرشون تو گوشی بود. هوسوک بلند شد و در حالی که تلو تلو میخورد: آییش این بطری تموم شد.
کسی صداشو نشنید،به سمت بیرون اتاق قدم برداشت و کلاهش رو روی سرش درست کرد.به سمت بارمن رفت وهمزمان ماریا از روی صندلی بلند شد و به سینه هوسوک برخورد شدیدی کرد.
هوسوک کمی به عقب رفت و حواسش رو جمع کرد سریع بطری رو روی کانتر گذاشت و دست دختر رو گرفت و بلندش کرد: آ ببخشید خانم، معذرت میخــ...
حرفش با دیدن چهره دختر قطع شد،اون اشک ها براش حس خوبی نبود و همزمان دو کلمه توی ذهنش اومد: خوشگله و معصوم!
ماریا کمی حواسشو جمع کرد،به مرد روبروش نگاهی انداخت... این همون کسی نبود که توی عکس ها و ویدیو ها دیده بود؟
شات های پشت سر هم کار خودشو کرده بود، دستشو سمت صورت پسر برد و خنده مسخره ای کرد: اوه تو همون پسر هندسام معروفی...شایدم شبیهشی(قهقهه زد) با لحن آرومی ادامه داد: من رو در امینت کامل ببر خونه...اونا گفتن این کار جز وظایفشونه(خنده)
هوسوک که تا الان چیزی از حرفای دختر سفید و کوچولوی روبروش متوجه نشده بود زمزمه کرد: چی؟ ببرمت خونه؟!...(کمی فکر کرد) آها تو رو منیجر فرستاده؟ جدیدی؟ از طرف کمپانی اومدی مگه نه؟
دختر خمار پوزخندی زد: آره کمپانی بیگ هیت کوفتی...
...........
نویسنده : Isadora ✍🏻
ادامه دارد....
😱واااای دیدین چی شدددد
به نظرت چی میشه؟
هوسوک چیکار میکنه؟!
😈😈😈پارت بعد ..از اینا از اینا😂
.
.
.
.
این دفعه کم آپ کردم
چون الاناست که بیهوش بشم😢
شرط آپ بعدی:
۵ عدد ووت
۵ عدد کامنت
😂😂😂آخه ۵ تا چیهههه
به دوستت هم بگو بخونه
امیدوارم کمتر از ۱۸ سال نباشید😐😬
هستید؟🧐

خیلی حرف زدمممم برم بخوابم
ووت بدههههه 😭💔
بای بای👋🏻

Maria[متوقف شده]Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum