part 10

185 33 4
                                    

Hi😃
اومدم ماریا آپ کنم
معلوم نیست کی دوباره آپ کنم...امااااا اگه به دوستاتون معرفی کنید و ووت ها بیشتر بشه زودتر میذارم.😍
.
.
.
امروز داشتم با خودم میگفتم شاید بهتر باشه تو این ستا گرام 😁 ( جدا نوشتم گیر ندن😂) بذارمش اونجوری افراد بیشتری میخونن.
اما یهو فکر کردم که شاید یه نیو آرمی بخونه و تصوراتش نسبت به پسرامون تغییر کنه🥺😭
حالا بگید چیکار کنم؟!

.
.
.
.
.
.
.

حالا ووت یادت نره😍🥰
.
.
.
.
.

.
.
.
.

«جیک» صدای دوربین عکاسی کسی بود که از بیرون داروخونه از حالت های مختلف بیول و ماریا عکس مینداخت،شاید بهتره بگیم از وقتی که از آپارتمان پسرا خارج شدن دنبالشون بود.
                                                     ##########

پسرا توی سالن نشسته بودند و نامجون حرف میزد: ببینید! ما باید خودمون رو جمع و جور کنیم.همونطور که قول دادیم این اتفاق هیچ جایی درز نمیکنه،بالاخره چیزیه که اتفاق افتاده.. اما حتی به منیجر هم نمیگیم.مفهومه؟
همه سر تکون دادن که ادامه داد: امشب اجرا داریم،نمیخوام حتی یه ذره از یکی از شما اشتباه ببینم. همه دوربین ها توی طول مراسم روی همه ما هست پس لبخندتون رو حفظ کنید حتی اگه حالتون خوب نباشه.باشه؟ جیمین ساعت 4 میرسه... ساعت 5 میریم سالن تمرین.فعلا استراحت کنید.
همه باشه ای گفتند و بلند شدند...هوسوک راه اتاقش رو در پیش گرفت که نامجون بازوشو گرفت: خودت رو جمع و جور کن و دیگه بهش فکر نکن.
جوابی نداد و توی اتاقش رفت و در رو بست و اولین چیزی که به دستش اومد پرت کرد و صدای شکستنش رو همه فهمیدند.
پشت در نشست و به تخت به هم ریخته نگاه کرد...اون لکه های خون حسابی توی ذوقش میزد و عصبانی ترش میکرد،دستی به صورتش کشید و اولین قطره اشک روی گونه اش روان شد.چطور تونسته بود زندگی یه دختر رو خراب کنه؟ اونم دختری که تا الان خودش رو نگه داشته بود...مطمئنا برای یه رابطه واقعی و عاطفی صبر کرده...نه اینکه یک شبه اون پاکی رو به نابودی بکشه.
عذاب وجدان رهاش نمیکرد، بلند شد و روتختی رو مچاله کرد و توی پلاستیک زباله پرت کرد.خواست حرکت کنه پاش به چیزی خورد،به پایین نگاه کرد و اخمی کرد،خم شد و اون رو برداشت،آه لعنتی لباس زیر توری دختر بود...چطور فراموش کرده بود اون رو با خودش ببره؟!
کشوی کنار تخت رو باز کرد و پارچه کوچیک توری رو پرت کرد و درش رو بست.روی تخت نشست و سرشو تو دستاش گرفت.
                                              ##########
توی مراسم نشسته بودند و هوسوک مضطرب بود و هیچ جوره آروم نمیشد...حتی یه لبخند هم به لب هاش نمیومد و مرتب با دستهاش بازی میکرد و نگاه لرزونش رو به اطراف میداد.

بعد از اجرای یک گروه دخترونه بهشون اطلاع دادند که باید به پشت استیج برن و برای چند اجرای بعد آماده بشن.
توی بک استیج جیمین با چشم از تهیونگ پرسید: هوسوک هیونگ چشه؟
تهیونگ در حالی که خم شده بود تا میکاپش تمدید بشه لبشو از داخل گاز گرفت زمزمه کرد: بعدا میفهمی...الان نمیتونم بگم.
و با چشم اطراف رو نشون داد....بعد از یک اجرای پرفکت دوباره سرجاشون برگشتند و خسته و کوفته منتظر موندند تا مراسم تموم بشه.
حالا توی ون مخصوص نشسته بودند و کوک به تهیونگ گیر داده بود که یکی از حرکات رقص رو اشتباه انجام داده و سر و صدا شون بلند شده بود.
اما هوسوک آروم تر از همیشه نگاهش به کف ماشین و کفش هاش بود...جیمین مدام اون رو زیر نظر داشت و نگرانش بود...
خواست چیزی به هوسوک بگه که دست نامجون روی پاش نشست:چیزی ازش نپرس، خودم همه چیزو میگم وقتی رسیدیم.
و جیمین تا پایان راه به هم اتاقیش زل زده بود و نگرانش بود.
به محض اینکه به خوابگاه رسیدند هوسوک به سرعت پیاده شد و چند دقیقه بعد از وارد شدن به خوابگاه در اتاقش رو به هم کوبید.
روی تخت نشست و سرشو تو دستاش گرفت. نیم ساعتی گذشت و جیمین با چهره ای ناراحت وارد اتاق شد،تقریبا متوجه اتفاقات شده بود...کنار پای هوسوک زانو زد و بازو های هیونگش رو گرفت: هیونگ...میگذره باشه؟
هوسوک سرشو بلند کرد و با بغض به جیمین نگاه کرد: چطور میگذره؟ برای هیچکدوممون نمیگذره...من یه احمقم جیمینا...من زندگیشو نابود کردم...
جیمین لباشو به هم فشار داد : هیونگ اگه نمیتونی تحمل کنی گریه کن،کنچاناااا...به هر حال یه اتفاق بین شما افتاده و کسی اونو اجبار نکرده بوده...مگه نه؟ هیونگ تو اجبارش کردی؟
هوسوک اشکاش پایین اومد و لب زد: اجباری در کار نبود،اما میتونست اولینش با کسی باشه که دوستش داره نه کسی که نمیشناسه،این چیزاست که منو دیوونه کرده(دستشو توی موهاش برد و مشت کرد: )آآآآه دارم روانی میشم.(اشکهاش با سرعت بیشتری روان شد)
جیمین که ماتش برده بود با خودش زمزمه کرد: اولــ ...اولینش؟
پسرا این رو بهش نگفته بودند... بلند شد و دستی توی موهاش کشید،نفس عمیقی کشید تا کمی به خودش مسلط بشه.
بعد از اون رو به هوسوک گفت: بیا به این چیزا فکر نکنیم هیونگ...برو لباساتو عوض کن و بخواب...فردا روز بهتریه.
به هوسوک کمک کرد که به خودش بیاد...اما خودش هم ناراحت و عصبی بود.حالا هر دو روی تخت خودشون خوابیده بودند و به سقف تاریک خیره بودند اما هیچکدوم حرفی برای گفتن نداشتند.
############################
ماریا از حمام با رنگی به سفیدی گچ بیرون اومد و لنگ لنگان به سمت بیول که روی مبل نشسته بود و توی فکر بود می‌رفت که گوشی تلفنش به صدا در اومد و بیول رو هم متوجه خودش کرد.
چاره ای نداشت پس سریع جواب داد: پاپا؟...
_ آه دختر خیلی نگرانت شدم...چرا جواب نمیدی؟
+بب...ببخشید،...اوه...می‌دونی...امروز، آره امروز خیلی سرم شلوغ بود.بخاطر همینه که جواب ندادم.
بیول چشماشو روی هم گذاشت که یعنی آروم باش.
ماریا اما،هنوز آروم نشده بود و فکر میکرد بخاطر این استرسی که به جونش افتاده ممکنه از پا در بیاد...
_مشکلی که نداری مگه نه؟ دیشب کمپانی موندی؟ یا خونه خوابیدی؟
ماریا رنگش از این پریده تر نمیشد،چرا پدرش همچین سوالی رو میپرسید؟؟
سعی کرد لرزش صداش مشهود نباشه: آ...آره،کمپانی بودم...کار ها کمی زیاده..اممم..آره
میخواست بحث رو عوض کنه: مامان خوبه؟ دلم براتون تنگ شده.
_خندید: اون پیش من همیشه حالش خوبه..
این رو گفت و به زن اخموش نگاه کرد.
مینا گوشی رو قاپید: بده من ببینم.
# ماریا؟ اوضاعت چطوره؟
+مامانننن...دلم برات تنگ شده
#عزیز دلم...می‌دونی که خودم هم آروم و قرار ندارم...تو یکی یدونه منی. شاید ماه آینده بتونیم بیایم بهت سر بزنیم.خوبه مگه نه؟
ماریا کمی زیر دلش تیر کشید و کنار بیول که کنجکاوانه بهش نگاه میکرد نشست و دستش رو فشرد: اوه...خـ..خوبه، من باید دیگه بخوابم،فردا سرم شلوغه.قطع میکنم.
مینا گوشی رو قطع کرد و با اخم به همسرش خیره شد: آه اون بادیگارد احمق تو خیلی نگرانمون کرد.
مرد دستی توی موهاش کشید و تماس چند ساعت پیش با «هو» رو به یاد آورد.
& سلام آقا
_ اوضاع ماریا چطوره هو؟
& آ...ممم...آقا ...
اخمای مرد در هم رفت: حرفتو بزن...
&ایشون...دیشب به آپارتمانشون نیومدن.
_چی؟؟؟؟؟ پس کجا بود؟
&ن..نمیدونم آقا.
_داد زد: میخوای بگی برای ندونستنت بهت پول میدم؟؟؟ لعنتی چرا الان داری بهم میگی..مگه اونجا الان صبح نیست؟؟؟ شب تا صبح چند ساعته هو؟؟؟ میخوای بگی الان ۷ یا ۸ ساعته که خبری از ماریا نداری؟ ...لعنت بهتتت.
##########################
ماریا گوشی رو توی دستای سردش فشرد و روی پیشونیش گذاشت: از خودم بدم میاد.
بیول بغلش کرد و سعی کرد آرومش کنه، پشتش رو نوازش کرد: بهتره مسکن ها رو بخوری و استراحت کنی.فردا اولین روز کاریته...سعی کن قوی باشی..هوم؟

Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now