.
.چشم های جیسو پر از اشک شده بود، زیر لب لرزون گفت : تهیونگا...
شونه هاشو بیشتر تکون داد و همزمان که جلوی بهترین دوستش میشکست و اشکهاش پایین میومد داد زد: چرا نگفتی یونهیِ من داره میمیره؟!
جیمین و کوک به هم شوکه نگاه کردند، هیچی از حرفاشون نمیفهمیدند.
جیسو سرشو پایین انداخت، حین اشک ریختن گفت: اون...خودش نخواست..من
با صدای مردونه اش پر حرص داد زد: باید میگفتی...باید میفهمیدم مریضه! منِ لعنتی دوست پسرشم باید بدونم اون تومور مغزی داره!
جیسو هیستریک نگاهی به اطرافش انداخت و دوباره به تهیونگ نگاه کرد و سعی کرد با دستاش برای ساکت کردنش استفاده کنه، ملتمس نالید: ششش...هیش...لطفا آروم باش.
صدای هق هق تهیونگ بلند شد و سرشو روی شونه دختر ظریف گذاشت.
کوک به دیوار پشت سرش تکیه زد و ناباور دستشو روی دهنش گذاشت، جیمین دستشو توی موهاش برد و پشت به تهیونگ چرخید تا فرو ریختن دوستش رو نبینه.در اتاقی به سرعت باز شد و قیافه ترسیده و خوابآلود لیسا نمایان شد.چشم بند صورتیشو روی پیشونیش بالا زده بود، تاپ و شورت ساتن ابریشمیش به رنگ سورمه ای بود و با رنگ پوستش متضاد بود.آب دهنشو قورت داد، این به هم ریختگی توی سالن!!!...چشمهاشو کمی اطراف گردوند..جونگکوک؟! اصلا اینجا چه خبر بود؟؟...هنوز قلبش از صدای داد مردونه میلرزید.
دستگیره در رو رها کرد و قدم توی سالن گذاشت، لرزش صداشو نتونست کنترل کنه:جیسو اونی!! جونگکوکا؟
جیسو بازوی پسر داغونِ کنارش رو گرفت و اشک های خودش رو پاک کرد، در حالی که تهیونگ رو سمت اتاق خودش میکشید زیر لب به لیسا گفت: متاسفم ..
کوک با چهره ای ناراحت بهش نزدیک شد و با صدایی گرفته زمزمه کرد: هی بیبی؟! تو رو ترسوندیم؟!
آروم در آغوشش گرفت و لیسا تازه تونست چهره مغموم جیمین رو ببینه که روی صندلی کنار کانتر آشپزخونه وا رفته!
خودشو کمی توی سینه دوست پسرش پنهان کرد و آروم به جیمین سلام داد...
متعجب به چهره کوک که ذره ای خوشحالی توش نبود نگاه کرد: اوپا؟! چی شده؟ خوبی؟!
پسر، لیسا رو آروم به داخل اتاقی که ازش بیرون اومده بود هدایت کرد و در رو بست، پشت در دستاشو حصارِ عروسکش کرد، نفس عمیقی کشید و از بالا بهش نگاه کرد، ناراحت لب زد: چیزی نیست، فقط تهیونگ حالش خوب نیست...ببخشید اگه سر و صدا ها مزاحمت بود.
لیسا به جمله آخر توجهی نکرد و صورت کوک رو توی دستهای کشیده و ظریفش گرفت: بخاطر دوست دخترش؟ یونهی؟!
پسر کف دست راست لیسا رو بوسه زد: میشناسیش؟
لیسا تایید کرد: بعد از اون شب مراسم...که تهیونگ اوپا با جیسو بحثش شد، «اونی» برامون تعریف کرد. واقعا براش ناراحتم!
کوک سرشو تکون داد و توی گردن دختر فرو برد، واقعا خوشبو بود: من هم!
همونجا رو بوسید و بالا تر اومد، به چشم هاش نگاه کرد: نباید بخوابی عروسک؟!
لبهای صورتیشو جلو داد: هوم...فردا باید سر یه برنامه آموزش رقص به تازه کار ها، حاضر بشم. امیدوارم زیاد حرص نخورم!
پسر دست زیر زانوهاش برد و روی دستهاش بلندش کرد.
جیغ خفه ای کشید: چیکار میکنی...الان میوفتم!
خنده ته گلویی کرد: میبرم بخوابونمت.
آروم روی تخت گذاشتش و کنارش روی زمین زانو زد، پتو رو روش تنظیم میکرد که صداشو شنید: تو هم بیا پیشم.
تای ابروش رو بالا داد: اونطوری امنیتت تضمین نمیشه!
دختر با خجالت خندید و مشتی توی سینه پسر زد: فقط تا وقتی خوابم ببره!
خندید و زانوش رو روی تخت گذاشت و خودشو کنار لیسا آروم پرت کرد:ممکنه اصلا نذارم بخوابی.
لبشو گزید،گونه هاش سرخ شد و سریع چشم بندش رو روی چشم هاش گذاشت و غر زد: نظرم عوض شد، برو میخوام بخوابم...
لبخند دلنشینی روی لبهای پسر اومد، با انگشت شستش گوشت صورتی و نمناک گیر افتاده بین دندون های دختر رو نوازش کرد، نگاهی به چشم هایی که زیر اون پارچه پنهان شده بود انداخت.
حالا چهره اش کاملا جدی به نظر میومد، چونه عروسکش رو لمس کرد...کاملا بهش نزدیک شده بود و لیسا با چشم بسته همه چیز رو حس میکرد، قلبش آروم و قرار نداشت.از خجالت خودشو بیشتر توی تخت فرو برده بود.
جونگکوک نفس داغش رو بیرون داد، سرشو کمی کج کرد و بالاخره اون گوشت نرم رو با لبهاش لمس کرد.
پهلوی دختر رو فشار داد، بیشتر روش خیمه زد و با آرامش اون لب ها رو همراه با بالم لب هلویی مزه کرد.
اونها اولین بوسه ی با هم بودنشون رو تجربه میکردند.
صدای لذت بخش بوسه به همراه چشم هایی که هیچ جا رو نمیدید و نمیتونست تشخیص بده حرکت بعدی پسر چیه، لذت عجیبی برای لیسا داشت.
کوک آروم جدا شد و چشم بند لیسا رو کنار زد، به چشم های خمارش نگاه کرد: میخوام چشم های قشنگت رو ببینم!
اون چشم ها رو میبوسید که صدای مرددش رو شنید که صداش میزنه:جونگکوکا!
دوباره سمت لبش رفت و قبل از اینکه ببوسه با صدای خشدارش زمزمه کرد: هیششش...فقط چند تا بوسهس، بهت قول میدم!
دختر نفسی گرفت و اینبار خودش پیشقدم شد و انگشت های کشیده اش رو روی گونه پسر گذاشت و لبهاشو از هم باز کرد و لب پایینی جونگکوک رو بینشون گرفت و آروم بوسید.
بعد از چندین بار بوسیدن، پسر لبهاشو با صدای لزجی ازش جدا کرد و شقیقه اش رو به پیشونی دختر تکیه داد، از ته گلو گفت: باید بس کنم! باید تمومش کنم.
اما نمیتونست، اخمهاش به حالت خیلی هاتی در هم رفته بود، چونه لیسا رو گرفت و دوباره چند بوسه ریز ازش گرفت و برای آخرین بار پیشونی دختر رو بوسید و فاصله گرفت.
سرشو روی بالش کناری گذاشت و دست راستشو زیر سرش برد و طاق باز خوابید.
به لیسا که هنوز قفسه سینه اش بالا و پایین میشد نگاه کرد و دست چپشو سمتش دراز کرد، به خودش اشاره کرد: بیا اینجا ، باید بخوابی!
آروم توی بغلش خزید و سرشو روی سینه عضلانیش گذاشت، چشم بند کذایی رو دوباره روی چشم هاش گذاشت، پچ زد: یه چیزی بخون خوابم ببره.
از ته گلو خندید و دستشو از زیر سرش در آورد و کامل سمت عروسکش چرخید و تقریبا تو بغلش لهش کرد: فکر کنم حالا دیگه امنیت من بیشتر تو خطر باشه!
حرصی لبشو گزید و آروم دستشو به سینه پسر زد: اگه برام نخونی آره، مقصر هم خودتی! میخواستی شروعش نکنی.
خندید و انگشت های زیباش رو گرفت و به سر هر انگشت بوسه زد: شیرینِ من، انتظار نداشتی که با این چشم بند سکسیت...هیچ کاری باهات نداشته باشم!
سرشو توی گردن دختر فرو برد و آروم کنار گوشش آهنگ خیلی آروم و غمگینی رو، که چند ماهی بود نوشته بود و منتشر نکرده بود، با اون صدای بهشتیش زمزمه کرد.
اون آهنگ باعث میشد هر دو چشمهاشون پر از اشک بشه، هر دو اونها روزانه با استرس و فشار های زیادی دست و پنجه نرم میکردند و از طرفی نگران رابطه پنهانی خودشون هم بودند، هیچکدوم از اونها دوست نداشتند بخاطر طرفدار ها یا کمپانی ها از هم جدا بشن!
لیسا خدا رو شکر میکرد که چند قطره اشکی که از چشم هاش ریخته بود توی پارچه چشم بند گم شده بود.
اون لیریک غمگین چقدر مناسب حال جیسو و تهیونگ هم بود.
توی اتاق کناری، تهیونگ با درد هق هق میکرد و قلبش رو فشار میداد و جیسو با چشم های گریون سعی میکرد با صحبت هاش آرومش کنه.
اما مگه درد کمی بود؟! اینکه بدونی کسی که از خودت هم بیشتر دوستش داری داره درد میکشه، داره با مرگ میجنگه و تو نتونی هیچ کاری بکنی؟!
چطور میتونست به این فکر کنه که ممکنه همین الان آخرین نفس هاش باشه؟ چطوری با درد نبودنش باید کنار میومد؟ حتی دوست نداشت به نبودنش فکر کنه...تمام جسم و ذهنش این مسئله رو انکار میکرد.
BẠN ĐANG ĐỌC
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...