part 6

149 44 18
                                    

اول ووت بده پلیز😢

حس میکنم هیچکس نمیخونه...
من مانده ام تنهایی تنهاااااا😭😂

قول بده اگه خوندی نظر هم بدی و بگی دوست داری چطور پیش بره ...حدسیاتت چیه؟



    ###############
یک روز گذشته بود و سورا از کمپانی اخطار گرفته بود و از این بابت خیلی ناراحت بود. حالا که حس میکرد خوشبخت ترینه حالا که کراش دست نیافتنیش بهش پیشنهاد داده بود نمیتونست باهاش باشه. اشکش چکید وسرشو تو دستاش گرفت. چقدر برای گرفتن این شغل تلاش کرده بود،اصلا نمیتونست شغلش رو رها کنه،اما قلبش چی؟ میتونست اونو رها کنه؟ از یکسال پیش قلبش برای یونگی لرزیده بود اما اونقدر خجالتی بود که نتونه اعتراف کنه. البته که اون قوانین لعنتی هم مثل یه وزنه سنگین میخورد توی سرش.
اشکهاشو پاک کرد و نگاهشو به عکس های دیروز یونگی توی مانیتورش داد ادیتور براش فرستاده بود و حالا باید کار های نهاییش رو انجام میداد و میفرستاد برای تهیه کننده ها.
حوصله هیچی رو نداشت، سیستم رو خاموش کرد، صدای گوشیش بلند شد، پیام از یونگی بود: پشت بوم منتظرتم.
حالا باید چه غلطی میکرد؟ اونا بهش گفته بودن اجازه نداری باهاش باشی. باید میرفت؟ آره بهتر بود بره و بهش بگه نمیتونه باهاش باشه.
گوشیشو برداشت و موهاشو مرتب کرد. اشک هاش که دوباره چکیده بودن پاک کرد و به طرف آسانسور قدم برداشت.
از آسانسور بیرون اومد و یونگی رو از پشت دید که داره با پای راستش بازی میکنه و گاهی اون رو آروم به زمین میکوبه.
آهسته و خجالتی نزدیک شد: یونگی شی.
یونگی برگشت، لبخندی زد بهش نزدیک شد و قوطی نوشیدنی لیمویی رو به طرفش گرفت. سورا سرش پایین بود و با دو دست ظریفش قوطی رو از یونگی گرفت: ممنونم
یونگی اخمی کرد و دستشو زیر چونه دختر گذاشت و سرشو بالا آورد،اخمش غلیظ تر شد: گریه کردی؟چرا؟
دختر سعی میکرد نگاهش رو بدزده: نه ،چیزی نیست یونگی شی.
یونگی اما قانع نشده بود، بیشتر نزدیک شد و با هر دوتا دستش صورت دخترک رو گرفت: بهم بگو چی شده؟
سورا که دیگه طاقت نداشت اشک هاش با سرعت چکید، یونگی سریع اشک هاشو پاک کرد، قلبش میلرزید. چرا گریه میکرد؟ نرم اون رو به آغوش کشید و به سینه اش فشرد.
دختر بین هق هق هاش دهن باز کرد و همونطور که سرش تو سینه مرد روبروش بود گفت: اونا...بهم گفتن با تو ... با تو نباشم. اخطار گرف...تم.
یونگی عصبانی شد و دختر رو از خودش فاصله داد اما هنوز دست چپش دور کمرش رو گرفته بود: چی؟ کی بهت گفت؟ سورا، من به این چیزا اهمیت نمیدم. اصلا برام مهم نیست، من بعد چندین ماه با خودم کلنجار رفتن الکی تصمیم نگرفتم که. تو چیزیت نمیشه هوم؟ من رو ببین!! من مواظبتم.
دختر پیشونیشو به سینه یونگی چسبوند و نالید: من نباید... با تو باشم. ما نباید...
یونگی به سرعت از خودش جداش کرد و فاصله گرفت، به شدت عصبی شده بود.نمیتونست ازش جدا باشه،نمیخواست.. رابطه ای که هنوز جون نگرفته بود داشت تو نطفه خفه میشد،یونگی هم حس خفگی داشت قلبش سنگین شده بود،زمزمه کرد: نگو... اینو نگوووو(داد زد)
صدای نازکش بلند شد: من، میترسم... نمیتونم با تو باشـ..
حرفش با نزدیک شدن یونگی و بوسه سطحی و عمیقی که به لباش زده بود قطع شد. هر دو برای لحظاتی توی سکوت به هم نگاه میکردند. سورا اشکش بند اومده بود،یونگی اون رو بوسیده بود؟ اصلا چه اتفاقی افتاد؟! دهنش نیمه باز مونده بود و یونگی هنوز با اخم خیره نگاهش میکرد.
عصبی دوباره نزدیک دخترک شد و غرید: فقط یکبار دیگه اون جمله رو تکرار کن.
و لحظه بعد چونه دختر توی دستای استخونیش اسیر شد و لبهای نرمش رو مکید. دستاشو دور کمر سورا محکم تر کرد و به خودش فشرد، دختر به خودش اومد و دستاشو دور گردن یونگی حلقه کرد و روی نوک پاهاش بلند شد و جواب بوسه هاشو داد.
با صدای جذابی بوسه رو قطع کرد و پیشونیشو به پیشونی سورا چسبوند،نفس کم آورده بودند: فقط.. یکبار دیگه.. جرات کن و..... بگو نمیتونم باهات باشم.
دختر از خجالت کاری که کرده بودند لبشو گاز گرفت و دستاشو خواست از دور گردن یونگی باز کنه که پسر اون رو سفت گرفت و بوسه های ریز روی لب و اطراف لب باد کرده و سرخ دختر میذاشت و بین بوسه هاش میگفت: میدونی چقدر... صبر کردم؟... صبر کردم تا طعم این لبا رو ... بچشم؟
سورا گرمش شده بود و از خجالت داشت میمرد سریع سرشو توی سینه یونگی پنهان کرد: خیلی سریع داریم پیش میریم. الان تازه روز اولمون بود مثلا؟؟؟!!
یونگی توی گلو خندید و پشت کمر سورا رو نوازش کرد: هوم من عجولم، یعنی روزای بعد چه اتفاقی میوفته؟!
دختر حرصش گرفت و زود ازش جدا شد و با خجالت مشتی به سینه یونگی زد: اینجوری نگوووو
در حالی که مشت کم جون دختر رو مهار میکرد کمی جدی شد: قبول دارم دیروز نباید جلوی اون همه آدم ازت شماره میگرفتم،اما از سوهیوک خوشم نمیومد همش بهت میچسبید و روی مخم میرفت.
_ چی سوهیوک اوپا؟؟؟ اون اینجوری نیست.. آدم بدی نیست.
+ سوهیوک اوپا؟؟؟؟؟ اوپای تو فقط منم.
سورا لبشو گاز گرفت: قراره اینقدر سخت گیر باشی؟!
+ آره مشکلی داری؟ بگذریم... من به کمپانی میگم تو من رو رد کردی، مشکلی پیش نمیاد. من هم سعی میکنم توی جمع واکنشی نشون ندم که موقعیت شغلیت توی خطر نیوفته... دوست ندارم بخاطر من تو دردسر بیوفتی.
با لبخند بی سابقه ای نزدیک دختر شد و کمرش رو اسیر کرد: امشب میام به آپارتمانت، نظرت چیه؟
سورا با تعجب سرشو بالا آورد: خونه من؟... آآآآ خب ...(یهو چیزی یادش افتاد که فکر کرد میتونه برای خلاصی ازش استفاده کنه)... مگه شماها امشب بار نمیرید؟ همیشه آخر هفته توی بار جمع میشید مگه نه؟
+ سورای خجالتی من... امشب باهاشون نمیرم...چیه؟ اولین باره یه پسر میاد خونه ت؟
سورا دهن باز کرد اما یونگی محکم تر بغلش کرد: نه نگو... حتی فکر اینکه پیش یه پسر دیگه بودی هم خوشایند نیست.
سورا لبخند خجالتی زد یونگی ادامه داد: نگران نباش، پیش من جات امنه. هنوز خیلی وقت داریم برای رابطه مون... من فقط دوست دارم وقتمو با تو بگذرونم.
دختر دستش رو دور گردن یونگی انداخت و روی نوک پاهاش بلند شد و بوسه ای روی گونه پسر گذاشت: باشه یونگی اوپا من ساعت 8 شب کارم تموم میشه.
یونگی خوشحال بود اما قیافه اش چیزی نشون نمیداد ،با سر تایید کرد موهای دختر رو نوازش کرد: من باید به کار هام برسم، ده دقیقه اینجا صبر کن بعد بیا پایین هوم؟
دختر با لبخند تایید کرد: باشه ،حواسم هست.
                               ##############
چند هفته بعد:
تازه از خرید برگشته بود و داشت وسایل توی یخچال رو منظم میکرد. گوشیش به صدا در اومد و بهش نگاهی انداخت، بیول بود همون کسی که طی این چند هفته که به کره اومده بود حسابی باهم دوست شده بودن. خیلی خوب بود که بیول فرانسوی بلد بود و ماریا جاهایی که کلمات کره ای رو نمیتونست سر هم کنه میتونست بقیه حرف هاشو با بیول فرانسوی ادامه بده. اونا با اینکه تازه همدیگه رو شناخته بودن اما کلی با هم وقت گذرونده بودن و با هم صمیمی شده بودند.
تماس رو با لبخند وصل کرد: بیولا...
_ اووو ... ماریا، بیا بریم یکم هوای تازه بخوریم.
+ چرا نمیای خونه من؟ تازه از فروشگاه برگشتم.
_ واییی نه لطفاااا بریم بیرون دوست ندارم امشب خونه باشم.میای؟
+ باشه.کجا همدیگه رو ببینیم؟
_ خیابون(.....) کنار همون مرکز خرید که اون روز رفته بودیم.
+ آها. باشه ساعت 9 اونجام.
تصمیم گرفت لباسشو عوض کنه. جلوی کمدش ایستاد یه نیم تنه سفید و شلوارک کوتاه جین و یه پیرهن اور سایز نازک و سفید برداشت. امروز هوا خیلی سرد نبود اما برای احتیاط یه پالتو مشکی هم برداشت.
جلوی میز آرایشش نشست کمی خط چشمش رو پررنگ تر کرد و ریملش رو تمدید کرد، برق لب صورتی ش رو به لبش زد و اون رو توی کیفش گذاشت. عالی شد.
کلیدش رو برداشت و از آپارتمانش بیرون اومد.

تقریبا به محل قرار نزدیک شده بود، گوشیش رو از جیب پالتوش در آورد و شماره بیول رو گرفت با بوق اول برداشت: اوه تو رسیدی؟ من تقریبا نزدیک اونجام.
ماریا لبخندی زد: باشه بیول منتظرتم.
گوشی رو توی جیبش گذاشت و سرشو به سمت آسمون گرفت، واقعا  دلش برای خانواده اش تنگ شده بود. با اینکه هر روز با همه اونا تصویری صحبت میکرد باز هم دلش آغوش پدرش رو میخواست.دستای نرم مادرش رو میخواست.پوزخندی زد،اون مهراس عوضی امروز سراغی ازش نگرفته بود.حتما شیف شلوغی رو میگذرونه.
_ ماریا؟
سرشو برگردوند ،بیول بود. لبخندی به دوست عزیزش زد و به سمتش رفت: خوبی؟
_ آره ، دیوونه هنوز نمیدونی چه لباسی رو کی بپوشی من مطمئنم امشب سرد میشه. نگاش کن یه پالتوی نازک و یه شورت کوتاه و لباسای نازک...حتی به خودت زحمت ندادی پالتوت رو ببندی.
+خندید و دستشو توی دست بیول حلقه کرد و به راه افتاد: آه خیلی غر میزنی.
_یااااا... مگه ندیدی اون شب مامانت از اون سر دنیا چقد بهم تاکید کرد که مواظبت باشم؟ بعدشم اون بابات خیلی اخموعه... قبول داری؟
+ قهقهه زد: پاپا مدلش اینجوریه. ولی آدم مهربونیه. حالا کجا میریم؟
_ اوممم سوال خوبیه... کجا میریم؟
+ اخماشو در هم کشید ایستاد: حتی نمیدونی کجا میریم؟
_ خندید: خیلی کیوتی... دلم میخواد خرید کنم. بیا اول بریم خرید.بعدشمممم.... اوممم میریم بار.واااو
+ آه نه، من بار نمیام... من زود مست میشم،نه نه حوصله ندارم. فردا باید کارمو شروع کنم. نه نمیشه.
_ آیشش خیلی نق میزنی. بیا بریم فعلا.
                                   ################
صدای موزیک کر کننده توی فضای بار پیچیده بود بوی الکل همه جا رو گرفته بود. عده ای وسط میرقصیدند و بار من داشت برای کسانی که پشت کانتر مخصوص نشسته بودند شات های کوچیک رو پر میکرد.
توی اتاق وی آی پی هوسوک نشسته بود و خودشو تقریبا با وودکا خفه کرده بود.جین تکه ای پاستیل توی دهنش گذاشت و رو به نامجون: یا... بقیه نمیان؟
نامجون بطری رو از دهنش فاصله داد: کوک توی استودیو بود. تهیونگ هم رفته بود پیش یون هی.
یونگی شاتش رو روی میز گذاشت و گفت: جیمین هم رفته بود بوسان. ... بچه ها منم باید برم.
جین خندید: واااو یونگی شی این چند هفته حسابی سرت شلوغه مگه نه؟
نامجون لبخندی زد: میری پیش سورا؟
یونگی تایید کرد و دستی تکون داد و از اونجا خارج شد.
نامجون نگاهی به هوسوک انداخت تکه ای پاستیل بهش پرتاب کرد: یا یا... اینقدر نخور.
ادامه داد: فقط من و تو اینجاییم که سینگلیم. آیشش....
هوسوک خنده مستانه ای کرد: واااو سینگلی الان تنها مشکل منه؟ چه اهمیتی داره نامجون؟!
همون موقع به منیجر نوشت: یکی رو بفرست بار(...)
جین ناراحت با لیوانش بازی کرد و نیشخندی زد: منم اضافه کن.
نامجون با تعجب به سمتش برگشت: تو چی؟ چی شده؟
_همین روزا باهاش بهم میزنم... میدونم داره خیانت میکنه. بهش حق میدم زیاد براش وقت ندارم طبیعیه که به سمت یکی دیگه بره.
نامجون ناراحت دستی توی موهاش کشید و چیزی نگفت.
جین که به بیرون دید داشت چشماشو برای دقت کمی ریز کرد: یا ... این استایلیست جدید نیست؟
نامجون برگشت و نگاهی به بیرون انداخت، آره خودش بود جلوی کانتر بارمن نشسته بود با کسی صحبت میکرد. کمی دقت کرد: اوه آره خودشه ... اون دختره کیه کنارش.
_ حتما دوستشه دیگه.
+ هوم.. اما به نظر میاد اهل اینجا نیست مگه نه؟
_ هوم.. نامجونا، برو باهاش حرف بزن فرصت خوبیه.
.....
                            ##############

هوففف نزدیکای ۲ هزار کلمه 🙄

به نظرت نامجون می‌ره باهاش حرف بزنه؟
دوست داری چه اتفاق های دیگه ای بیوفته؟
هر چی توی ذهنته بگو 😈
بوسه یونگی و سورا چطور بود؟
خیلی زود نبود برای بوسه؟
اگه فکر می‌کنی نوشته هام مشکلی داره یا چیزی کم داره حتما بهم بگو😍
نویسنده : Isadora ✍🏻
ووت بدههههه😭💔😢

Maria[متوقف شده]Where stories live. Discover now