امروز صبح تمرین رقص ام وی جدید رو داشتند و هوسوک تنها کاری که نمیکرد نظارت روی رقص ها بود چون سرش توی گوشی بود و به آخرین پیامش به ماریا
،که وضعیت مچ پاشو پرسیده بود و در جواب «خوب شده» رو نوشته بود، نگاه میکرد.
نوتیف پست جدید ماریا براش بالا اومد و سریع لمسش کرد و صفحه عکس باز شد، با دیدن چهره اش لبخندی زد و پایین تر به جمله « میخوام پرواز کنم» نگاه کرد.
لبهاش بی حالت شد و دوباره به عکس دقت کرد، با خودش زمزمه کرد: روی پشت بومه؟!
اصلا دلش نمیخواست به اون چیزی که نباید فکر کنه...نه امکان نداره مگه نه؟ اون این کار رو نمیکنه!
انگشت هاش بی حس شده بودن
آب دهنشو قورت داد و به ساعت پست کردن عکس دقت کرد، همین پنج دقیقه پیش؟! باید عجله میکرد مگه نه؟!
به سمت بیرون دوید و با شماره ماریا تماس گرفت و توجه بقیه اعضا بهش جلب شد.
دکمه آسانسور رو چند بار با استرس فشار داد و به بوق های بی جواب تلفن گوش داد...
«لعنتی» زیر لب گفت و سمت پله ها پا تند کرد،تقریبا سه طبقه باید بالا میرفت تا به پشت بام برسه!
دوباره شماره دختر رو گرفت و عصبی زمزمه کرد: لطفا این کارو نکن...جواب بده لعنتی...جواب بده.حالا پله های آخر رو طی میکرد که صداش توی گوشش پیچید: الو؟! هوسوک شی!
_ همونطور که نفس نفس میزد گفت: ماریا! صبر کن...لطفا!
+ در حالی که چهره اش رو تعجب پر کرده بود لب زد: هوسوک شی! حالت خوبه؟!
پسر با ضرب در پشت بام رو باز کرد و ماریا رو دید:لطفا از اونجا بیا پایین ماریا...
هنوز هم صدای همدیگه رو از گوشی میشنیدن اما چشمهاشون روی همدیگه بود.
_هیچی اونقدر ارزشش رو نداره که خودت رو فدا کنی...
+منظورت چیه؟!
_قدمی نزدیک تر شد: من همیشه کنارتم و حمایتت میکنم، پس لطفا از اونجا فاصله بگیر.
حالا کاملا بهش نزدیک شده بود و تماس رو قطع کرد، گوشی رو توی جیبش چپوند و با گرفتن مچ ظریف دستش یکباره اون رو پایین کشید و تقریبا توی آغوشش لهش کرد.
ماریا مبهوت، آروم دستشو پشت کمر پسر برد: هوسوک شی! چی شده؟!
آروم ازش جدا شد و ناراحت و با اخم زمزمه کرد: تو...تو داشتی خودتو پرت میکردی؟! توی پست جدیدت نوشتی میخوای پرواز کنی! من....آم...خب ترسیدم، چون اتفاقات بدی برات افتاده بود...فکر کردم که...
ماریا نا باور تکخندی کرد و گفت: اینطور نیست...آه منو ببخش تو رو ترسوندم! من قصد چنین کاری رو نداشتم...فقط چون هوا خوب بود...
هوسوک نفسشو بیرون داد و دستی توی موهاش کشید، عصبی بود و عذاب وجدان رهاش نمیکرد!
بی حال روی سکوی سنگی نشست و به دیوار شیشه ای پشت بام تکیه زد.
ماریا متاسف با لبی که به دندون گرفته بود کنارش نشست و خواست چیزی بگه که صداشو شنید.
_از وقتی اتفاقاتی که توی گذشته برات افتاده رو شنیدم، از وقتی که خودم باعث شدم مسیر زندگیت شاید اون چیزی نباشه که میخواستی! ...همش با خودم میگم نکنه بخاطر من بلایی به سرت بیاد! ...من واقعا متاسفم که ....که اولینت رو ازت گرفتم. و نمیدونم این رو چطور جبران کنم.
کمی سکوت کرد و ادامه داد: ای کاش میتونستم زمان رو به عقب برگردونم و...
+اما من پشیمون نیستم!
در حالی که به روبرو خیره شده بود این رو گفته بود و حالا با لبخند سمت مرد برگشت.
+پس متاسف نباش...
مرد لبخند تلخی زد و آروم دست نرمش رو گرفت و انگشت هاش رو بین انگشت های ماریا گره زد و با صدایی خسته زمزمه کرد: ممنونم!
دستشو بالا آورد و آروم لبشو روی پشت دست ماریا گذاشت.
و نفس ماریا توی سینه اش حبس شد.صداشو شنید: نباید به جاهای خطرناکی مثل اینجا نزدیک بشی! ممکنه آسیب ببینی...
دختر با تکون دادن آروم سرش تایید کرد و لبخندی زد: از این به بعد بیشتر حواسمو جمع میکنم!
باد موهاشون رو به هم میریخت....
+تو...پیجمو فالو داری؟!
ماریا بود که با تردید پرسیده بود.
هوسوک سرشو به طرفش برگردوند و لبخندی زد: اُ...آره، خب..آممم چند وقت پیش پیجتو دیدم و دنبالت کردم!
سکوت کرده بودند، باد هنوز میوزید...
VOUS LISEZ
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...