سلامممم من اومدم با پارت جدید
اول از همه اگر زیر سن قانونی هستی لطفا نخون و اون قسمت ها رو رد کن.
میدونم اینجوری که میگم بیشتر کنجکاو میشی که بخونی.
اما من دارم برای خودت میگم😊
به هر حااااال بریم سراغ بقیه ماجرا و....
ووت بده گلم.
در آخر نظرتو حتما بگو بهم. چون خیلی توی نوشتن بقیه داستان تاثیر داره.😍
ماچ ب کله ات.ماریا کمی حواسشو جمع کرد،به مرد روبروش نگاهی انداخت... این همون کسی نبود که توی عکس ها و ویدیو ها دیده بود؟
شات های پشت سر هم کار خودشو کرده بود، دستشو سمت صورت پسر برد و خنده مسخره ای کرد: اوه تو همون پسر هندسام معروفی...شایدم شبیهشی(قهقهه زد) با لحن آرومی ادامه داد: من رو در امینت کامل ببر خونه...اونا گفتن این کار جز وظایفشونه(خنده)
هوسوک که تا الان چیزی از حرفای دختر سفید و کوچولوی روبروش متوجه نشده بود زمزمه کرد: چی؟ ببرمت خونه؟!...(کمی فکر کرد) آها تو رو منیجر فرستاده؟ جدیدی؟ از طرف کمپانی اومدی مگه نه؟
دختر خمار پوزخندی زد: آره کمپانی بیگ هیت کوفتی.
هوسوک که مطمئن شده بود لبخند کجی زد و نزدیک تر رفت و باعث شد دختر عقب بره رو روی صندلیش بشینه، محو زیبایی صورتش شده بود. به نظر میرسید یه فرشته اس... فرم لبهای قشنگش چونه و فک خوش تراشش،چشم های درشتش که حالا خیس اشک بود و موهای مشکیش.
نگاهی به اطراف انداخت،نصف شب بود و بار تقریبا خالی به نظر میرسید پس دستاشو به سمت موهای دختر برد و نوازش کرد، چقدر لطیف بود... به نظر میرسید آرامش گرفته..پس نزدیک تر شد و قسمتی از موهای زیر دستش رو پشت گوش ظریف و کوچیکش هدایت کرد... دختر خمار چشماشو بست و دستشو پس زد و سرشو روی کانتر جلوش گذاشت و چشماشو بست...
هوسوک نفس عمیقی کشید، قلبش کمی ناآرومی میکرد،با خودش گفت اثرات مشروب کوفتیه مگه نه؟
سرشو تکون داد و رو به بار من یه شات قوی سفارش داد، خم شد و کنار گوش دختر زمزمه کرد: یه شات مهمون من باش!
ماریا همونطور که سرش روی کانتر بود چشماشو باز کرد و با پسر چشم تو چشم شد... لحظه ای نفس نکشید،چقدر نزدیک بود. سرشو به سرعت بلند کرد و فاصله گرفت،پسر شات رو برداشت و به دهان دختر نزدیک کرد: به سلامتی!
شات رو به لب براق و سرخابی دختر فشار کمی داد وماریا بی اختیار دهانش رو باز کرد و مایع به شدت تلخ توی دهنش خالی شد... از تلخیش چهره اش در هم شد و سرشو به عقب پرت کرد کمی از اون رو قورت داد اما تحمل بقیه ش رو نداشت. پس سریع شات رو از توی دست پسر قاپید و سرشو بهش نزدیک کرد. پسر با لبخند کج و لذت وصف نشدنی شاهد ماجرا بود با فهمیدن قصد دختر ابروشو بالا انداخت مچ دستشو سفت توی دستای استخونی مردونش گرفت و دهانش رو به دهان دخترک کوبید و مایع تلخ رو با لذت قورت داد.
از هم جدا شدند و دختر با چشمای خمار نگاهی به هوسوک انداخت،توی حال خودش نبود و از اتصال لبهاش به لب اون پسر به شدت لذت برده بود.
از صندلیش پایین اومد و تلو خورد نفسی کشید و به سمت پسر هجوم برد.میخواست اون لذت رو دوباره تجربه کنه.. یقه کت چرمی هوسوک رو گرفت و روی نوک پاهاش بلند شد...بوسه کوچیک اما خیسی به لب پسر زد، هنوز فاصله نگرفته بود که پسر وحشیانه کمر خوش فرمش رو گرفت و مک عمیقی به لب سرخابی ش زد. چرخوند... دوباره بوسید. شیرین بود و نرم،دوست داشت اونقدر اون دختر رو به خودش بچسبونه که فاصله ای نباشه.
گازی از لب پایینی دختر زد و همزمان دستشو سمت جیب کت چرمش هدایت کرد و کارت بانکیش رو در آورد و همونطور که مشغول بوسیدن اون لبهای آبنباتی بود کارت رو به سمت بارمن گرفت.
برای نفس کشیدن ازش جدا شد و پیشونی به پیشونی هم چسبوندند... ریه هاشون برای دریافت اکسیژن تقلا میکرد.
بارمن کارت رو با احترام به سمت هوسوک گرفت و پرسید: به راننده نیاز دارید؟
پسر که دلش نمیخواست از دختر توی بغلش چشم برداره،همونطور که به چهره سرخ شده دختر نگاه میکرد و نفس نفس میزد: آره، لعنتی میخوام تا خود خونه ببوسمش.
و بی درنگ لبهای متورم شده دختر رو شکار کرد.هر چه میگذشت جسمشون بیشتر همدیگه رو میخواست و اون سرخوشی و مستی باعث بدتر شدنش میشد.
پسر دستش رو به سمت گودی کمر و بعد از اون به سمت باسن خوش فرم دختر برد و کمی فشار داد که ماریا ناله ای از لذت کرد و لبهاش از هوسوک جدا شد،نمیدونست داره چیکار میکنه اما هر طوری که بود این لذت رو میخواست.
هوسوک از سرخوشی آروم خندید و کنار گوش دختر آروم لب زد: هیششش، واسه ناله های خوشگلت توی خونه کلی وقت داریم.
همون موقع مردی با کت و شلوار مشکی و پیرهن سفید کنارشون قرار گرفت،تعظیمی کرد: جناب، باید برسونمتون؟
هوسوک پهلوی دختر رو گرفت و از جیب داخلی کتش سویچ ماشینش رو به مرد داد، رو به دختر زمزمه کرد: میبرمت خونه!
سوار ماشین شدند و راننده حرکت کرد، دختر از مستی توی بغل هوسوک افتاده بود اما هوسوک نظاره گر تمام اجزای صورتش بود،انگشتش رو روی بینی دختر کشید و تا زیر چونه ادامه داد با انگشت شصت زیر لب ماریا رو نوازش کرد... از شدت جذابیش نفسش رو آروم و آه مانند بیرون داد، میدونست تا خونه ی خودش نمیتونه تحمل کنه،پس به راننده گفت: برو خوابگاه.
##############
در حالی که تلو تلو میخوردن ماریا رو به داخل اتاق هل داد در رو قفل کرد،نور کم چراغ خواب تا حدودی فضا رو روشن کرده بود اما توی دید ماریا تقریبا همه چیز نامفهوم بود. هوسوک که دیگه طاقت نداشت کتش رو پرت کرد و به سمت دخترک هجوم برد،ماریا خمار نگاهش کرد و لحظه ای بعد لبهاشون بود که در حال جنگ بود. دختر با مستی تمام سعی کرد ازش جدا بشه و موفق شد،با لبخند مسخره ای انگشت اشاره اشو جلوی هوسوک تکون داد: بدون عشق،رابطه ممنوعه! اما... من.. من دلم میخواد با تو تجربه اش کنم.
دستای ظریفش رو دور گردن پسر انداخت : یه حس لعنتیِ خوب بهم میدی!
هوسوک با شنیدن این حرف وحشیانه پیرهن نازک دختر رو در آورد و سریع ماریا رو برگردوند و مشغول باز کردن قفل نیم تنه شیک و سفید رنگ دختر شد... سرشو توی گردن ظریف موجود روبروش برد و نفس عمیقی کشید و گازی به پشت گردنش زد و باسنش رو توی دستش فشرد و ناله ماریا بلند شد.
از توی گردنش زمزمه پسر رو شنید:امشب اونقدر بهت لذت میدم که هیچوقت فراموش نکنی!
از شر اون نیم تنه راحت شد و دختر رو برگردوند تا بتونه هر چیزی اون زیر قایم کرده بود رو ببینه اما ماریا سریع از شرم دستشو روی سینه های گرد و سفیدش گذاشت،پسر دستشو دور کمر لخت دختر انداخت و کمی بلندش کرد،لبشو گاز ریزی زد و نرم روی تخت افتادن. دست ماریا رو گرفت و از جلوی سینه اش برداشت و به تشک پینش کرد. نفسی گرفت و سرشو تو گردنش برد بوسید و کبود کرد و ناله های دختر رو از ته گلوش خارج کرد همزمان دستش رو به یکی از سینه هاش رسوند و فشار داد...ماریا نفسشو آه مانند بیرون داد و مشغول باز کردن دکمه های پیرهن پسر شد.
حالا هر دو تقریبا بدون لباس گرمای بدن همدیگه رو حس میکردند هوسوک آروم دستش رو سمت تکه پارچه نازک پایین تنه دختر برد و جایی اون رو پرت کرد بلند شد و باکستر خودش رو در آورد و ماریا برای لحظه ای چشمهای خمارش پر از ترس شد روی تخت به عقب رفت،پسر زبونش رو به گوشه لبش کشید و پوزخندی زد یک آن پاهای دختر که داشت به عقب میرفت رو گرفت و کاملا وزن خودش رو روی اون تن ظریف انداخت عضو سخت شده اش به عضو تحریک شده دختر خورد و هر دو ناله ای از شهوت سر دادند.
ماریا نفس نفس میزد با تمام وجودش این لذت رو میخواست و به هیچی فکر نمیکرد،سرشو توی گردن پسر کرد و جایی نزدیک به ترقوه اش رو مکید و کبودی کوچیکی رو به جا گذاشت.
پسر قسمتی از گوش دخترک ظریف زیرش رو مکید و فشاری به پاییین تنه دخترک وارد کرد،ماریا درد خیلی بدی رو حس کرد و جیغ بلندی کشید و سعی کرد از حصار اون آغوش گرم بیرون بیاد اما هوسوک هر دو دست دختر رو با یه دستش بالای سر ماریا پین کرد و همزمان که توی گوشش نجوا میکرد: هیشش
به کارش ادامه داد و اون جسم سخت رو با فشار بیشتری تا انتها کوبید. ماریا برای لحظه ای نفس کشیدن رو فراموش کرد و اشک هاش جاری شدن،به خودش اومد و نالید: درد... داره.
پسر که متوجه چهره گریون دختر شده بود اما نمیدونست چه اتفاقی افتاده اشکهاش رو بوسید و اون جسم ظریف رو بیشتر به خودش فشرد و آروم حرکت کرد، ناله های دختر براش مثل موسیقی آرامش دهنده بود برعکس همه دخترایی که باهاش بودن،این دختر بهش آرامش رو تزریق میکرد.
ماریا بعد از گذشتن چند دقیقه لذتش بر درد چیره شده بود و صدای نفس هاشون و برخورد بدن هاشون اون رو حریص تر میکرد،نالید: آه...لعنتی... چیکار میکنی؟...اومممم
حرفهای مقطعش با لب های هوسوک قطع شد و لذت رو چند برابر کرد.رون سمت چپ دختر رو گرفت و بالا آورد و دور کمر خودش حقله کرد اینطوری فضای بیشتری برای لذت بردن داشت. مستقیم به چهره ظریف و سرخش نگاه کرد.چشمهاشو بسته بود و از لب های آبنباتیش گه گاهی ناله های خفیفی بلند میشد،پسر کمی سرعتش رو کم کرد: من رو نگاه کن!
چشمهای کلافه و خمارش رو باز کرد: آه لطفا...
هوسوک میدونست دختر نهایت لذت رو میخواد و کلافه شده ،انگشت شصتش رو روی لب دختر کشید و کمی داخل دهنش برد: لطفا چی؟ها؟
بعد از اون ضربه محکمی زد و جیغ ماریا از لذت بلند شد: آآه...لطفا...بیشتر میخوام...
پسر حریص تر لب دختر رو به دندون گرفت و توی دختر کوبید تا وقتی که ماریا توی بغلش لرزش خفیفی کرد و ناله ای از سر لذت کرد.
دختر که از لذت اشکهاش روان شده بود چونه پسر رو گرفت و لبهاشو آروم و عمیق بوسید. نمیدونستند از مستی یا لذت اما هر دو توی دنیای واقعی نبودند، گیج ،خمار، مست از لذت...
هوسوک ناله مردونه ای کرد و توی دخترک خالی شد و کنارش افتاد...واقعا لذت برده بود و مطمئن بود هیچوقت امشب رو فراموش نمیکنه.
نگاهی به دختر بی جون کنارش انداخت و به سمتش چرخید، به خودش نزدیکش کرد و توی آغوشش فشرد. پتو رو روی خودشون کشید و دوباره لب های گلبرگی ماریا رو شکار کرد.
کم کم هر دو توی دنیای بی خبری فرو رفتند یا شاید هم از ضعف شدید بیهوش شدند...
فردا صبح:
کوک توی آشپزخونه موز رو از یخچال بیرون کشید و مشغول خوردنش شد،به نامجون نگاهی انداخت که رو کاناپه خوابش برده بود: هیونگ،بیدار شو...هیوووونگ
نامجون بلند شد و دستی به موهاش کشید: آیشش بچه چقدر صدا میدی!!!
یونگی که تازه اومده بود و داشت توی لیوان شیر میریخت: نامجونا قهوه میخوری؟
جین وارد سالن شد رو به نامجون توپید: آه لعنتی چقدر دیشب گفتم اینجا نخواببب...البته خودمم نمیدونم چطور رفتم توی تختم(خنده)
نامجون همونطور که به سمت دستشویی میرفت رو به یونگی گفت: آره قهوه میخورم.
جین نشست روی صندلی کنار کانتر: تو کی اومدی خونه؟
یونگی: من صبح اومدم خونه.
جین اووو کشید و کوک شیطانی خندید... یونگی که منظورشون رو گرفته بود محکم پشت گردن کوک زد: بیشعور خودت دیدی که ساعت دو اومدم استودیو.
نامجون صورتش رو خشک کرد و لیوان قهوه رو برداشت و به سمت کاناپه رفت: ته ته هنوز نیومده؟ امشب اجرا داریم... به جیمین دیشب زنگ زدم گفت عصر میرسه.
#######
ماریا با سر و صداهای بیرون اتاق چشماشو باز کرد،کجا بود؟بعد از اینکه کلی نوشیدنی خورده بود...چه اتفاقی افتاد؟ آب دهنش رو قورت داد و بیشتر به اطرافش توجه کرد...درد خیلی بدی زیر دلش بود و از تحملش خارج بود.
توی بغل یه مرد بود که چهره اش رو نمیدید... موقعیت رو درک کرد و کم کم به یاد آورد شبی که گذشت رو....وای ، اون با یه مرد رابطه داشت؟ حالا باید چیکار میکرد... به پاپا باید چی میگفت؟!
نه...فعلا باید خودش رو جمع و جور میکرد،سعی کرد بچرخه سمت اون مردی که پشتش خوابیده بود و با دستای بزرگش براش حصار ساخته بود....چشماش از تعجب گرد شد،نه،امکان نداشت... اون جانگ هوسوک بود؟ به خوبی این چهره رو میشناخت... دقیقا همونی بود که توی موزیک ویدیو ها شیفته اش شده بود...چه غلطی کرده بود،حالا جواب کمپانی رو چی میداد؟ مطمئنا اخراج میشد.
هول شد و سریع دستای هوسوک رو دور خودش باز کرد و از تخت پایین اومد و تند تند لباس هاشو پیدا کرد و پوشید...آه لعنتی حالش اصلا خوب نبود سرگیجه داشت و زیر دلش تیر میکشید...برای لحظه ای چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد... لبشو گاز گرفت و چشمش رو باز کرد،سریع از توی کیفش شکلاتی برداشت و توی دهنش گذاشت.
هوسوک که حالا با صدای برخورد چیزی با زمین بیدار شده بود با چشمهای نیمه باز اطرافش رو دید میزد دختری رو دید که روی زمین پشت بهش نشسته،با خودش فکر کرد: یعنی اینقدر مست بودم که بهش نگفتم بره خونش؟
هیچوقت نمیذاشت اون زنها کنارش تا صبح بخوابن.
دستی توی موهاش کشید و پاهای لختش رو از تخت آویزون کرد...بطری آب زیر تخت رو برداشت و جرعه ای ازش خورد.
همونطور که پشتشون به هم بود صدای دو رگه هوسوک رو شنید: کارتت رو بده.
ماریا چشماش گرد شد،لعنتی اونقدر معطل کرده بود که اون پسر بیدار بشه...حالا چطوری باید از اینجا بیرون میرفت؟ از کدوم کارت حرف میزد؟
هوسوک شلوارش رو پوشید،ماریا آروم بلند شد و دوباره اون درد لعنتی شدت گرفت...به سمت در حرکت کرد و سعی میکرد با هوسوک چشم تو چشم نشه.
_ صدامو نشنیدی؟ میگم کارتت رو بده.
پتو رو کنار زد و چشماش گرد شد...این همه خون از کجا اومده بود؟ به خودش نگاهی انداخت... زخمی نشده بود... لعنتی،امکان نداره...اون دختر...
ماریا زود سمت در رفت و قفلش رو باز کرد و بیرون رفت،از دیدن کسانی که بیرون بودن هینی کشید و به سمت در سالن دوید...
اما هنوز نرفته بود که کسی گلوش رو گرفت و به ستون پشت سرش پینش کرد.
همه با تعجب به هوسوک و اون دختر ظریف اسیر شده توی دستاش نگاه میکردن.
_ کارت نداری؟ کی تو رو فرستاده؟ هااا؟(داد زد)
ماریا چشماشو بسته بود و از زیر پلک هاش اشک جاری بود، دستش رو سمت گلوش آورد و روی دست هوسوک گذاشت و خواست فشار رو از گلوش کمتر کنه...
همون لحظه صدای رمز در اومد و تهیونگ وارد شد: من اومــ...(با دیدن وضعیت ادامه حرفش رو خورد و داخل اومد)
نامجون به طرف هوسوک رفت شونه اش رو گرفت: هوسوکا... اول آروم باش،چی شده؟ (سعی کرد دستش رو از گلوی دختر جدا کنه اما موفق نشد)
هوسوک باز هم به دختر توپید: کی تو رو فرستاده؟! برای دیسپچ کار میکنی؟!حرف بززززن!!!
نامجون این دفعه عصبانی شد و به شدت هوسوک رو هل داد و سینه به سینه اش ایستاد: دردت چیه؟! بهت میگم اول آروم باش.
دختر با سرفه روی زمین افتاد، همه از تعجب و بهت نمیدونستند چیکار کنند... تهیونگ به خودش اومد و سمت یونگی اشاره کرد: هیونگ(دستش رو با اشاره لیوان آب حرکت داد)
یونگی سریع لیوان آب رو پر کرد و روی کانتر به سمت جین هل داد: بده به دختره.
جین لیوان رو برداشت و سمت دختر با احتیاط نزدیک شد،لیوان رو کنارش گذاشت و مودبانه گفت: کمی آب بخور...
هوسوک عصبانی دستی توی موهاش کشید و قدمی به سمت دختر برداشت: گوشات کره؟!!
تهیونگ جلوی هوسوک رو گرفت: هیونگ لطفا آروم باش،باشه؟!
هوسوک مشتی توی دیوار زد: لعنتی اون دختر اولین بارش بوده چطور آروم باشم؟ برام دردسر میشه.
با شنیدن این حرف سکوت عجیبی کل خونه رو فراگرفت.
نامجون با دهن باز با خودش فکر میکرد« از این بدتر نمیشه»
جین و کوک به هم نگاهی انداختند و اخماشون برای لحظه ای در هم رفت.
تهیونگ جلوی دهنشو گرفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد.
ماریا از خجالت کلماتی که دست و پا شکسته معنی اونها رو فهمیده بود چشماشو بست و اشکهاش روان شد و صورتشو با دست هاش پنهان کرد.
یونگی سکوت رو شکست و جلو اومد: چی؟! چه غلطی کردی؟؟؟؟.......ادامه دارد...
نویسنده : Isadora ✍🏻به نظرت قراره بعد از این اوضاع چطور پیش بره؟
برای ماریا چه اتفاقی میوفته؟
ماریایی که پدرش تاکید کرده بود رابطه ممنوعه تا زمانی که واقعا عاشق بشه...حالا باید به پدرش دروغ میگفت؟!
ماریا تازه به این کشور پا گذاشته بود و چنین اتفاقی براش افتاد...حالا چطور میتونه ادامه بده؟!
هوسوک میتونه با این مسئله کنار بیاد؟
هوسوک عذاب وجدان گرفته یا به فکر زندگی هنریشه؟لطفا از فیک «ماریا» حمایت کنید.
YOU ARE READING
Maria[متوقف شده]
Fanfictionژانر: رومنس،درام، اسمات🔞 ، زندگی واقعی( توی فیک البته😐) کاپل: هوسوک × ماریا کاپل های فرعی: بقیه اعضا و شخصیت های داستان وضعیت: در حال آپ زمان آپ: متوقف شده تا زمانی که کامل بنویسم و اون موقع هر روز آپ کنم♥️ . قسمتی از فیک: بدون عشق،رابطه ممنوعه...