چپتر دوم: بندر نیلوفر!

732 273 131
                                    

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭
‌𝐒𝐡𝐢𝐫𝐢𝐧𝐎𝐨

برخورد موج‌های بزرگ به بدنه کشتی اون رو تکون میداد؛ باد سردی میوزید و این نشون می‌داد بالاخره از هند غربی هم رد و حالا وارد اطلس شدن.
برخلاف انتظارش ییشینگ رو پیدا نکرده بود و این اعصابش رو به هم می‌ریخت. دو ماه روی آب بودن و آذوقه کافی نداشتن...بعد از ١٥ روز وقتی فهمیده بود ییشینگ خیلی ازشون دور شده تصمیم داشت برگرده ولی حالا اینجا بود با اخلاقی که حتی بدتر از قبل شده بود!

دو روز پیش به خاطر اشتباه یکی از خدمه،سه روز بهش غذا نداده بود و روز چهارم،با اصرار عثمان،اون مرد بیچاره رو از گرسنگی نجات داد.

بشکه خالی‌ای وسط کشتی بود و با هر تکون به سمتی قل می‌خورد و صدای برخوردش با بدنه کشتی با صدای آب قاطی و مثل خط قرمزی بود که توی ذهن چان تکرار میشد!

-اون بشکه لعنتی رو به یه جایی ببندید!
فریاد زد و نزدیک‌ترین فردی که اونجا بود سریع دوید و بشکه خالی رو با طناب به پایه چوبی بادبان اصلی بست.

-همتون یه مشت احمقید!
با عصبانیت گفت و سمت اتاقش راه افتاد؛می‌دونست اگه اونجا بمونه ممکنه تصمیمات اشتباه بگیره.

عثمان بلافاصله وارد شد و با نگرانی به کاپیتان جوونش خیره شد.
لب‌هاش خشک شده بود و انگشت‌های متورم شده دستش نشون میداد مدت زیادی اونها رو مشت کرده.

-کاپیتان!
چان درحالی که برای خودش شراب خوشرنگی می‌ریخت سرش رو تکون داد.
-حالتون خوبه؟
چانیول نگاه عصبی‌ای که از نظر خودش کاملا عادی و خنثی بود به همراه قدیمیش انداخت و همین اون پیرمرد رو وادار کرد که سریع حرفش رو عوض کنه: اذوقه کمی مونده! باید خودمون رو به خشکی برسونیم.

چان مقداد زیادی از نوشیدنی تلخش رو نوشید و انگشت اشاره‌اش رو روی نقشه‌ای که به میز چسبیده بود کوبید.

عثمان نزدیک‌تر رفت و چان چند بار دیگه انگشتش رو همونجا کوبید:میریم بندر نیلوفر!

***

صدایی که از بیرون میومد نشون میداد بالاخره رسیدن! روز اول رو همراه جک زیر کیسه‌های آذوقه قایم و وقتی به اندازه کافی از خشکی دور شدن، خودشون رو به بقیه خدمه رسوندن و خیلی عادی مشغول کار کردن شدن.
هنوز حتی چهار روز کامل هم روی آب نبودن که سهون دستور داد توی نزدیک‌ترین بندر توقف کنن و حالا همگی میتونستن پاشون رو روی خشکی بذارن!

-به نظرت چرا دستور توقف دادن؟
بک با کنجکاوی گفت و جک درحالی که سیب سرخی رو با دندون‌های خرگوشی و بامزه‌اش گاز میزد شونه‌ای بالا انداخت: نمی‌دونم.

𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭🌊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora