𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭
𝐒𝐡𝐢𝐫𝐢𝐧𝐎𝐨
#Ch11از شب گذشته تا همین لحظه که میتونست حمله اشعههای آفتاب رو ببینه، به ذوق دیدن بدن قرمزشدهی کاپیتان نخوابیده بود.
به محض شنیدن صدای عثمان که بهشون میگفت باید بیدار بشن، از تختش پایین پرید و دست جک رو کشید.
حتی منتظر نموند سهون بیدار شه تا باهم بیرون برن.
جک هنوز هم غرق خواب بود و توانایی کامل بازکردن چشمهای درشتش رو نداشت و همین باعث میشد بین راه چندباری به ستونهای چوبی بخوره.
بکهیون هیچ اهمیتی به دوست بیچارهاش نمیداد و فقط اون رو دنبال خودش میکشید و لبخند میزد.
- هی بک یکم آرومتر برو.زودتر از بقیه به بالای عرشه رسیدن و با چهرهی عبوس عثمان روبهرو شدن.
بک برای جلوگیری از کشاومدن لبهاش، اونها رو به هم چفت کرد و با آرنجش ضربه آرومی به پهلوی جک زد.
- یعنی چهقدر حال پارک چانیول بده که عثمان اینجوری اخم کرده؟با کنایه و خنده سوالش رو رسید و متقابلا خندهای از سمت دوستش دریافت کرد.
- امیدوارم گیر نیفتیم فقط.
- هی جک اینقدر نترس. چرا باید به ما شک کنن؟هرچند سوالش حتی برای خودش هم بیمعنی بود اما فعلا میخواست روی حس خوبش تمرکز کنه.
وقتی کمی منتظر شدن و خبری از چان نشد، سمت آشپزخونه راه افتاد. دلش نمیخواست روزش با غرغرهای سوهو خراب شه.
پارچه چرکگرفته انبار رو کنار زد و سمت کیسههای گندم رفت. آردشون تموم شده بود و میدونست امروز باید گندمها رو آسیاب میکردن و این یعنی یه روز سخت!
با کمی زور دوتا کیسه گندم رو برداشت و کشانکشان اونها رو سمت آشپزخونه کشوند.
هنوز متئو و سوهو نیومده بودن و مجبور بود تنهایی ادامه بده.از اونجایی که زور کافی برای کار با اون وسیلهی سنگی رو نداشت پس آسیابکردن گندمها رو بیخیال شد و سمت بقیه کارها رفت.
- متئو نیومده؟
سوهو با سوالش، حضورش رو اعلام کرد و شاهزاده جوون که درحال سوتزدن بود، سرش رو بالا آورد و به دو طرف تکون داد.- مفتخورهای تنبل!
بکهیون که دیگه به غرغرهای سوهو عادت داشت، کارش رو ادامه داد تا اینکه صدا فریادهای آشنایی به گوشش رسید.کمتراز چند ثانیه طول کشید تا عامل اون صدا بهشون ملحق و باعث درشتشدن چشمهای پسرک بشه.
- سوهویااا سوهویااااا!ییشینگ با بیقراری فریاد میزد و بدن قرمزشدهاش رو میخاروند.
- کمکم کن سوهو!
- چیشده؟
VOUS LISEZ
𝐀𝐬 𝐁𝐥𝐮𝐞 𝐀𝐬 𝐘𝐨𝐮𝐫 𝐇𝐞𝐚𝐫𝐭🌊
Fanfiction⦁ ژانـــر: فلاف، رومنس، انگست، تاریخی، اسمات ⦁ کاپــل: چانبک، سکای(ورس) ⦁ نویسنـــده: @Shiexoin1 ⦁ چنـــل: @AsteriaFic بکهیون،شاهزاده دو رگه بریتانیا که قایمکی وارد کشتی کشورش میشه تا به عنوان یکی از خدمه، توی سفر دریایی پر از خطر حضور داشته باشه...