Best Friends

1.3K 278 211
                                    


۴ ماه از عروسیشون گذشته بود و هیچ چیز تغییر نکرده بود. اون و هری عملاً با هم غریبه بودن. و لویی می‌خواست این غریبه بودن رو ادامه بده.

تنها چیز خوب توی خونه‌ی جدیدش، خدمتکارشون ربکا بود. یه زن ۴۷ ساله که مثل یه مادر باهاش رفتار می‌کرد و همه چیز رو راجع به وضعیتش می‌دونست. چطور ندونه؟ ربکا عملاً با اونها زندگی می‌کرد و توی تمام این مدت سعی کرده بود به لویی احساس راحتی بده ‌و روزهاش رو کمی بهتر بکنه.

و لویی حالا که تحصیلاتش رو رها کرده بود، بیشتر احساس گرفتاری می‌کرد. اون توی تجارت شبیه پدرش بود و می‌خواست تجارت خانوادگی‌شون رو ادامه بده؛ اما با حضور هری این وسط نمی‌تونست به تحصیلاتش ادامه بده. بنابراین مجبور بود توی خونه بمونه.

تمام ۳ ماه اول رو هرشب با گریه خوابیده بود؛ اما الان کمتر به اون حال دچار می‌شد، ولی بازم تنها بود. خونه الان یه کلمه‌ی غریبه براش به حساب میومد، نمی‌دونست واقعاً خونه‌اش کجاست، مطمئناً پیش هری نبود، چون اون خودش شخصاً بهش اطمینان داده بود که خونه‌ای پیش اون نداره.

بعد از ظهر سه شنبه بود و لویی توی کافی‌شاپی که سرجمع ۱۵ دقیقه با خونه‌اش فاصله داشت منتظر بهترین دوستاش، نایل و زین نشسته بود. این کافی‌شاپی بود که همیشه بعد از کلاس‌هاشون میومدن.

-‌ هی رفیق. چقدر منتظرمون موندی؟

صدای نایل باعث شد به عقب برگرده. بالاخره رفیق ایرلندیش با زین اومد. بلند شد ‌و جفتشون رو کوتاه در آغوش گرفت، عقب کشید و درحالی که ضربه‌ای به شونه‌اشون می‌زد، گفت:

-‌ انقدر وقتی نمیشه. بشینید پسرا.

زین روی صندلی کناریش نشست و سرش رو به بازوی اون تکیه داد.

-‌ زندگی متأهلی چطوره؟

-‌ خوبه.

و جرعه‌ی بزرگی از قهوه‌ی تلخش نوشید.

از وقتی ازدواج کرده بود، تقریباً لذت بردن از همه چیز رو فراموش کرده بود. قهوه‌ی ساده یکی از چیزایی بود که بهش عادت کرده بود و حالا براش همه چیز به همین تلخی بود.

-‌ به نظر نمیرسه که ازش راضی باشی. زود باش! بریز بیرون. رفیق از وقتی ازدواج کردی ترسیدم کمتر ببینمت ‌و هری تو رو فقط واسه خودش بخواد، و انگار همینم هست، چون تو خودتو از ما دور کردی!

نایل لبخندی تحویلش داد. انگار می‌خواست بهش بفهمونه اونا بخشیدنش به خاطر اینکه سراغی ازشون نگرفته.

Blue Ice.Where stories live. Discover now