این روزا تنها کاری که لویی میتونست بکنه این بود که سعی کنه اتفاقی که توی خونه افتاده رو با کار خستگی ناپذیر فراموش کنه. همین کاری که الان داشت میکرد. پشت لپتاپش نشسته بود و داشت تمام اطلاعات مورد نیازش برای جلسه با شرکت آلمانی درمورد کامیونهای جدیدی که میخواستن استخدام کنن رو مینوشت. برنامهریزی و اعداد تنها چیزی بود که ذهنش رو مشغول کرده بود و خوشحالتر از این نمیتونست باشه.
۴ روز از اون بوسه گذشته بود و هری مثل همیشه بود و کاملاً عادی رفتار میکرد، انگار اون بوسه ذرهای تحت تأثیر قرارش نداده بود.
همونطور که پایان رو آخر صفحه درج میکرد، نوشتن رو تموم کرد و همه چیز رو بررسی کرد تا مطمئن بشه هیچ اشتباهی توی اعداد نیست. از کارش راضی بود. نفس عمیقی کشید و بعد از ذخیره کردن تغییرات، لپتاپ رو بست و چشمهاش رو با دو انگشت ماساژ داد. حالا تنها کاری که باید میکرد این بود که بشینه و امیدوار باشه پاداش کار کردن بیوقفهی این چند روزش رو به خوبی بگیره.
صدای موبایلش توجهاش رو جلب کرد، برداشتش و به صفحهاش نگاه کرد تا ببینه کیه.
شماره ناشناس: سلام :)
ابروهاش رو به هم نزدیک کرد و متفکر به اطرافش نگاه کرد تا بفهمه اون شخص کیه. شاید کسی شمارهاش رو با شمارهی یه نفر دیگه اشتباه گرفته و براش اساماس فرستاده، پس تصمیم گرفت بهترین کاری که میتونه بکنه رو انجام بده، نادیدهاش بگیره و به بقیهی روزش برسه.
از پشت میزش بلند شد و به سمت دستگاه قهوهساز که روی میز قهوهی کنار پنجره بود، رفت. بعد از پر کردن ماگش بوی اون مایع سیاه رو به مشام کشید و جرعهای ازش نوشید. به محض اینکه قهوه از گلوش عبور کرد عضلاتش رها شد و احساس آرامش تمام تنش رو در بر گرفت. نگاهی به ساعت انداخت، نیم ساعت دیگه مونده بود تا بره خونه. پس تصمیم گرفت با دیدن منظرهی بیرون از تایم خالیش لذت ببره.
صدای اساماس موبایلش دوباره بلند شد. عقب گرد کرد تا ببینه این بار دیگه کیه.
شماره ناشناس: چاک هستم. معذرت میخوام که خودمو توی پیام اول معرفی نکردم. امیدوارم مشکلی نداشته باشی که شمارهات رو دارم P:
با خوندن متن لبخندی روی لبش نشست، ماگ رو روی میز گذاشت و شمارهی چاک رو سیو کرد. و بعد شروع به نوشتن جواب کرد.
لویی: هی، معذرت میخوام که جواب ندادم، اما همونطور که گفتی نمیدونستم کی هستی. چطوری شمارهی منو گرفتی؟ البته اگه مشکلی نداره بپرسم.
أنت تقرأ
Blue Ice.
عشوائيهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...