هری سنگین نفس میکشید، به خاطر متر کردن اتاقش با قدمهاش و چندتا مشتی که به دیوار زده بود نفسش سخت بالا میومد. خونش به جوش اومده بود. اتفاقی که افتاده بود رو هزار و چند بار توی سرش مرور کرد. لویی ردش کرد. لویی نمیخواستش. هرچی بیشتر بهش فکر میکرد، ناخوش احوالتر میشد. پیرهنش رو درآورد تا یکم از گُر گرفتگیش کم کنه و روی تخت دراز کشید. نگاهش خیره به سقف موند و بارها و بارها صحنهی چند دقیقه پیش رو درست جلوی چشماش، روی سقف دید. هنوزم نمیتونست باور کنه اون ردش کرد.
هیچکس تا حالا این کارو باهاش نکرده بود. همیشه با هرکسی بود خیلی راحت بهش غلبه میکرد و وضعیت رو توی مشتش نگه میداشت. هرچی بیشتر بهش فکر میکرد، به این نتیجه میرسید اگه هرکدوم از معشوقههای قبلیش ردش کرده بودن انقدر براش درد نداشت.
فقط نمیتونست فکر اینکه لویی نمیخوادش رو تحمل کنه.
چشمهاش رو محکم بست و سعی کرد به اون شبی فکر کنه که لویی روی همین تخت زیر تنش پیچ و تاب میخورد. گرمای پوستش، دو دو زدن چشمهاش هربار که لمسش میکرد، لرزیدنش هربار که گردنش رو میمکید یا گاز میگرفت، بوی تنش... لعنتی!
قبلاً، درست وقتی که لویی رو نمیخواست، اون خیلی راحت بهش اجازه میداد هرکاری دلش میخواد باهاش بکنه. اما حالا که این احساسات لعنتی وجودش رو پر کرده بود، دست رد به سینهاش میزد. اگه اتفاقات گذشته انقدر ذهنش رو آشفته نکرده بود خیلی وقت پیش لویی رو مال خودش میکرد. اما دیگه فرصتش رو نداشت، نه الان، نه هیچوقت.
وقتی اولین بار پسش زد و بهش گفت نمیخوادش اونم همین احساس رو داشت؟ هر بار که قلبش رو شکست همین احساس رو داشت؟ اون شبی که بهش گفت از اتاقش بره بیرون هم همین احساس رو داشت؟
این فکر باعث شد تنش بیشتر گُر بگیره، انگار زیر نور مستقیم خورشیدی که داشت سرزنشش میکرد ایستاده بود. حتی بیشتر از قبل از خودش متنفر بود. تمام این مدتی که رُک بودن و از رو برده بود و اون روی نفرتانگیزش رو به لویی نشون داده بود، حتما باید خیلی بهش آسیب رسونده باشه. وقتی یاد اون دفعهای افتاد که لویی فکر کرده بود میخواد کتکش بزنه و فیزیکی بهش آسیب برسونه، یه تودهی بزرگ توی گلوش جمع شد. حتی اگه مثل یه هیولا باهاش رفتار میکرد، ولی هیچوقت امکان نداشت دست روش بلند کنه.
لویی مستحق این نبود، مستحق این نبود که شوهری مثل هری داشته باشه. اما ازدواج کرده بودن و اون انقدری خودخواه بود که هرگز اجازه نده لویی از زندگیش بره. هرگز. به لویی نیاز داشت. دلیل پشت این احساسات براش غریبه بود و نمیتونست قبولش کنه. اگه وانمود میکرد این احساسات وجود ندارن، اونا به مرور زمان از بین میرفتن.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...