Warm Blue Eyes (Epilogue)

2.2K 245 450
                                    

بعد از رفتن پدرش، اون دوباره گوشه گیر شد و شروع کرد آجر روی آجر دیوار دورش بذاره. و لویی ساعت‌ها بغلش کرد و کلمات عاشقانه و تسکین دهنده زیر گوشش زمزمه کرد، تا دست از اون دیوار لعنتیش برداره و به آغوش اون پناه بیاره. درنهایت موفق شد اون دیوار سیاه دور همسرش رو با خاک یکسان کنه و باهم بیشتر راجع به اتفاقاتی که توی سن کم مجبور شده بود تحمل کنه، حرف زدن. 

هری دیشب دوباره احساس کرده بود نیازه بارها و بارها معذرت‌خواهی کنه، اما لویی بهش اطمینان داد که همه چیز خوبه. درسته این افشا کردن راز سیاهش کارای گذشته‌اش رو جبران نمی‌کرد، اما حداقل الان لویی می‌دونست چرا اونطور رفتار می‌کرده.

لویی ماه‌ها عذاب کشید، اما هری سال‌ها اون آزار و اذیت روانی رو تحمل کرده بود. این مسئله حق رو به هری نمی‌داد که همون کارو باهاش بکنه، اما نمی‌شد انکار کرد تا مدت طولانی‌ای تنها رفتاری که اطرافش دیده و تجربه کرده بود همین خیانت و سوءاستفاده‌ی روانی بود. "یا آسیب میزنی، یا آسیب میبینی" رسماً شعاری بود که باهاش بزرگ شده و زندگی کرده بود.

شخصیت بی‌رحم و گستاخ هری فقط یه مکانیزم دفاعی برای مقابله با درد کودکیش بود، فکر می‌کرد اینطوری هرگز مثل مادرش قربانی نمیشه. و لویی بدون اینکه مجبور باشه و از سر علاقه‌ای که بهش داشت تمام آزار و اذیتاش رو پذیرفت و بازم کنارش موند، اینجا بود که هری فهمید یه رابطه حتماً نباید اینطوری باشه که یه نفر آسیب بزنه و طرف مقابلش آسیب ببینه، و دیگه نخواست همچین آدمی باشه.

هری قربانی عمیق‌ترین تاریکی‌های ذهنش شده بود و خیلی زمان برد تا روحش التیام پیدا کنه، بتونه به شخصی توی زندگیش اعتماد کنه و اراده و قدرت ایستادن در مقابل پدرش رو به دست بیاره. ابتکار عملی به خارج داد تا تغییری توی زندگیش بده و انتخاب کرد دیگه اون آدم افسرده و تاریک نباشه. و انقدری شجاع بود که گذاشت لویی وارد این قضیه بشه. می‌خواست بهش ثابت کنه اونو توی زندگیش می‌خواد و به اون حتی بیشتر از خودش اعتماد داره.

هفت ماه از زندگی لویی رو بهش بدهکار بود، به خاطر تمام اون شکنجه‌‌های روانی و احساسی‌ای که بهش تحمیل کرده بود. صبح‌هایی پر از عشق و دلگرمی و شب‌هایی پر از شور و زمزمه‌های عاشقانه رو بهش بدهکار بود.

به لویی اجازه داد روی آسیب‌پذیرش رو ببینه، همون چیزی که پدرش به عنوان نشونه‌ی ضعف و بزدلی می‌دیدش. پذیرفت تا به خودِ کودکیش برگرده، همون هری مهربون و دوست داشتنی. شخصیتی که خیلی وقت پیش توی اعماق وجودش دفنش کرده بود و حالا برگردوندش. تمام این کارا رو به خاطر لویی کرد؛ اگه اون دلیلِ پررنگ زندگیش نمی‌شد نه با پدرش رو به رو می‌شد و نه از تاریکی درونش بیرون نیومد. لویی نقطه عطف زندگیش بود.

Blue Ice.Where stories live. Discover now