هری درحالی که مقابل لویی نشسته بود و خیره نگاهش میکرد، گفت:
- خیلی زیبایی.
دوتا کریستال آبی لویی مسحورش کرده بودن و اون هیچ کاری از دستش برنمیومد. امروز وقتی بلند شد تا برای ملاقاتی که خانوادهاش ترتیب داده بودن آماده بشه، انتظار نداشت لویی انقدر زیبا باشه.
خوشحال بود که پیش از این درخواست نکرد عکسش رو ببینه، واکنشش کاملاً واقعی بود و قبل از اینکه حتی متوجه بشه چی دارت میگه تعریف و تمجید کنار هم چیده شد و از دهنش خارج شد. اعتراف به زیبایی لویی اصلاً تعارف نبود.
پسر زیبای مقابلش سرخ شد و سرش رو با خجالت پایین انداخت، و دل هری همین الانش براش رفته بود.
لویی با صدایی آرومی گفت:
- ممنونم. خودتم بدکی نیستی.
هری خندید.
- خب لویی، درمورد خودت بهم بگو.
- خب، من هنوز دانشجوام و امسال تمومش میکنم، یکم زودتر از سنمه ولی دبیرستان رو زودتر فارغ التحصیل شدم. امیدوارم مسیر پدرم رو توی تجارت طی کنم، به خواست خدا.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...