- باید اینطور نوشیدن رو تموم کنی، خوب میدونی آخرین باری که مست کردی چه اتفاقی افتاد.
لیام درحالی که خیره به هری نگاه میکرد گفت و با کلافگی نفسش رو بیرون داد. تازه ۱۵ دقیقه از تموم شدن جلسه گذشته بود و جناب مدیرعامل داشت لیوان سومش رو بالا میرفت.
هری بعد از اینکه لیوانش رو یه نفس بالا رفت، چشم چپش رو از سوزش گلوش بست و با بدخلقی گفت:
- فقط منو به حال خودم بذار لیام. بهش نیاز دارم.
لیام بلند شد، آروم و بیسر و صدا پشت سرش رفت و لیوانش رو ازش گرفت.
- متأسفم اما نمیتونم این کارو بکنم رفیق. نمیخوام دوباره نصف شب با شنیدن اینکه تو دو دقیقه با مرگ فاصله داری از خواب بیدار بشم، فقط به خاطر اینکه یکی از قرارهای قبلی لویی دلخورت کرده، درصورتی که شوهرت قبول نکرده با هیچکدومشون بخوابه.
هری خیز برداشت تا لیوان رو بگیره، اما لیام عقب کشیدش.
- دلیلش این نیست. من عصبیام چون به وضوح مشخصه لویی میخواد منو دست بندازه. چون میدونی که، با من ازدواج کرده.
لیام با قیافهی عاقل اندر سفیهی که 'واقعا؟!' رو داد میزد، نگاهش کرد.
- این حتی با عقل جور در نمیاد. اون مرد اون شب تا دقایق آخر صحبتش با لویی حتی نمیدونست تو کی هستی. باید دست از این احساس مالکیتت برداری هری.
هری چشمهاش رو چرخوند.
- خال روی گونهی تو چیزیه که با عقل جور در نمیاد. مثلاً، چرا اصلاً اونجاست؟ هدفش چیه؟
صورت دوستش رو لمس کرد و انگشت روی خالش کشید و اخمهاش توی هم رفت.
- باشه.
لیام مچ دستش رو گرفت و به سمت مبل کشیدش تا بنشونتش.
- فکر میکنم برای امروز کافیه. نیاز به استراحت داری.
هری با ترشرویی خط بین ابروهاش رو عمیقتر کرد اما با این وجود نشست.
- نمیتونم استراحت کنم. اون اومپا لومپای* کوچولو دوباره منو خجالت زده میکنه، همونطور که امروز کرد.
لیام کنارش نشست و آرنجهاش رو روی پاهاش تکیه داد.
- اینطوری که من دیدم، فکر میکنم اون تو رو مفتخر کرد. نشون داد که چه تصمیم خوبی گرفتی به عنوان شوهرت انتخابش کردی. اون با یکی از بازرگترین و مهمترین طرف معاملههای ما قرارداد بست.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...