هواپیمای شخصی استایلز ده دقیقه با فرود فاصله داشت. لویی از پنجره بیرون رو نگاه میکرد و هنوز نرسیده عاشق اینجا شده بود. مبهوت به منظرهی بیرون نگاه میکرد و اصلا هم سعی نداشت شگفتزده شدنش رو پنهان کنه. همه چیزِ سانتورینی فوقالعاده به نظر میرسید. دریا و پرتوهای خورشید که روش میدرخشید واقعاً محشر بود. خونههای کوچیک سفید و ویلاهای متضاد اونها با رنگ آبی تیره حرفی برای گفتن باقی نمیذاشت.
از پنجره فاصله گرفت و به شوهرش نگاه کرد. هری درحالی که زوم شده بود روی موبایل صفحهاش رو بالا و پایین میکرد. وقتی درمورد "ماه عسلشون" از زبون اون شنید، اولش خواست مخالفت کنه؛ اما اون اصرار داشت که چون پدر و مادرش ازش خواستن پس موظفن انجامش بدن.
هری توی دو روز گذشته سردتر شده بود. باهاش حرف نمیزد و یجورایی کاملاً نادیدهاش میگرفت. درست زمانی که فکر میکرد اوضاع بینشون داره بهتر میشه، اون دوباره ازش فاصله گرفت. گیج شده بود از اینکه چرا هری تغییر کرده. همون چند لحظهی کوتاه اما قشنگی که دو روز پیش توی اتاق کنفرانس باهم داشتن انقدر براش معنی داشت که خوش خیالی به سرش بزنه. با خودش فکر کرده بود حداقل میتونه با هری دوست باشه و دیگه باهم سر جنگ نداشته باشن.
- گوش کن.
صدای هری توجهاش رو جلب کرد.
- تا وقتی اینجاییم، نه تو منو میشناسی نه من تو رو. جفتمون راه خودمونو میریم. خب؟
از اونجایی که قبلاً بارها و بارها همچین موقعیتی رو از سر گذرونده بود، اجازه نداد کلماتی که هری بیرحمانه به زبون آورد بهش آسیبی برسونه و موفق شد چهرهاش رو کاملاً بیتفاوت نگه داره. کوتاه جواب داد:
- هرجور عشقته.
هری به محض فرود اومدن هواپیما حرفاش رو زده بود و دیگه حرفی باهم نداشتن. لویی اول خارج شد و نگاهش به زیبایی مقابلش خیره موند. با دقت از پلهها پایین رفت و رانندهی شخصیای که پدر هری براشون استخدام کرده بود بهش خوش آمد گفت؛ هرچند بعدش در تمام طول دو ساعت رانندگی حتی یک کلمه هم حرف نزد.
لویی زیاد بهش توجهی نکرد؛ با این حال همچنان به بیرون از پنجره نگاه دوخته بود و آرزو میکرد یه حافظهی تصویری داشت تا تمام این زیبایی خیره کننده رو داخلش جا بده.
ماشین سوار کشتی شد و به سمت جزیرهی کوچیکی حرکت کردن. از ماشین پیاده شد و بوی شور دریا حواس بویاییش رو تحریک کرد. همیشه دریا رو دوست داشت. ثروتمند بودن بهش امکان مسافرتهای بینظیری رو داده بود و قبلاً بارها و بارها به جاهای فوقالعادهای سفر کرده بود، اما باید اعتراف میکرد هیچکدومشون رو نمیشه با این گوهر پنهان اروپای شرقی مقایسه کرد.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...