اخمهای هری حسابی توی هم بود و درحالی که توی آشپزخونه پرسه میزد زیر لب به زمین و زمان لعنت میفرستاد. و این لویی رو کلافه کرده بود. گردن چرخوند و از روی مبل بهش نگاه کرد، نمیتونست ببینه دنبال چی میگرده ولی به احتمال زیاد دنبال الکل میگشت. ربکا به گفتهی خودش "گردگیری بهاری" رو انجام داده بود و قطعاً جای یسری از وسایل رو هم عوض کرده بود.
توی دلش گفت "آفرین ربکا! تو وسایل رو جا به جا میکنی و حالا من کسیام که مجبوره با اون سر و کله بزنه". صدای بسته شدن محکم کابینت رو شنید و بعد غر زدن اون مرد درحالی که توی آشپزخونه دور خودش میچرخید.
به اندازهی کافی تحمل کرد، تقریباً نیم ساعت بود که داشت تحملش میکرد. دقیقاً از وقتی که هری زودتر از سر کار برگشته بود و در خونه رو به هم کوبیده بود و وسایلش رو همه جای خونه پرت کرده بود. وقتی هم که اونو نشسته روی مبل دید با تمسخر پوزخند زد و حتی زحمت سلام کردن بهش رو هم به خودش نداده بود. امروز هری بدتر از همیشه به خونه برگشت؛ هرچند روزهای دیگه هم که به خونه میومد همچین عاشقانه و رنگین کمونی و آفتابی نبود، اما امروز برگشتنش از همیشه دلگیرتر بود.
فقط میتونست امیدوار باشه این تلخی هری مربوط به تصمیم اون برای کار کردن نباشه. چون قصد داشت به شرکت بره و با محیط اونجا آشنا بشه و بهش عادت کنه، اینطوری وقتی کارش رو شروع میکرد دیگه با محیط احساس غریبگی نداشت. اما بدون موقعیت مناسب شغلی و یه دفتر کار نمیتونست چیز زیادی یاد بگیره، و شک داشت هری انقدری مهربون باشه که بهش توصیهای بکنه یا با کار آشناش کنه.
از اونجایی که بعد از تصمیم ازدواج اون با هری، دو تا شرکت با هم ادغام شدن، مکان قبلی کوچیک بود و به یه ساختمان بزرگتر نقل مکان کردن و اون هم فقط یه بار برای افتتاحیه به اونجا رفته بود. الان واقعا نیاز داشت با کل محیط آشنا بشه.
صدای افتادن چیزی توی آشپزخونه از فکر بیرون کشیدش. کلافه چشمهاش رو با دو انگشت مالید. تلویزیون موفق نشد حواسش رو از آشفته بازاری که بغل گوشش داشت اتفاق میافتاد پرت کنه. تصمیم گرفت بلند بشه و بره به هری کمک کنه تا مشروب رو پیدا کنه و زودتر این سر و صدا کردن رو تموم کنه.
آروم و بی سر و صدا به سمت آشپزخونه رفت به امید اینکه اینطوری هری پاچهاش رو نگیره. گوشهی چهارچوب آشپزخونه ایستاد و دید که هری در یه کابینت دیگه هم محکم بهم کوبید. قطعاً تا الان باید کمه کم ۴ بار کل کابینتها رو نگاه کرده باشه.
به محض اینکه وارد آشپزخونه شد هری با کلافگی نالید و موهاش رو چنگ زد و به عقب فرستاد. زیر لب گفت: "لعنت بهت لیام."
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...