امروز صبح لویی از خواب بیدار شد و هر احساسی داشت به جز خوشحالی. با توجه به وضعیتش مگه میتونست احساس دیگهای هم داشته باشه؟ به نظر میرسید همه چیز روز به روز داشت بیشتر از هم میپاشید. نمیدونست چقدر میتونست از این آشفتگی وحشتناکی که احاطهاش کرده بود کم بکنه.
از این وضعیت متنفر بود، از این خونه متنفر بود، از طوری که هری باهاش رفتار میکرد متنفر بود؛ اما بیشتر از همه از خودش متنفر بود که انقدر ضعیفه.
با دو انگشت چشماش رو مالش داد و از روی تخت بلند شد. با اینکه امروز عجیب احساس تنبلی میکرد اما مجبور بود از خونه بیرون بره. وارد حمام شد. مشتش رو از آب سرد پر کرد و به صورتش پاشید. حولهی کنار آینه رو برداشت و بعد از خشک کردن صورتش، به چهرهاش توی آینه نگاه کرد. تنها احساسی که بهش دست داد غم و ناامیدی بود.
انقدر احمق بود که توی اون ۳ ماه نامزدی خودش رو به این باور رسوند که هری دوستش داره و ابراز عشقش حقیقیه و بعدم باهاش ازدواج کرد. تمام اون حرفها و رفتارها تظاهری بیش نبود.
توی یه خانوادهی فوقالعاده سالم و مبادی آداب بزرگ شده بود، اما بیشترِ زندگیش کسل کننده بود. حتی خودش رو هم کسل کننده میدونست. هرچند که دوستهای صمیمیش، نایل و زین عاشق سرزندگی و شیطنتش بودن، و اینکه چقدر مهربونه و بهشون اهمیت میده؛ اما اون هیچ چیز خاصی توی خودش پیدا نمیکرد. قبل از ازدواج به دوتا قرار رفته بود اما هیچکدوم از اونا هیچ جذابیتی براش نداشتن و به همین دلیل قبل از ادامهی ماجرا اونها رد کرده بود.
تنها کسی که تونست توجهاش رو جلب کنه، هری بود. اولین بار که سر قراری -که خانوادههاشون ترتیب داده بودن- با هری رفت، لحظهای که اونو دید نفسش بند اومد. هری واقعاً زیبا بود!
صدای بمش، چشمهای سبز جنگلی، موهای بینظیر شکلاتی که موجشون تا روی شونههاش میرسید، لبهای صورتی بینظیر...
طوری که هری به هرکسی نگاه میکرد، میتوانست اونو مسحور کنه. طوری که موقع توضیح دادن چیزی دستاش رو تکون میداد... همه چیزِ اون فوق العاده بود.
با این حال همون شب اول تمام رویاهاش رو نابود کرد.بلافاصله تمام اون افکار و متوقف کرد. همین الانشم خیلی توی این افکار غرق شده بود. فکر کردن بیشتر درموردش باعث میشد بیشتر از قبل هری رو بخواد.
دندونهاش رو مسواک زد و قصد کرد دوش بگیره. با نگاه کردن به گزینههایی که داشت، یه گزینهی باحال رو انتخاب کرد. این به سرحال شدنش کمک میکرد. موهاش رو با شامپوی معطر دارچین و وانیل شست. بعدش هم بدنش رو با شامپو بدن توت فرنگی پوشوند. یه انتخاب زنانه، اما کی گفته رفتار اون همیشه کاملاً مردانه بوده؟ وقتی حمامش تموم شد، حولهی سیاه رو از توی رختکن برداشت و بدن و موهاش رو خشک کرد.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...