اتاق بوی سکس میداد؛ این اولین چیزی بود که لویی بعد از بیدار شدن متوجهاش شد. هنوز چشماش رو باز نکرده بود. حس میکرد چیزی روش سنگینی میکنه. طاق باز خوابیده بود و وزن چیزی یا کسی روش سنگینی میکرد. چند ثانیه طول کشید تا اتفاقی که افتاده بود رو به یاد بیاره.
لطافت ملحفهها که دور بدن لختشون پیچیده بود رو لمس میکرد و میتونست نوری که توی اتاق پخش شده رو از پشت پلکهای بستهاش حس کنه. چشماش سنگین بود و قصد باز کردنشون رو تا چند ثانیه دیگه نداشت. بازوی راستش هم از وزن چیزی بیحس شده بود. نتونست اونطور که باید از خودش مراقبت کنه! نفس عمیقی کشید، چشماش رو باز کرد و نگاه به سقف دوخت. بعد سر چرخوند و به منظرهی دریای پشت پنجره نگاه کرد.
سرش رو پایین آورد و صورتش تقریباً توی موهای فر بهم ریختهای فرو رفت. دست هری دور کمرش حلقه شده بود، سرش بین شونه و گردنش بود و نفسای داغش روی گلوش پخش میشد.
اگه به اون بود، میتونست خیلی راحت عادت کنه که هر روز صبح با همچین وضعیتی از خواب بیدار بشه. تن هری توی بغلش و بوی شامپوی موهاش... این یه رویا بود، یه رویای شیرین که وقتی هری از خواب بیدار بشه به راحتی میتونه به کابوس تبدیلش کنه.
نمیدونست باید انتظار چه چیزی رو داشته باشه. اتفاقی که دیشب افتاد هنوزم براش مثل یه رویا به نظر میرسید. اگه توی کمرش و پایین تنهاش دردی حس نمیکرد، نمیتونست تشخیص بده که دیشب واقعاً اتفاق افتاد یا همهاش یه خواب بود. هری واقعاً باهاش خوب بود و چیزی که اصلاً انتظار نداشت ببینه گریهی شوهرش بود!
هری روش بود و جوری بغلش کرده بود انگار میخواست خفهاش کنه. پاهاشون توی هم گره خورده بود و بدنشون به هم پیچیده بود. حتی توی خواب هم هری جوری توی بغل گرفته بودش و بین بازوهاش قفلش کرده بود که انگار میترسید هرلحظه از پیشش بره.
قصد داشت دیشب بعد از سکسشون تنهاش بذاره. حتی قبل از اینکه مست اغواگری و حرفای قشنگش بشه هم خوب میدونست داره به چه چیزی جواب مثبت میده و چیکار میکنه. هری به محض بیدار شدنش میتونست به روال قبلش برگرده و بیرحمانه اونو از خودش برونه و ازش دور بشه.
هری بهش التماس کرد که از پیشش نره، و این غافلگیر کنندهترین اتفاق دیشب بود. هری میخواست اون بمونه. این قلبش رو گرم و روحش رو توی خوشبختی غرق میکرد. میخواست باور کنه که هری میتونه همیشه باهاش همینطوری باشه؛ شیرین، عاشقانه و با اهمیت، طوری که انگار اون تنها کسیه که توی کل دنیا برای هری مهمه.
یه بار فریب خورده بود، اما دیگه نمیخواست و نمیتونست دلش رو به این بازیهای هری ببازه. هرچقدر که از این اعتراف متنفر بود، اما ۹۹٪ مطمئن بود هری به محض اینکه از خواب بیدار بشه تبدیل میشه به همون هری بداخلاق و گستاخ که فقط ناراحتش میکرد.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...