- چاک.
به محض اینکه تماس رو جواب داد، آهی کشید. میدونست باید باهاش حرف بزنه و همه چیز رو براش توضیح بده، حتی با وجود اینکه واقعاً نیازی نداشت برای زندگیش هیچ بهونهای بیاره.
چاک چند ثانیهای چیزی نگفت.
- لویی! خیلی خوبه که بعد از این همه وقت بالاخره صدات رو میشنوم.
از شنیدن اینکه چاک چقدر اذیت شده، احساس گناه میکرد. اما میدونست نمیتونه زیاد این گفتگو رو عقب بندازه.
- آره.
نفس کوتاهی گرفت.
- مدتی میشه. از آخرین باری که همدبگه رو دیدیم اتفاقات زیادی افتاده و یسری چیزا عوض شده.
- واقعاً؟ من جداً نمیخوام این گفتگو رو پشت تلفن داشته باشیم.
چاک نفس بریده گفت، انگار میدونست چی قراره پیش بیاد.
پشت میز آشپزخونه نشست. بیرون بارون میومد و میتونست صدای برخورد قطراتش رو روی پنجرهی آشپزخونه بشنوه.
- فکر میکنم اینطوری بهتره، باور کن. من خیلی احساس گناه میکنم.
چاک برای چند لحظه چیزی نگفت، و لویی اونو مقصر نمیدونست. خودش رو مقصر میدونست که پای چاک رو به زندگی آشفتهاش باز کرده بود. چاک دوست خیلی خوبی براش بود، شاید گاهی تحت فشار میذاشتش، اما هنوزم مقصر نمیدونستش.
میدونست اگه خودشم جای چاک بود، شاید همین کارو میکرد. ازدواجش پر از بدبختی بود و احساس درموندگی میکرد، برای همین چاک حس کرد باید نجاتش بده.
بالاخره صدای ناراحت چاک توی گوشش پیچید:
- چرا احساس گناه داری؟
قلب لویی دوباره شکست. انگار چاک میدونست چی میخواد بگه و فقط منتظر بود اون تأییدش کنه.
با انگشت اشکال نافهوم روی میز میکشید و داشت دنبال بهترین راه میگشت برای گفتن اینکه هرچی بینشون بوده دیگه وجود نداره. اما هیچ جمله یا کلمهای به اندازهی کافی خوب به نظر نمیرسید.
- هری و من... آه... ما تصمیم گرفتیم یه فرصت به خودمون بدیم و روی رابطهمون کار کنیم.
به زحمت گفت و نفسش رو محکم بیرون داد. واقعا نمیدونست باید انتظار چه عکس العملی رو از چاک داشته باشه و سعی داشت حرفی که قرار بود بزنه رو پیشبینی کنه.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...