اگه مراقبت دائمی لویی نبود، هری خیلی دیرتر از این میتونست سر پا بشه؛ اما به نظر میرسید این بار شانس باهاش یار بوده که مراقبت لویی رو داشته و بعد از تقریباً ده روز انقدری خوب شده بود که دکتر اجازهی برگشت به کار رو بهش بده. این چند روز آخر بارها شده بود که به لویی گفته بود دیگه نمیتونه موندن توی خونه و کار نکردن رو تحمل کنه.
در کمال تعجب این روزها هری باهاش دوستانهتر رفتار میکرد؛ البته این به این معنا نبود که باهاش خوب رفتار کنه، فقط پرخاشگری و توهین کردن بهش رو کنار گذاشته بود. و تنها کاری که اون میتونست بکنه این بود که امیدوار باشه این رفتار هری موقتی نباشه.
خب... هرگز انتظار نداشت خودش و هری مثل یه زوج واقعی به هم نزدیک بشن، فقط تنها آرزوی قلبی و روحیش این بود که هری کمی بهتر باهاش رفتار کنه و به نظر میرسید به آرزوش رسیده. و حاضر بود هرکاری برای حفظ این آتش بسی که بینشون به وجود اومده بود بکنه. حتی اگه هری نمیدونست، لویی با نیمهی دیگهی قلبش که بودن با اون رو خواستار بود میبخشیدش و با این رفتار بهتر شده هم هر روز بیشتر از قبل عاشقش میشد و قلبش بیشتر و بیشتر براش بیقراری میکرد. حتی بعد از تمام کارهایی که هری باهاش کرده بود و حرفهایی که بهش زده بود!
حقیقتاً دوست داشتن هری با تمام وجود، خسته کنندهترین و طاقتفرساترین کاری بود که تا حالا با خودش کرده بود. از اولین ثانیهای که هری رو دیده بود، لحظهای نبود که عاشقش نباشه. و این چیزی بود که باعث میشد بیشتر از خودش متنفر بشه. حتی بعد از این همه مدت که چیزی جز یه نگاه نفرتانگیز از هری گیرش نیومده بود، کلماتی که هرشب قبل از خواب با خودش زمزمه میکرد اینها بود "یه روز من دیگه اونو دوست ندارم. یه روز دیگه تحت تأثیر حرفها و نگاه سبزش قرار نمیگیرم. یه روز میتونم مستقیم به چشمهاش نگاه کنم و همون حرفایی که بهم زده رو بکوبم توی صورتش. یه روز شاید شخص دیگهای رو پیدا کنم که دوستم داشته باشه. یه روز از این وضعیت لعنتی دور میشم. یه روز!"
و دردناکتر از زمزمهی اون کلمات، این بود که لویی خوشحال بود که با این کلمات به خواب میره. بین تمام این تلقینهایی که رویاهاش رو هم احاطه کرده بود، تنها یه چیز خوب وجود داشت؛ اونم این بود که حداقل توی خواب هری هم متقابلاً دوستش داشت.
***
- عزیز مامان چیکار میکنه؟
لویی نفسش رو محکم بیرون داد و غر زد:
- مامان! من دیگه بچه نیستم، اینطوری صدا کردن من رو تموم کن.
جی خندید.
- چی؟! تو همیشه برای من بچهای. اینو هیچوقت فراموش نکن.
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...