- گفتی فرداشب؟
لویی درحال تایپ کردن یسری اطلاعات برای دستیار جدیدی که استخدام کرده بود توی لپتاپ، پرسید.
- آره تومو، میخوام دوآ هم ببینی. شاید... میدونی... بتونی باهاش گرم بگیری، اینطوری اون میتونه با منم احساس راحتی بیشتری بکنه.
صدای نایل خفه و آروم بود. انگار تمام دیشب رو برای گفتن حرفاش تمرین کرده بود.
چشمهاش رو با سرگرمی ریز کرد، حتی با اینکه میدونست نایل نمیتونه ببینتش.
- پس فقط به خاطر منافع خودت داری دعوتم میکنی. توئه حرومزاده!
نایل خندید.
- نه احمق. من زینم دعوت کردم، و اون قصد داره لیامم بیاره...
با تردید ادامه داد:
- شاید... آم... میدونی... تو میتونی...
لویی خیلی خوب میدونست چی میخواد بگه.
- نه بلوندی! حتی فکرشم نکن. من قرار نیست دعوتش کنم. اون حتی نمیدونه تو و زین از همه چیز خبر دارید. اگه فرداشب بیاد، حتماً میفهمه.
نایل کمی صداش رو بالا برد:
- لویی! من قصد ندارم کاری کنم یا چیزی بهش بگم. فقط میخوام کمی بهتر بشناسمش، ببینم واقعاً چطور آدمیه. من فقط دو بار دیدمش، یه بار وقتی بهمون معرفیش کردی و بار دومم که توی عروسیتون بود. بیخیال لویی، و ضمناً بلوندی صدا کردن منو بس کن! من دیگه موهامو رنگ نمیکنم.
لویی چشمهاش رو بست و پیشونیش رو به دستش تکیه داد. میخواست یه شب، فقط یه شب کنار دوستاش لذت ببره، اوقات خوشی رو سپری کنه و بدبختیهای توی خونهاش رو فراموش کنه. حالا، نایل و زین از همه چیز خبر داشتن و میدونستن زندگیش واقعاً چطوریه و احتمالاً میخواستن هری رو ببینن تا بهش نشون بدن که اون تنها نیست، حتی اگه هری نمیدونست اونها خبر دارن.
- برای چی نایل؟ لطفاً، مجبورم نکن دعوتش کنم. من اینو نمیخوام.
- میتونم به لیام بگم دعوتش کنه.
- میخوای به من شک کنه؟ نه- آه خدای بزرگ! نمیفهمم چرا اصرار داری؟ این حتی یه مسئلهی بزرگم نیست که انقدر سرش اصرار داری.
دیگه نمیتونست روی کارش تمرکز کنه پس لپتاپش رو بست و به پشتی صندلی تکیه داد.
- من اصرار میکنم، چون میخوام تو تا حدودی احساس بهتری داشته باشی. بیخیال لویی. فقط یه باره. مجبورم نکن بهت التماس کنم!
YOU ARE READING
Blue Ice.
Randomهری خیره توی چشمهاش غرید: - هرگز به من دست نزن. نمیخوام ببینمت! لویی با صدای خفهای گفت: - من..من نمیفهمم... به دیوار تکیه زد تا سقوط نکنه و خودش رو در آغوش گرفت. تنش یخ بسته بود. - چی رو نمیفهمی؟ نمیخوامت! . . . *Persian Translation *Origin...