~
تهیونگ و جونگکوک تنها سکس پارتنر همن اما جونگکوک اهمیت زیادی برای این رابطه قائل نیست
چی میشه اگه یه رازی این بین وجود داشته باشه؟!
کاپل اصلی : کوکوی
کاپل فرعی : سپ نامجین
ژانر : انگست ، رومنس ، فیک چت ، اندکی اسمات
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
Oups ! Cette image n'est pas conforme à nos directives de contenu. Afin de continuer la publication, veuillez la retirer ou mettre en ligne une autre image.
حس عجیبی داشت ... معده اش توی هم میپیچید و قفسه سینه اش از فشار زیادی که روش بود درد میکرد ؛ نفس کشیدن براش سخت شده بود . احساس بی قراری میکرد ؛ دور اتاق میچرخید و منتظر اومدن جونگکوک بود واقعا نمیدونست باید چیکار کنه آخرین باری که در مورد مرگ آدمی شنیده بود، مربوط به پدربزرگش میشد .. تهیونگ فقط ۵ سال داشت که با یه سالن پر از آدم هایی که با لباس مشکی بودن مواجه شد . بعضی گریه میکردن و بعضی دیگه با احترام و بدون اشک ریختن ایستاده بودند . یادش میومد که هیچ چیزی از اطرافش رو درک نمیکرد فقط میدونست که آدم های دور و برش ناراحتن ، که همین قضیه باعث ناراحتیش میشد و مادرش مجبور بود با بیرون بردنش حالش رو بهتر کنه . این تنها خاطره ای بود که او درباره مرگ یکی از افراد نزدیکش که حتی به خوبی هم نمیشناختش ، به یاد داشت . اما حالا ، نمیدونست واقعا چکاری باید بکنه . اون جونگکوک رو به خوبی نمیشناخت فقط دو ماه بود که سکس پارتنر هم بودن و هر دو دنبال یه چیز معمولی و ساده توی رابطشون میگشتن ... نیازی به شناخت همدیگه نبود . وقتی که مسئله سکس بینشون نبود، کاری بهم نداشتن و دور و بر همنمیچرخیدن . دونستن بیش از حد از زندگی هم باعث میشد رابطه ساده بینشون پیچیده بشه ! این اولین چیزی بود که جونگکوک بعد از اولین شب با هم بودنشون گفته بود " بیا در مورد همدیگه ندونیم .. بزار این رابطه ساده بمونه و ساده تموم شه " تهیونگ هم موافقت کرده بود .. چون این چیزی بود که خودش هم میخواست رابطه های ناموفق و احساسات قوی فایده ای براش نداشت .. بنابراین این نوع رابطه براش خوب و جالب بود اما باز هم ... تهیونگ نفس عمیقی کشید و فشار زیادی رو روی قلبش احساس کرد .. میخواست راجب مهم ترین قسمت زندگی جونگکوک بدونه قسمتی که حتی نمیشد ازش چشم پوشی کرد تو افکارش غرق بود که صدای زنگ در رو شنید . نشسته و با تپش قلبی که هر لحظه بیشتر میشد منتظر موند . آروم در رو شد، صدای مادرش رو میشنید که با جونگکو صحبت میکنه. از جاش بلند شد و از پله ها پایین رفت .. وقتی که رو به روی جونگکوک قرار گرفت ، نگاهش با لبخندی که روی لب هاش بود باعث شد نفسش بگیره . این حس قلب تهیونگ رو به درد میاورد . _ راجب این دوستت بهم نگفته بودی مادرش گفت و به جونگکوک اشاره کرد .. ولی تهیونگ نمیتونست روی چیزی تمرکز کنه .. به مغزش فشار اورد تا کلمات رو به درستی کنار هم بچینه . _ ما تازه با هم آشنا شدیم تهیونگ قبل اینکه دست جونگکوک رو بگیره رو به مادرش ادامه داد " میخوایم با هم حرف بزنیم .. شاید طول بکشه " و بعد دست جونگکوک رو گرفت و از پله ها بالا رفتن . حتی بعد اینکه در رو بست، نتونست که به صورت جونگکوک نگاه کنه .. چند تا نفس عمیق کشید تا خونسرده اش رو به دست بیاره _اتاق قشنگی داری جونگکوک گفت قبل از اینکه تهیونگ حرفی بزنه _ آه.. ممنونم تهیونگانگار چیزی به یادش اومده، غر زد" مگه قبلا اینجا نیومده بودی؟" _ میدونم جونگکوک لبخند آرومی زد " تنها چیزی بود که به ذهنم رسید تا این سکوت عجیب از بین بره " قلب تهیونگ درد گرفت با لبخندی رو به روی تهیونگ نشسته بود .. اون کسی بود که باید یه سال با مریضیش سر میکرد _ تو واقعا میمیری؟