part 13

5.8K 827 21
                                    

صدای قدم ها روی پیاده روی سرد، با ضربان قلب تند تهیونگ همراهی میکردن و هیجانش رو بالاتر میبردن ؛ لبخندی که پشت شال گردنش پنهان شده بود
متوجه شد که جونگکوک درست جلوی در خونه اش از ماشینش پیاده شد
تهیونگ رفته بود تا یکمی خوراکی بخره و دقیقا با رسیدنش به دم خونه جونگکوک همیشه جذاب در حال خروج از ماشین دید
و فقط با دیدنش صدای تپش قلب بلندش رو میتونست خیلی راحت بشنوه.
لبخند خیلی بزرگی زد و قدم هاش رو تند کرد .. خودش رو از پشت روی جونگکوک انداخت و باعث شوکه شدن پسر شد 
اما ثانیه ای بعد صدای خنده هاشون بود که توی خیابون سرد میپیچید و جونگکوکی که مراقب بود تهیونگ روی زمین نیفته
_ فهمیدی اومدم سمتت؟
تهیونگ گفت و بازوهای ضخیمش رو که به خاطر کاپشن پفی اش بود رو دور جونگکوک حلقه کرد .
سرمای هوا زیاد بود و باعث میشد که برای گرن شدن بیشتر بهم بچسبن
توی چشم های همدیگه فارغ از هر فکر و دنیای بیرونشون زل زده بودن
_منو ترسوندی
جونگکوک گفت و تهیونگ رو بیشتر توی بغلش فرو برد .. اولین هدیه کریسمس بهش بوسه ای بود که نرم روی لب هاش گذاشت
_ کریسمس مبارک، لاو

_ کریسمس مبارک
تهیونگ هم با لبخندی که این روزا عضو جدانشدنی صورتش گفت و دست جونگکوک رو گرفت تا داخل خونه ببره
_ مامان هامون سوار اتوبوس خوبی شدن؟
وقتی در رو باز کرد و داخل شدن پرسید 
جونگکوک توی دراوردن کاپشنش بعد از رسیدن به خونه گرم کمک کرد .
_ من مطمئن شدم از همه چی و سوارشون کردم
تهیونگ رو به پشت برگردوند و کمرش رو بغل کرد .. خودش رو توی نزدیکترین حالت بهش قرار داد
_ دلم برات تنگ شده بود
تهیونگ خندید " انقدر خمار و بیتاب شدی؟"
با اینکه به شوخی گفت اما پرواز کردن پروانه ها توی دلش احساس میکرد .. شادی توی پوست و استخونش در جریان بود
_ خب قراره کریسمسمون رو چجوری بگذرونیم؟؟
جونگکوک پرسید و تهیونگ روی توی بغلش تکون داد
تهیونگ‌وانمود کرد که سخت در حال فکر کردنه و با دیدن مبل داخل سالن لبخندی زد 
_ نازم کن.. احساس میکنم یکم سرما خوردم
کت مشکی اش رو دراورد و دست پسر رو گرفت و سمت کاناپه برد
_ اول برای خودمون یه کاکائوی داغ درست میکنم .. نمیخوام الان سرما بخوری
روز کریسمس داشت براشون خیلی عادی میگذشت مثل همه وقت هایی که با هم میگذروندن بدون هیچ فانتزی خاص و عجیب.
بقیه دوستاشون این تایم رو پیش خانواده هاشون بودن
مادرهاشون برای تعطیلات کریسمس به یه سفر کوتاه رفته بودن و این در حالی بود که پدر تهیونگ نمیتونست برای فصل تعطیلات به خونه برگرده
اونا آرزوها و تصویرهای زیادی از دوست ها و خانوادشون دریافت کرده بودن .. روزشون با لبخند و شادی میگذشت و راجب هر چیزی که به فکرشون میرسید حرف میزدن
تو اتاق نشیمن نشسته بودن و همدیگرو بغل گرفته بودن، زیر یه پتو در حالیکه کاکائوهای داغشون رو میخوردن 
همین که کنار هم بودن براشون با ارزش ترین اتفاق توی دنیا بود حتی اگه ساده میگذشت
جونگکوک و تهیونگ با صدای بلند میخندیدن
حالا دست هاشون به پوست نرم همدیگه رسیده بود .. با احتیاط و لبخند تن یکدیگر رو لمس میکردن..

To Live |kookv|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang