part 8

8.1K 1K 17
                                        

تهیونگ آه عمیقی کشید و به اون دو نفر که بی توجه بهش راه میرفتن نگاه کرد
هوسوک به معنای واقعی کلمه خودش رو به یونگی چسبونده بود و اصلا لحظه ای هم ازش جدا نمیشد ... کاملا واضح بود که دو نفرشون از این لحظه هاشون لذت میبرند .
 _ من از اون طرف میرم
تهیونگ به هوسوک و یونگی اعلام کرد و اونا با سر تکون دادن تاییدش کردن‌و به راه خودشون ادامه دادن.
تهیونگ شروع به قدم زدن در طرف مقابل مرکز خرید کرد.. اون احساس تلخی که از نفر سوم بودن بین دوستاش پیدا کرده بود اذیتش میکرد .
تهیونگ میدونست که رفتن با اون دو نفر شاید کار مشکلی باشه ولی تصمیم گرفته بود به کمک اون ها توی خرید کادوی تولد اعتماد کنه .
اما قبل از اینکه حتی بتونه خواسته اش رو بهشون بگه اون دو بهم چسبیده بودن و راه خودشون رو میرفتن .
ولی تهیونگ خودش رو با این مسئله که این مدت یونگی رو با رفتارهاش آزار داده و صرفا این بیرون رفتن برای دیدار با دوست قدیمیشه آروم میکرد .
همینطور این واقعیت که هوسوک و یونگی مدت هاست که همدیگر رو از نظر احساسات زیر نظر داشتن و یه جورایی بهم علاقه مند بودن باعث میشد تهیونگ از موضع خودش پایین بیاد.
اینکه اون ها در حضور هم، هر لحظه کنار هم بوده و حتی حضور تهیونگ‌رو فراموش کرده بودن یه پیشرفت بزرگ توی احساساتشون بود.
و تهیونگ باید به این رابطه احترام میگذاشت هر چند که هنوز قلبش با ناباوری بین دو تا دوستش میچرخید و ناباور به اون ها رو به رو میشد.
تهیونگ بی سر و صدا یونگی رو تشویق میکرد و امیدوار بود اخلاق های عجیبش اون لحظه ظاهر نشن و همینطور بین مغازه ها و ویترین ها برای پیدا کردن هدیه مناسبی میچرخید.
معمولا اینکه چه هدیه هایی رو بخره براش اسون بود.. تهیونگ مراقب آدم های اطرافش بود و میدونست که اون ها چه هدیه هایی دوست دارن.
اما به خاطر خیلی از دلیل ها، خریدن هدیه برای جونگکوک کار سختی بود .
کوک یک دوست براش به حساب میومد، شاید یکم شرایطشون متفاوت بود ولی باز هم دوستی بینشون وجود داشت .. البته که جونگکوک تنها و اولین دوست با این شرایط خاص براش بود .
مغز تهیونگ بهش یاداوری میکرد که انتخاب چیزی که ممکنه دوست داشته باشه کار سختی نیست . دوباره اخلاق های جونگکوک توی سرش گذشت
کوک یه پسر ساده است . اون هیچوقت به چیزهای بیخود احتیاجی نداره و تهیونگ هم کسی نیست که پول زیادی برای خرید چیزهای اضافی یا گران قیمت داشته باشه.
تنها چیزی که توی سر تهیونگ میچرخید علاقه شدید جونگکوک به عکاسی بود 
تهیونگ آرزو میکرد که خیلی زودتر از این ها از تولد جونگکوک با خبر میشد .
اما احتمال دونستن چیزی به این خصوصی و شخصی راجب اون در میان ناله ها و نفس های کوتاه و پر از لذتش توی اولین ملاقاتشون،و با توجه به شرایط رابطشون از بین میرفت.
اون ها مدت زمان کمی بود که با هم‌ دوست بودن .

بعد از اینکه تهیونگ دقیقا یه روز قبل تولدش ازش پرسیده و جونگکوک تاریخ فردا رو بهش داده بود کار خیلی براش خیلی سخت شد .
اون فکر میکرد وقت زیادی برای خرید یه کادوی خوب داره.
تهیونگ دوباره آرزو کرد که ای کاش خیلی زودتر از تولدش با خبر بود 
_ اون فقط برای من یه دوسته
زمزمه کرد و کمی مایوسانه چشم هاش رو به مغازه ای گوشه ای از مرکز خرید دوخت .
فکر کرد که پیدا کردن چیز خوب شاید کار سختی باشه .
اما اون فروشگاه زیبا به نظر میرسید ، مکانی که انگار خاطرات و احساسات را در کنار همه چیزهایی که برای فروش گذاشته بود، قرار داده بود .
یه طرف ویترین از شیشه ساخته شده بود و تهیونگ میتونست لوازم تزئینی و خرده ریز های کوچک رو که روش مرتب شده بود ببینه .
به نظر میرسید چیز خاصی نباشه اما چیز خاصی پاهای تهیونگ رو به داخل مغازه کشوند .
با خودش فکر میکرد جونگکوک از لوازم های تزئیینی خوشش میاد .. اگر میخواست دقیق تر توجه کنه این کار میتونست خیلی خوشحالش کنه.
فروشگاه مرتب و کیوت بود .. بعضی از وسایل ها دسته دوم بودند .. خانم میانسالی توی مغازه حضور داشت و با لبخند از تهیونگ استقبال کرد .
چند نفر داخل فروشگاه بودن، صدای موسیقی ضعیفی در اطراف پخش میشد .
تهیونگ با دیدن وسایلی مربوط به عکاسی که اون رو یاد جونگکوک و علاقه اش به دوربین و عکس انداختن مینداخت، در راهروی قفسه ها با لبخند قدم میزد .
ایده های برای یه هدیه کوچیک توی سرش میگذشت اما به چیز دیگه ای هم نیاز داشت . بنابراین به ارومی سمت وسایل تزئینی و زیورالات زیبا که روی میز شیشه ای بودن رفت.
چشم هاش به دستبندی افتاد که روی جعبه مخملی مشکی رنگی، با طرح سیاه و سفید و مهره ای شکل قرار داشت .
_ اون یه دستبند زیباست 
تهیونگ به سمت صدا برگشت .. متوجه شد خانم فروشنده با لبخند اون رو مخاطب قرار داده "حتی میتونی با سلیقه خودت یه چیزهایی بهش اضافه کنی"
_ واقعا میتونم
تهیونگ پرسید و کمی قلبش به تپش افتاد .
خانم میانسال سر تکون داد و تهیونگ رو به سمت دیگه ای از میز که انواع تزیینات و وسایل کوچک قرار داشت، هدایت کرد .
_ چه چیزی مد نظرته؟ بهت پنج ثانیه وقت میدم فکر کنی 
و نیشخند بانمکی زد.
تهیونگ با تعجب پلک میزد در حالیکه خانم رو به روش در حال شمارش بود و سعی میکرد مغزش رو سازمان بده تا چیزی رو انتخاب کنه
_3...4...5
_ امید
تهیونگ تقریبا جیغ زد و وقتی چند نفر به سمتش برگشتن با خجالت سرش رو پایین انداخت
_ چیزی که موقع ناامیدی بهش فکر میکنیم ممکنه همونی باشه که تو میخوای؟
خانم فروشنده لبخندی زد و جعبه ای رو برداشت و داخلش رو نگاه کرد " اینجاست"
تهیونگ با دیدن طرح برگ‌طلایی چشماش از هیجان برق زد .. اون واقعا زیر نور کم میدرخشید .
_ طرح های روی برگ نماد امید و تجدید و زندگی دوباره است
_ همینو میخوام
تهیونگ با هیجان لب زد و با لبخند به خانم نگاه کرد .. نمیدونست چرا به کلمه امید فکر میکرد
واقعا نسبت به جونگکوک و سرنوشتش امیدوار بود؟
این که شاید ، فقط شاید، اینطور پیش نمیرفت که پایان زندگی جونگکوک تا یک سال دیگه باشه، که شاید امید به معجزه بتونه آینده از پیش تعیین شده اش رو از بین ببره؟
تهیونگ ناخوداگاه امیدوار شده بود
ولی خیلی سریع یه خنده با احساسات شکست خورده روی صورتش نقش بست.
_ میتونی تا وقتی که هدیه ات رو کامل کنم مغازه رو نگاه کنی
فروشنده گفت و تهیونگ سری به نشونه تایید تکون داد ..دوباره شروع به قدم زدن داخل مغازه کرد .
ناگهان خودش رو میون قاب عکس ها و آلبوم های عکاسی دید.
دستش به سمت یه قاب سیاه به جلو رفت و همون لحظه دست دیگه ای همزمان با اون به سمت قاب رفت .
تهیونگ‌سرش رو به سمت چپ چرخوند و با دیدن اینکه چه کسی قاب رو توی دستش نگه داشته احساس بدی بهش دست داد. تهیونگ‌آدم مهربونی بود و معمولا هر زمانی که نیاز بود از ادم ها تشکر یا معذرت خواهی میکرد
اما اون لحظه ترجیح داد کمی از اخلاقش فاصله بگیره.
_من اول دیدمش
جه هوان دوست قدیمی جونگکوک با دیدن اخم صورت تهیونگ، ابرویی بالا انداخت 
_ اول من بهش دست زدم.
_ نه اینطوری نیست
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و ادامه داد" اول من با نوک انگشت هام لمسش کردم"
دید که جه هوان کمی عصبی شد" خیلی خنده داری"
پسر قاب رو کمی به سمت خودش میکشه که تهیونگ‌با عصبانیت اون رو با فشار به خودش نزدیک میکنه
_ ما چند سالمونه؟ 12 ؟
جه هوان با تمسخر گفت و با ناباوری تهیونگ‌رو تماشا کرد 
_ نیست .. به خاطر همین تو باید درست رفتار کنی و از این قاب دست بکشی
_ من اولین کسی بودم که انتخابش کرد .
_ پس باید یه چشم پزشکی بری ... چون که ندیدی که نوک انگشت های من اول لمسش کرد 
_ تو جدی نمیگی اینارو
_ کاملا جدی ام 
تهیونگ‌گفت و با چشم های درشت شده به پسر خیره شد . جه هوان لب هاش رو به هم فشار داد .
_ اصلا اینجا چیکار میکنی؟
جه هوان ناگهانی پرسید و تهیونگ رو غافلگیر کرد .. این سوال وقتی که اون ها درگیر دعوا سر یه قاب بودن یکم عجیب بود .. واقعا احساس احمق بودن میکرد.
_ میخوام برای جونگکوک هدیه بخرم
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد .. از این واقعیت مطمئن بود که اگه جه هوان دوست قدیمی جونگکوک باشه حتما توی شام تولد حضور پیدا میکرد .
_ نه اینکه مجبور باشم بهت جواب پس بدم
تهیونگ گلوش رو صاف کرد .
_تو هم میای؟
جه هوان با چهره ی متعجبی که از حالت عوضی بودن همیشگیش فاصله داره پرسید .
_معلومه که میام
تهیونگ با تکان خوردن قاب توی دستش متوجه کشیده شدن دوباره اش شد. اون رو رها کرد " میتونی تو بخریش .. به هر حال من مهربونم و میدونم چجوری رفتار کنم .. بر عکس بعضیا"
با پوزخندی روی لبش به جه هوان گفت .
 جه هوان هم دست از تمسخرش برنداشت "انگار همین یه ثانیه پیش من بودم که مثل بچه ها رفتار میکردم."
_ نمیفهمم راجب چی حرف میزنی
جه هوان نمیتونست چیزی رو که میبینه باور کنه .. چشم هاش رو چرخوند و با حرصی که توی وجودش بود به تهیونگ نگاه کرد .. 
تهیونگ‌لبخندی زد و از کاری که کرده بود رضایت کامل رو داشت .
_ ببخشید
فروشنده تهیونگ‌رو صدا زد و اون با لبخندی که کاملا از سر غرور بود و بی توجه به نگاه طولانی جه هوان به سمت پذیرش رفت تا هزینه رو پرداخت کنه و از مغازه خارج بشه.
****
ناله آرومی از بین لب های جونگکوک خارج شد و کمرش به آرومی به در بسته خورد .. تهیونگ از همین زمان استفاده کرد تا زبان خودش رو داخل دهان جونگکوک قرار بده و ذره به ذره اش رو بچشه ... کوک از این بی شرمی های تهیونگ لذت میبرد و طرز دلپذیری شگفت زده میشد.
_ چی سرت اومده ته ته ؟
جونگکوک با نفس های تندی گفت وقتی تهیونگ سرش رو داخل گردنش فرو برد و گاز ارومی گرفت و بعد از اون با صدای آرومی اون رو مکید.
جونگکوک با این کار تهیونگ موهاش رو توی دست هاش گرفت و کشید " مارک نزار"
تهیونگ چشم هاش رو چرخوند و قبل از اینکه دوباره بوسه هاش رو به گردن کوک پیش ببره، لب پایینی جونگکوک رو گاز گرفت و پوزخند زد و باعث شد که کوک با نفس های بلند و کشداری دوباره موهای تهیونگ رو بکشه و از بوسه عقب نشینی کنه.
_ خشن شدی تهیونگ 
ابرویی بالا انداخت و به لب های سرخ پسر رو به روش نگاه کرد.
_ من ...فقط فکر کردم که.. هات شدی 
تهیونگ بی گناه پلک زد و خودش رو لوس کرد 
قفسه سینه هر دو نفرشون بالا و پایین میشد و باعث میشد جونگکوک خنده جذابی کنه و بعد از اون دوباره لب های خوش طعم تهیونگ رو روی لب های خودش چسبوند و بوسه خیسی رو شروع کرد.
 _ مامانت طبقه پایینه 
تهیونگ در حالیکه ناله بلندی کشید به جونگکوک که اونو به سمت تخت کشونده و هولش داد و بالای سرش خیمه زد .
_ خودت شروع کردی
کوک زیر لب خندید و بوسه های خیسش رو به سمت گردن تهیونگ برد و به استخوان ترقوه هوس انگیزش نگاه کرد.
تهیونگ با حس نفس های کوک زیر گردنش خنده ای کرد
_ اما کامل پیش نمیرم .. فهمیدی؟
جونگکوک با هشدار گفت و به تهیونگ غرق در لذت نگاه کرد .. دست هاش رو دو طرف تهیونگ گذاشته بود و از منظره پیش روش لذت میبرد
_ فهمیدم.
تهیونگ گفت و به چهره هات جونگکوک خیره شد
_ احساس عجیبی دارم وقتی مامانت طبقه پایینه و اینکارو انجام میدیم
جونگکوک سرش رو تکون داد و دوباره بوسیدش
تهیونگ ادامه داد" این مدت خیلی همو میبینیم جونگکوک"
کوک با این حرف عقب کشید و دوباره با لذت نگاهش کرد
کمی مکث کرد و ادامه داد" خسته شدی؟"
تهیونگ کمی جونگکوک رو عقب کشید و قلبش تند تند به تپش افتاد.
همیشه توی بوسه هاشون گم میشد .. انتظار نداشت وقتی که برای صرف شام به اونجا اومده بود جونگکوک اون رو به طبقه بالا ببره و بعد از اینکه استقبال گرمی با مادر کوک داشت، فقط احساس کرد که دوست داره ببوستش.
و حالا اونجا بودن.
تهیونگ خیلی وقت بود که به این نتیجه رسیده بود که بوسه های جونگکوک اعتیاد اورن.
همین باعث میشد هر بار تهیونگ از لذت انگشت های پاش رو جمع کنع وقتی که دستش به پوست برهنه جونگکوک میخورد 
ستون فقراتش از لمس های کوک بلرزه و زبانش با بی تابی لب های جونگکوک رو بخواد.
به همین دلیل بود که تهیونگ قبل اینکه توی این احساس ها گم بشه جونگکوک رو عقب کشید و هر دو نفس نفس زنان بهم خیره شدن
_ قبل اینکه فراموش کنم
سر جاش نشست و جونگکوک به پهلو دراز کشید تا فضای بیشتری به تهیونگ‌بده
_ برات هدیه خریدم ..
تهیونگ‌گفت و با خجالت کیسه کاغذی کوچیکی رو به سمت جونگکوک گرفت.
مثل اینکه جونگکوک برای اولین بار هدیه ای گرفته باشه یک شادی دلپذیری توی صورتش نمایان شد " تو مجبور نبودی "
در حالیکه هدیه رو قبول میکرد با کلمات توی ذهنش درگیر شد " میخوای که الان ببینمش؟"
_ ارههه

To Live |kookv|Where stories live. Discover now