part 20

5.3K 744 17
                                    

_مطمئنی میتونی انجامش بدی؟
تهیونگ برای دهمین بار از جونگکوک پرسید و نگاه نگرانش رو به پسر دوخت
_ نزدیکه و منم بدم نمیاد یه کاری برای مامانت انجام بدم..تو هم خسته ای

تهیونگ‌با اینکه هنوز نگرانی توی چشم هاش دیده میشد اما سرش رو تکون داد و به جونگکوک که بند کفشش رو میبست خیره شد.

پسر بعد از مرتب کردن کفشش بلند شد و به چهره نگران تهیونگ خیره شد.. اون چشم ها خیلی راحت میتونست باهاش حرف بزنه .

_ باور کن خوبم

جلو اومد و با انگشت شصتش گونه تهیونگ رو نوازش کرد.
_ خودت گفتی که نزدیکه.. حس میکنم به این پیاده روی نیاز دارم.. تو خونه احساس نفس تنگی داشتم
_ شاید به استراحت نیاز داری
تهیونگ پیشنهاد داد اما سهمش فقط لبخند آرومی بود.. جونگکوک کمی حرکت کرد تا پسر بتونه کفش هاش رو بپوشه

رفت و امد های زیاد به بیمارستان باعث شده بود که جونگکوک بی حال تر باشه و این رو میشد خیلی راحت فهمید.

درمان اولین بار خوب بود ولی هر چی که گذشت فقط باعث خستگی بیشتر جونگکوک شد ..

_ به خاطر رفت و آمدهاست تهیونگ .. همون که خسته ام کرده 
تهیونگ هم فقط با نزدیک شدن به پسر گرمای همیشگیش رو جذب خودش کرد.

جونگکوک همه تلاشش رو میکرد که تهیونگ رو نگران نکنه، اما شب هایی بود که با سردرهای مکرر از خواب میپرید یا سرگیجه ها باعث بیخوابیش میشد یا وقت هایی بود که از شدت خستگی فقط لبخندی میزد و به خواب سنگینی میرفت..
تهیونگ هر چیزی رو که نمیدید این ها رو میتونست کاملا لمس کنه...
کار اسونی نبود اما فقط خوشحال بود که جونگکوک میذاشت کنارش باشه
پسر اون شب سردرد بیشتری داشت و برای همین تهیونگ اصرار داشت که همراهیش نکنه
ولی جونگکوک با گفتن اینکه چرت کوتاهی زده و الان حالش بهتره، تهیونگ رو قانع کرده بود.
_ هر وقت خسته شدی بهم بگو 
تهیونگ گفت و نشست تا کفشش رو بپوشه

_ باشه
جونگکوک با لبخند جوابش رو داد.

_ حتی اگه سردرد های یهویی سراغت اومد

_ اه..هومم..

_هر وقت احساس کردی میخوای برگردی خوته

_ب...

_جونگک...

صدای تپش قلب ناگهانیش باعث شد با نگرانی سرش رو بالا بیاره و به سمت جونگکوک برگرده
پسر با چشم هایی بسته و ساکت روی زمین افتاده بود .

_ج..جونگکوک
تهیونگ با سرعت به سمتش قدم برداشت و سرش رو توی بغلش گرفت
چشم هاش دیوانه وار روی جسم بی حرکت جونگکوک میچرخید و نمیدونست چیکار کنه
_چ..چی؟؟ لط..لطفا..نههه

به اطراف نگاه کرد و موبایلش رو بیرون اورد
_ لعنتی لعنتی لعنتییی
بغض تا پشت گلوش اومده بود و سعی میکرد با دست های لرزون شماره امبولانس رو بگیره
نفس هاش تیکه تیکه و با وحشت شده بود و احساس میکرد دنیا دور سرش میچرخه
وقتی که تونست وضعیت رو برای مردی که پشت خط بود توضیح بده و شنید که امبولانس به زودی اعزام میشه، موبایل به رو به سمتی پرتاب و شروع به نوازش صورت سرد جونگکوک کرد.

To Live |kookv|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant