هیونجی:
با درد شکمم روی دست خواهرم سومین خم شدم. از طرفی سومین در حالی که ناخن هایش را می جوید با ترحم به من نگاه می کرد. باید واقعاً ناامیدش کرده باشم.
سعی کردم برای یک لحظه از حالت تهوعم فرار کنم. سرم را چرخاندم، جین در انتهای راهرو و با چشمان گناهکارش به من نگاه می کرد.
وقتی نگاهش را دیدم یک لحظه احساس آرامش کردم، اما بعد از خجالت خودم به خاطر خودخواهیم رو برگردندم.
جیمین هم با جین بود، صدای زمزمه دوتاشون رو می شنیدم. وقتی سرم را به سمت جین برگرداندم، نگاهمون به هم تلاقی کرد اما این بار نگاهش پر از حسرت شد.
با نگاه کردن به چشمانش، سرم را کمی تکان دادم برگشتم و منتظر باز شدن در موندم. "آره، من هم متاسفم."2015، ژوئن
"هونجی!!!"
سوکجین از پشت سرم فریاد زد:
"لطفا بس کن!"
سریع با پشت دستم اشک از چشمام پاک کردم. تو اون لحظه وقتی دستی به شونم برخورد کرد شوکه شدم و از خشونت شروع به لرزیدن کردم. آه عمیقی کشیدم و خودم رو آروم کردم و برگشتم تا جین رو بینم اما وقتی برگشتم هیچکس اونجا نبود.
"هونجی!!!"
نه من نمی خوام بیدار شم. چشمام که باز کردم فقط پدرم جلوی من وایستاده بود. باز هم رویای من ناتمام موند.
بعد از اینکه چند روز به دلیل استرس نتونستم بخوابم، بالاخره به خوابی شایسته برخوردم، اما این بار پدرم بیدارم کرد.
"امتحانت دیر میشه، سومین خیلی وقته آماده شده."
پدرم در حالی که لحافی را که روی سرم کشیده بودم باز می کرد گفت.
درسته، من و خواهرم سومین می خواستیم تو چندین کمپانی تست بدیم و شانس خودمون امتحان کنیم.
از 5 کمپانی که ما بهشون درخواست دادیم، فقط 2 تاشون به ما پاسخ دادن،Fantiago و BigHit.
روزهای زیادی به این فکر کردیم که چطوری به این آزمون ها بریم. آه عمیقی کشیدم و از رو تخت بلند شدم. وسط اتاقم ایستادم و ناامیدانه به انعکاس خودم تو آینه خیره شدم.
معجزه بود که برای بار دوم باهامون تماس گرفتن. نگاهم به زمین دوختم و قدم های خواب آلودم رو به سمت حمام برداشتم.
موهام بالا سرم با دقت جمع کردم.
سومین که به پیشخوان تکیه داده بود، با نان نوتلا در دست، به من سلام کرد: «صبح بخیر.»
اون یک لباس قرمز چین دار تا بالای زانو پوشیده بود و موهای کلفت کاراملی رنگش رو پشت گوشش از یک طرف جمع کرده بود. بیشتر شبیه پیک نیک رفتن بود نه آزمون و این آرامشش من رو دیوانه می کرد.
چشمامو چرخوندم و در یخچال رو باز کردم. همیشه چیزی برای خوردن درش وجود داشت، اما یک نفر با این استرس چی میتونه بخوره؟ در یخچال رو بستم و به سمت کابینت آشپزخانه رفتم، یک لیوان از کمد برداشتم و شروع به پر کردن آب کردم:
"چطور می تونی چیزی بخوری، من دارم از استرس می میرم. شوخی نیست سومین، ما میریم آزمون"
این جمله ای بود که بدون نفس کشیدن گفتم: "به نظرت اعضا جایی که ما تست میدیم پرسه می زنن؟" گفت و از آشپزخانه خارج شد.
با خودم غر زدم و سرم را تکان دادم و بعد از گذاشتن لیوان خالی که در دستم بود روی پیشخوان خانه را ترک کردم. خداروشکر میکنم که پدر آدرس رو پیدا کرده و مارو میرسونه.
وقتی وارد ساختمانی شدیم که آزمون درش برگزار می شد، قلبم به معنای واقعی کلمه در گوشم می تپید. دست های عرق کرده ام روی دامنم می کشم و به سومین نگاه می کنم. وقتی تایید رو تو چشماش میبینم به سمت آسانسور حرکت میکنم. بعد اینکه رفتیم بالا و اتاق تست پیدا کردیم، یه جای خالی تو راهرو پیدا کردیم و با سومین نشستیم.
جلوی سالن اونقدر شلوغ بود که ناخوداگاه این ترس به دلم افتاد که نکنه ما قبول نشیم. از همون جایی که نشسته بودیم، من و سومین مثل بقیه شروع به خوندن کردیم تا صدامون گرم بشه.
حتی سومین که همیشه به خوبی از پس نت های بلند جیمین برمیومد، الان صداش می لرزید. اون موقع بود که متوجه جدی بودن اوضاع شدم.
همون لحظه با شنیدن صدای کسی که ما رو صدامون میزد سریع سرم برگردوندم.
در حالی که از هیجان اسمم فراموش کرده بودم، رو به سومین کردم:
"بیا...بیا بهترین کارمون بکنیم."
گفتم و با هم وارد اتاق شدیم. یک هیئت جدید 5 نفره روبرومون نشسته بود که تو آزمون قبلی ندیده بودیمشون.
داوری که به نظر از همه مسن تر بود، لبخند کمرنگی زد:
"شما باید خیلی هیجان زده باشید، لطفا آروم باشید و خودتون به ما معرفی کنید.»
برای لحظه ای چشمام محکم بستم و آب دهانم را قورت دادم و دوباره چشمانم را باز کردم: «من هیونجی هستم»
با اشاره به سومین گفتم و منتظر موندم تا خودش رو معرفی کنه.
بعد از معرفی سومین، حرف کوتاهی زده شد. سکوت کردم و بلافاصله شروع کردم به صحبت کردن:
"رپ می خونم، گاهی شعر هم می نویسم" قلبم می گه سومین هم می رقصه، هم می خونه و هم ویولن می نوازه اونوقت من فقط مثل یک احمق اینجا کنارش وایستادم.
با این فکر کمی ناامید شدم.
بعد از اینکه سومین یک تیکه رقص کوتاه برای نشون دادن مهارت هاش انجام داد، داورا به من گفتن که بخشی از اشعاری رو که خودم نوشتم بخونم.
مدت کوتاهی فکر کردم و چیزی رو که باهاش بیشتر احساس راحتی می کردم رو خوندم.
حالا همه چیز به عهده داورا بود که شروع به مشورت بین خودشون کرده بودن بعد کمی گفت وگو یکی از اونها رو به ما کرد با صاف کردن گلویش گفت:
"هر دو فکر می کنیم تو با استعدادی، اما..."
و مکث کرد
"همه چی تموم شد." با خودم گفتم:
"سومین رو هم به خاطر من رد میکنن."
بغض کردم اما نه نباید اینجا گریه کنم.
لب پایینم به سختی گاز گرفتم و آب دهانم را قورت دادم نگاهم رو به سمت هیئت داورا دادم مرد دوباره گلوش رو صاف کرد و گفت: "مشکل ما وزن شماس هیونجی شی، ما فکر می کنیم شما بالاتر از حد نرمال هستید و گروهی که ما قصد داریم دبیوت بدیم به زودی، شاید سال آینده، شروع به کار خواهد کرد. می تونی تا اون موقع وزنت پایین بیاری؟"
با تعجب لحظه ای مکث کردم،
"حتما شوخی می کنن." فکر کردم و سرم رو پایین انداختم و به بدنم نگاه کردم. خوب، من هیکل بی نقصی نداشتم، اما همه جای دنیا لاغر به حساب میومدم. گیج سرم رو تکون دادم و بلندش کردم :
"یک مشکل؟" با تردید ادامه دادم: "به خاطر اضافه وزنم؟"
زنی که سمت راست نشسته بود، کمی خندید: "البته که نه. قبل اینکه بخوایم تصمیم بگیریم چه کسیو انتخاب کنیم اینکه اون فرد بتونه به خودش اعتماد کنه، برای ما یک امتیازه "
لباش به هم فشرد. این چیزی نبود که باعث بشه به خودم بی اعتماد بشم
"اممم.. یعنی.. خب.. حتما... چرا که نه.. اگر این یک مزیته..." سعی کردم از گوشه چشم به سومین نگاه کنم. با دیدن لبخند مطمئن سومین، من هم لبخند زدم و سریع سرم را تکان دادم.
سومین:
"تو به خودت نگاه کن،خداروشکر که صبح نوتلا نخوردم"
هیونجی برگشت و از پنجره اتاقم به بیرون خیره شد.
"میدونی که بدون من می تونی بری کمپانی، درسته؟" گفت و بیرون رو نگاه کرد.
صداش جدی بود البته که ناامید هم بود. "مسخره نکن! الان مثلا تسلیم شدی؟"
" گرسنمه"
یهو باحالت کیوتی گفت.
میدونستم که میخواد من بخندونه اما به نظر نمیرسید که خیلی موفق بوده باشه.
با حرکت هیونجی دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلند بلند گریه کردم.
"هنوز نوتلا تو یخچال هست" با هق هق گفتم: «از این به بعد بوش هم که کنم چاق میشم سومین» هیونجی گفت
هلش دادم تا رو تخت بشینه و دستش گرفتم
"بیا مثل قبل به زندگی خودمون ادامه بدیم. به هر حال فکر نمی کنم اونا ما رو انتخاب کنن، چون من هم از استرس گند زدم وزن تو تنها مشکل نیست." گفتم و از رو تخت بلند شدم. هیونجی با تکون دادن سرش به من نگاه کرد. "چیز اشتباهی گفتم؟"
آه عمیقی کشید.
"من نمی تونم تمرکز کنم سومین، من خیلی گشنمه." گفت و روی تختم دراز کشید.
بعده شام با دفترچه نقاشیم تو دستم بیرون رفتم. ستاره ها اونقدر زیبا بودند که می خواستم سریع از جایی که بودم دور شم و به نزدیک ترین پارک به خونه مون برم. تو این پارک میتونستی رودخانه هان رو از نزدیک ببینی. با کمی الهام از اینجا می تونم نقاشی های زیبایی بکشم.
زیر درختی تو قسمت خلوت پارک نشستم و شروع کردم به تماشای مردم. بعد قلمم رو برداشتم و شروع کردم به منتقل کردن خنده مردم به پسر نقاشیم.
می خواستم اون رو به عنوان یک فرشته ترسیم کنم که فقط خودم میدیدمش.
نگاهش کمی تغییر دادم، حالا اون می تونست همه رو تحت تاثیر قرار بده، حتی می تونست جوونی رو با دستای من تجربه کنه.
"تو لبخند خودت رو رها کردی، حتما به اون پسر هدیه کردی." صدایی گفت
" متوجه نمیشم" با تعجب گفتم
وقتی به سمت صدا چرخیدم، مردی وایستاده بود و مشغول دید زدن نقاشی من بود.
"اگر لبخند خودت رو به اون هدیه کنی، به من بگو چه چیزی برای خوشبختی ات باقی میمونه؟" گفت و به عکس اشاره کرد.
متعجب از اینکه اون حتی قبل اینکه بگم فهمیده بود من میخوام چه کار کنم، نمیتونستم لبخند نزنم "دوست داری بشینی؟" بدون اینکه منتظر تاییدش باشم، کنار رفتم و جا رو برای پسر مرموز باز کردم.
بدون هیچ حرفی کنارم نشست و شروع کرد به بررسی رنگ هام. به چمنا خیره شدم و منتظر موندم تا شروع به صحبت کنه. همونطور که انتظار داشتم، این اون بود که سکوت رو شکست
"تو اغلب به اینجا می آیی؟" با صدای آهسته ای گفت
"نه، در واقع این اولین باره. ما تازه از گوانگجو به اینجا نقل مکان کردیم."
"اوه... چرا اومدین اینجا؟"
"ما به خاطر شغل پدرم اومدیم. قبل از اومدن من هونجی... آه خواهرم و من برای اودیشن BigHit درخواست دادیم. بعد از اینکه درخواستمون پذیرفته شد، حتی دلایل بیشتری برای اومدن به سئول داشتیم. فکر می کنم بهتر بود اگه بعد از آزمون امروز دیگه تو سئول نمی موندم» آخراش صدام خشن شده بود.
مرد مرموز با شنیدن حرفای من انگار جا خورد که البته من دلیلش متوجه نشدم، اما به وضوح متوجه ناراحتیش شدم. احتمالاً خاطره بدی از BigHit داره. زیاد بهش فکر نکردم
وقتی دهانش باز کرد تا چیزی به من بگه ، تازه متوجه شدم که تمام مدت بهش خیره شده بودم. چهره اش خیلی آشنا بود اما به خاطر ماسک و کلاهش نمی تونستم تشخیص بدمش. اون که متوجه شد من بهش خیره شدم، یهو سرش رو برگردوند و خودش رو حرکت داد تا بلند شه
"حدس می زنم برای الهام به اینجا اومدی، نمی خوام مزاحمت بشم" و منتظر نموند تا بپرسم. قلبم انگار داشت منفجر میشد. نمیدونم چرا یهو اینطور به تکاپو افتادم، اما اگه این فرصت رو از دست بدم شاید هیچ وقت خودم رو نبخشم.
دست های عرق کرده ام با شلوار جینم پاک کردم. یعنی بعداً از پرسیدن این سوال پشیمون میشم؟
"چیزه" سعی کردم تن صدام کمی بالاتر ببرم گفتم: "... احتمالا اسم شما کیم نامجون نیست؟"پ.ن: دوستان نظرتون چیه؟؟ دوس دارید ادامه ش ترجمه کنم؟
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...