هیونجی:
وقتی چشام باز کردم، سومین رو دیدم که روی صندلی کنار من دراز کشیده و دستانش روی سینهاش جمع کرده بود. سعی کردم تکون نخورم تا بیدارش نکنم و به طرف دیگه نگاه کردم. چه اتفاقی افتاده؟ یهو به یاد آوردم که یوجین من هل داد و از پله ها افتادم، جا خوردم. سردرد داشتم دستم از زیر ملافه سفید بیمارستان بیرون کشیدم و احساس کردم سرم درد می کنه. حتما با شدت زمین خوردم، پشت سرم پانسمان شده بود.
_بیدار شدی؟ حالت خوبه؟
با سوال سومین، به سمتش برگشتم و لبخند زدم:
_من خوبم
اما سومین لبخند نمی زد
حالت جدی صورتش بیشتر ناراحتم می کرد. با همون جدیتش پرسید:
_کار کی بود؟
لب هام فشار دادم. اگه بهش بگم که یوجین این کارو با من کرده، بازخواستش می کنه. اوضاع پیچیده تر میشه. اگه به گوش بنگ پی دی نیم برسه ممکنه کارآموزیمون تو خطر بیافته
_خودم افتادم
عصبانی شد
_بیخودی دروغ نگو
نگاهم ازش گرفتم. نکنه یونگی بهش چیزی گفته
_گوش میکنم
با لحن تند سومین دوباره سرم برمیگردونم. تو چشماش نگاه کردم و سعی کردم با لحن مصمم حرف بزنم:
_سومین افتادم، داشتیم با یوجین حرف میزدیم، تعادلمو از دست دادم و افتادم
سومین نفسش عصبی بیرون داد و بلند شد. در حالی که به سمت در می رفت تا بیرون بره، با وحشت صداش زدم:
_کجا می ری؟
مکثی کرد و با تنبلی سرش برگرداند و به من نگاه کرد:
_یکی بود که می خواست وقتی بیدار شدی ببیننت. میرم بهش بگم
یعنی جین اینجاس؟ ساعت روی دیوار 02:32 شب رو نشون می داد. یعنی جین می تونست تمام این مدت منتظر بیدار شدن من بوده باشه؟ سریع سرم تکون دادم. هیونجی احمق نباش، چرا باید اینجا برای تو منتظر باشه؟ همون لحظه در باز شد با شخصی که داشت داخل میومد تماس چشمی برقرار کردم. لبام از تعجب باز شد:
_ی... یونگی؟
یونگی بدون قطع تماس با چشمام کمی خم شد و روی صندلی که سومین نشسته بود نشست. _چطوری؟
_من...من خوبم
هیچ دلیل خوبی برای حضورش پیدا نکردم. قطعاً با یوجین صحبت کرده بود، اون مقصر دونسته بود. یهو گفت
_من با یوجین صحبت کردم.
با ترس آب دهنم رو قورت دادم:
_بله؟
یونگی ابرویی بالا انداخت و به عقب خم شد و گفت:
_میگه هلت نداده، خودت افتادی
خندهای الکی کردم، اونقدر عصبی که دستام یکدفعه سرد شد
_پس چی فکر می کردی؟
با خنده ادامه دادم:
_من و یوجین داشتیم در مورد چیزی صحبت میکردیم، و بعد من یهو لغزیدم
_اما این لغزیدن به قیمت پایان کارت تموم شد _چی؟
یونگی که از عکس العملم تعجب کرده بود به جلو خم شد:
_نشنیدی؟ دکترا بهت چیزی نگفتن؟
چونم از ترس شروع به لرزیدن کرد. دندونامو به هم فشار دادم و پرسیدم
_چی یونگی این یعنی چی؟
صندلی رو به سمت تختم کشید و بهم نزدیک شد
_هیونجی...
نتونستم درست بفهمم یونگی چی میگه، در حالی که با دهن باز به صورتش خیره شدم، یهو خودمو عقب کشیدم و سریع لحاف رو صورتم کشیدم. درسته پام گچ گرفته بودن. نشستم و روی پام خم شدم و لمسش کردم. رویا نبود. در واقع مچ پام شکسته بود
_دکترت گفت که مدت زیادی طول می کشه تا بهبود پیدا کنه چون مچ پات خیلی حساسه اگه کامل خوب نشه...
و متوقف شد. یهو سرم برگردوندم و به چشمای یونگی نگاه کردم:
_اگه خوب نشه؟ یونگی اگه نشد؟
یونگی بدون اینکه نگاهش از چشام برداره جواب داد:
_دوباره نمی تونی برقصی
چشمامو بستم. من تازه شروع کرده بودم. همه چیو تازه داشتم یاد میگرفتم دوسش داشتم حالا قرار بود بخاطر یه دختر احمق با تلاش ها و آرزوهام خداحافظی کنم؟
_هیونجی بهم بگو من باید از زبون خودت بشنوم... یوجین این کارو کرد، نه؟
درد درونم یهو تبدیل به عصبانیت شد، با تندی به سمت یونگی برگشتم
_ناراحتی یونگی؟
فریاد زدم:
_ناراحتی که دوره کارآموزی من رو به پایانه وقراره از رویاهام دست بکشم؟
_هیونجی
_این چیزی نیست که تو می خواستی؟ حوصله نکردی اومدی از قبل بهم خبر بدی... برو
با اشاره به پام ادامه دادم:
_تو به چیزی که میخواستی رسیدی یونگی حالا من تنها بذار
_ببین... من
_گفتم برو بیرون. نمیخوام ببینمت
برگشتم و سریع با پشت دستم اشکی که از چشمام سرازیر شده بود رو پاک کردم. یونگی هم بدون اینکه چیزی بگه بلند شد و کمی تعظیم کرد و از اتاقم خارج شد.
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...