هیونجی:
من نتونستم صبحانه بخورم چون وقت صبحانه رو از دست دادم. از خواب که بیدار شدم دوش گرفتم و با وجود درد پاهام از اتاق خارج شدم و تو کافه طبقه همکف یک صبحانه ساده سفارش دادم. وقتی به ساعت روی مچ دستم نگاه کردم، لقمه تو گلوم گیر کرد نزدیک بود خفه بشم.خیلی دیر شده بودم. بنگتن امروز قرار بود چند تا عکس تو ساحل بگیرن و ما به خاطر پروژه دخترای کارآموز مجبور شدیم جایی که اونا بودن حاضر باشیم. کاملا واضحه که این ایده بنگ پی دی نیمه. بهمون کمک می کرد سریعتر به زندگی یک آیدل عادت کنیم. به اتاقم برگشتم، آماده شدم و به سمت ساحل رفتم. خوشبختانه هنوز فیلمبرداری رو شروع نکرده بودن. سومین رو دیدم که زیر یک سایه بون با یکی از استایلیستا مشغول حرف زدن بود. به سمتشون رفتم و کنار سومین نشستم. وقتی منو دید با چشمای نگران بهم خیره شد:
_حالت خوبه؟ مچ پات درد نمیکنه؟ میخوای بریم دکتر؟
_چه دکتری سومین من خوبم
نگاه سومین به جایی پشت سرم افتاد، به عقب برگشتم و دیدم یونگیه، احتمالاً شنیده بود که در مورد چی صحبت می کنیم. تا دیدمش، نگاهش برگردوند و رو به آرایشگر کرد:
_نونا، عینکی که برای فیلمبرداری باید بزنم کجاست؟
با اینکه دیشب اتفاق عجیبی نیفتاد چرا داره از نگام دوری می کنه. اگه یونگی رو نمی شناختم، فکر می کردم خودش به خاطر چیزی مقصر می دونه، اما متأسفانه من میدونستم اون هرگز چنین فردی نبود.سومین:
وقتی فیلمبرداریو تموم کردیم، ساعت 5 بعدازظهر بود در حالی که از تعقیب بنگتن برای تمام روز خسته شده بودیم. بقیه روز برای خودمون برنامه داشتیم. اعضا هم همینطور. بعد از فیلمبرداری، لباس هاشون عوض کردن و به ساحل اومدن. تهیونگ و جونگ کوک مشغول ساختن یک قلعه شنی درست روبروی من بودند. جیمین خندید، به سمتشون رفت و قلعشون خراب کرد. تهیونگ با جیغ بلند شد و شروع کرد به تعقیب جیمین کنار ساحل. هوسوک بدون اینکه متوجه بشه چه اتفاقی افتاده شروع به دویدن به دنبال تهیونگ کرد.
با دیدن صحنه مقابل جلوی خودم گرفتم اما در نهایت طاقت نیاوردم و شروع به خندیدن کردم. با خنده به سمت دیگه چرخیدم، یوجین، نایونگ و یوری در حال آفتاب گرفتن روی صندلی کنار من بودند. اون طرفم، هیونجی نشسته بود و دستاش دور پاهاش حلقه کرده بود و به چیزی فکر می کرد. سعی می کرد جلب توجه نکنه، اما هنوز متوجه نشده بود که من تحت نظرش دارم. جلوتر، نامجون، جین و یونگی با شوخی به دنبال صدف تو دریا می گشتن. جین با خنده یهو گفت:
_اوه
روی آب خم شد و چیزی بیرون آورد. نگام به دستش افتاد، دیدم ستاره دریایی گرفته. جین در حالی که با تعجب ابروهاش بالا انداخته بود به سمتمون حرکت کرد و درست جلوی هیونجی وایستاد. زانو زد و سعی کرد توجه هیونجی رو به خودش جلب کنه، اما هیونجی اونقدر تو فکر بود که یهو با تعجب بهش نگاه کرد. جین لبخندی زد:
_ببین چی تو دریا پیدا کردم؟ تو تمام روز خوب به نظر نمی رسیدی، شاید الان کمی احساس بهتری داشته باشی
گفت و ستاره دریایی رو کف دست هیونجی گذاشت. از جایی که نشسته بودم می تونستم هیونجی رو که در حال سرخ شدن بود، ببینم. با لبخند سرم برگرداندم و دیدم یونگی هم بهشون نگاه می کنه، عصبی نبود، اما قطعاً چیزی اشتباه بود. وقتی نگاهم بین جین و یونگی در رفت و آمد بود، یهو جیمین کنارم نشست. گونه هاش از دویدن قرمز شده بود، _تنها اینجا چی کار می کنی؟
با نفس نفس زدن پرسید.
_مردم تماشا می کنم
گفتم و کلاهم مرتب کردم.
_مگه قرار نیست با تهیونگ یه قلعه بسازی؟ هیچ کس تا به حال چنین پیشنهادی به من نداده. سوالی به سمت جیمین برگشتم
_هان؟
_هر چی... بیا تا دریا مسابقه بدیم
یهو دستم گرفت و شروع به دوییدن کرد. یهو وحشت سرتاپام فرا گرفت، من تمام روز کناری نشستم. بعده مرگ برادرم دیگه پا به دریا نذاشتم. گفکر نمی کردم بتونم این کارو دوباره انجام بدم. سریع دستمو از دستش جدا کردم و همونجا که بودم ایستادم. از ترس داشتم میلرزیدم، احساس میکردم زمین لرزه شده. سعی کردم با نفس های عمیق خودم آروم کنم. جیمین با تعجب به سمتم برگشت:
_سومین؟
اشک تو چشام جمع شد، سریع برگشتم تا من نبینه، اما جیمین دنبالم دوید و به آرومی دستش روی شانه ام گذاشت و من به سمت صندلی سالن برد. کنارم نشست و با صدایی آروم پرسید
_حالت خوبه آب میخوای؟
سرم به نشانه "نه" تکون دادم. قدرت حرف زدن نداشتم، چند لحظه نیاز داشتم تا خودم جمع و جور کنم. جیمین بدون اینکه چیزی بگه منتظر موند. بعد از اینکه به خودم اومدم با خونسردی شروع کردم به صحبت کردن:
_جیمین من... من نمیتونم برم دریا. بعد از مرگ برادرم...ه...هیچوقت به دریا نرفتم
به جیمین نگاه کردم، نگاهش غمگین بود
_خیلی متاسفم.. سومین.. هیچوقت بهش فکر نکردم.. واقعاخیلی متاسفم
با صدای آهسته ای گفت
_مهم نیست. فقط یک دقیقه صبر کن تا خودم جمع و جور کنم، باشه؟
سعی کردم لبخند بزنم. هیونجی هم اومد سمتم
_حالت خوبه سومین؟
من محکم تو آغوشش گرفت.
_من خوبم، نگران نباش
گفتم و منم بغلش کردم. بعد از نیم ساعت ساکت نشستن کنار جیمین، همه در حال جمع کردن وسایلشون بودن و از ساحل خارج می شدند. خورشید در حال غروب بود و هوا داشت خنک تر می شد. وقتی دستم دراز کردم تا وسایلم جمع کنم، جیمین مچ دستم گرفت:
_اگه بخوای می تونیم کمی بیشتر بمونیم
مدتی فکر کردم، در حال حاضر بیشتر از هر چیزی میخواستم سکوت کنم. جیمین بعد از اینکه مطمئن شد همه رفتن بلند شد و دستش دراز کرد تا بلند شم. دستش گرفتم و بلند شدم و کلاه و عینک آفتابیم برداشتم و موهام صاف کردم و با جیمین شروع به قدم زدن کنار ساحل کردم. هیچکدوم نمیدونستیم از چی صحبت کنیم
_ببخش اگه ترسوندمت
در حالی که سرم خم شده بود، آب های خنک پاهام لمس می کرد.
_واقعا متاسفم
ادامه داد:
_من باید احمق باشم که به وضعیت تو فکر نمی کردم. خندیدم
_درسته، تو کمی احمقی
با تعجب نگاهم کرد. چشماش گرد شده بود. _شوخی کردم
سریع گفتم با این حال، احساس تنش می کردم. مجبور شدم یه جوری این تنش برطرف کنم، برای همین با شجاعت خم شدم، مقداری آب توی کف دستم گرفتم و به سمت جیمین پرت کردم. جیمین اولش در مورد کاری که من انجام دادم تردید کرد، اما بعد که به خودش اومد اونم همین کارو کرد. بعد مدتی هر دو ساکت شدیم. جیمین در حال فکر کردن به این بود که چطوری از این سکوت ناخوشایند میتونه خلاص بشه. وایستاد و رو به من کرد:
_واقعا متاسفم.
لبخند صمیمانه ای زدم:
_لطفا دیگه بهش فکر نکن.
جیمین سرش تکون داد و لبخند مبهمی زد:
_خیلی تعجب میکنم که تو اینقدر قوی هستی
از این اعتراف ناگهانیش شوکه شدم، یعنی جیمین فکر می کرد من قویم؟ ادامه داد:
_تو مثل من نیستی، تو درست برعکس منی
با نزدیک شدن به جیمین پلک زدم و تو چشماش خیره شدم:
_تو...مستی؟
برای لحظه ای به چیزی که گفته بودم فکر کرد و یکدفعه خندید:
_فکر میکنی دارم شوخی میکنم
جدی گفتم:
_نه... فکر می کنم داری مسخرم می کنی
جیمین بدون اینکه چیزی بگه به راه رفتن ادامه داد. با سرعت بیشتری سعی کردم باهاش پیش برم و به راه رفتن ادامه دادم. مدت زیادی راه رفتیم و از زندگی قدیمیم، سختی های کارآموزی صحبت کردیم و من حتی متوجه نشدم زمان چطوری گذشت. اصلا باور نمی کردم بتونم با جیمین در مورد موضوعی صحبت کنم یا حتی در مورد بعضی چیزا نظر مشترک داشته باشم. اما در حال حاضر، در حال گذروندن چیزی بودم که نمی تونستم باور کنم. جیمین هم انسان بود و در کمال تعجب، قلب و ایدههایی هم داشت. بالاخره زمان برگشتن رسید. جیمین همونجایی که ایستاد و نفس عمیقی کشید و رو به من کرد:
_با تو یادم رفتش کی هستم...ببین
انگشتش به سمت ستاره ای تو آسمون گرفت:
_تو دقیقاً همون ستاره ای
سرم بلند کردم و به ستاره ای که بهش اشاره می کرد نگاه کردم. جیمین ادامه داد:
_می تونی آسمون سیاه رو با کمی درخشش روشن کنی
با لبخند بهم نگاه کرد. وقتی به هتل برگشتیم، همه برای شام روی تراس نشسته بودن. هیونجی رو پیدا کردم. برام غذا هم خریده بود. با دستام براش قلب ساختم. به خوردن ادامه داد و لبخند زد. بعد مدتی سرش بلند کرد و اخم کرد:
_کجا بودی؟
لقمه رو قورت دادم و بعد یک جرعه از آب خوردم تا وقت کشی کنم اما هیونجی متوجه شد که دارم چی کار می کنم چنگالش تکون داد:
_مگه با جیمین نبودب؟
وقتی جواب ندادم، پوزخندی زد
_لطفا بهم بگو سومین، من دارم میمیرم از کنجکاوی
دیگه طاقت نیاوردم و در مورد قدم زدنمون کنار ساحل صحبت کردم. با آخرین چیزی که بهش گفتم، هیونجی چشمانش گرد شد. بلافاصله دستم روی دهنش گذاشتم تا ساکتش کنم.
_اونا اونجا نشستن
گفتم و با چشمام به پشتش اشاره کردم. وقتی برگشت تا پشت سرش نگاه کند، یونگی یهو به سمتش برگشت. هیونجی سریع چشماش برگردوند و با حالت عجیبی بهم نگاه کرد. مشکوک نگاهش کردم که آه عمیقی کشید و شروع کرد به صحبت کردن:
_نمیدونم چی شد. شبی که اومدیم نخوابیدم، رفتم بیرون، خواستم بشینم کنار استخر. بعد یونگی رو دیدم، نشستیم و کمی گپ زدیم. میشناسیمون که
مکثی کرد. بهش اشاره کردم که ادامه بده:
_بعد دوباره بحث به یوجین رسید. نمی دونم چرا باید همیشه در مورد اون دختر حرف بزنم
از گوشه چشم به یوجین که روبه روی میز ما نشسته بود نگاه کردم و به گوش دادن به هیونجی ادامه دادم:
_نمیدونم چرا همچین چیزی گفتم
با کنجکاوی منتظر موندم:
_چی گفتی؟
هیونجی آب دهنش قورت داد و چشماش چرخوند. اما چیزی نگفت
_بیشتر کنجکاوم کردی هیونجی
بعد از اینکه غذامون تموم شد یه کم با هیونجی گپ زدیم اما خستگی از چهره هر دومون معلوم بود. شروع کردم به فکر کردن در مورد کارهایی که باید تو هتل انجام بدم. یک ایده عالی به ذهنم خطور کرد، گفتم:
_بیا بریم بار هتل، چند کوکتل بخوریم، ها؟
هیونجی مشکوک نگام کرد، اما رد هم نکرد پیشنهادم. با هم به سمت بار هتل راه افتادیم. همون طور که انتظار داشتیم شیک بود. با نور آبی و طراحی شیشه ایش شبیه فانوس بود. روی چهارپایه درست روبروی بار نشستیم چون خیلی شلوغ نبود. هیونجی بدون اتلاف وقت به سمت بارمن خم شد و دو مارگاریتا سفارش داد. وقتی سفارشمون رسید، گفتگوی عمیقی داشتیم، رویاپردازی کردیم و جوک تعریف می کردیم درباره اینکه زندگیمون بعد از دبیو چطوری میشه. همون لحظه صدای خنده های آشنایی از صندلی های پشتی بلند شد. وقتی به پشت سر برگشتم دیدم، نامجون، جین، یونگی و یوجین روی اون صندلیا نشستن و نوشیدنی میخورن و صحبت میکنن. جالب ترین قسمتش این بود که یوجین کنار جین نشسته بود و هر دو به نظر می رسید که خیلی سرگرم بوده باشن. کمی نگاشون کردم اونا بدون توجه به ما سرشون به خودشون مشغول بود، هیونجی بدون پلک زدن نگاهشون می کرد. حدس می زنم نامجون حتما شوخی کرده چون همه یهو شروع به خندیدن کردن، جین زد زیر خنده، یوجین دستش روی زانوی جین گذاشت در حالی که خودش دراز کرده بود و خمیازه می کشید. با تعجب ابروهام بالا انداختم. منتظر بودم جین عصبانی بشه و دست یوجین کنار بزنه اما این اتفاق نیفتاد. در عوض، جین در حالی که خمیازه میکشید، بازوش کشید و روی شونه یوجین گذاشت. هیونجی با دیدن این صحنه برگشت و با ناباوری سرش تکون داد و بارمن که رو به روش بود صدا زد:
_تو... امم... یه چیز سخت تر بهم بده
با تعجب پرسیدم:
_تو جدی نمیگی، نه؟
ادامه دادم
_حتما میدونی که جین مست بوده ببین چقد گونه هاش قرمز شده.
با اشاره به پشت گفتم. بدون اینکه به سمتم برگرده گفت:
_برام مهم نیست
با دهن باز داشتم نگاهش می کردم. نمی دونستم چی کار کنم، نگاهی به اطراف بار انداختم که هیونجی شروع به نوشیدن کرد. نامجون ما رو دید با شادی و مستی به سمتمون دست تکون داد. یونگی و جین هم مارو دیدن. برگشتم و دوباره به هیونجی نگاه کردم که مشروب نوشیده بود، دستش روی گونش گذاشت و چیزی زمزمه کرد. آه عمیقی کشیدم و دیدم یونگی با چشمای کنجکاو به هیونجی نگاه می کنه. از روی صندلی بلند شد و به سمت هونجی اومد. سرش رو به من تکون داد. کاملا معمولی به نظر می رسید، اصلا مشروب نخورده بود. پرسید
_هیونجی، میشه کمی صحبت کنیم؟
هیونجی هم مست آهسته رو به یونگی کرد و گفت:
_اوه تابی، اگه مین یونگی بخواد چطور میتونم نه بگم!
پوزخندی زد همونطور که سعی کرد بایسته، مچش گرفتم و جلوش گرفتم
_فکر می کنی داری چه کار می کنی؟
مطمئن بودم که صبح از این کار پشیمون میشه
_هیییش
انگشت اشاره اش روی لبش فشار داد:
_من صحبت می کنم و بلافاصله میام، نترس سه بعدی
هیونجی همونجور که وایستاده بود تلو تلو خورد. درست زمانی که می خواست بیفته، یونگی بازوش کشید و به خودش تکیه داده. با حس دلشوره برگشتم که متوجه شدم جین با چشمای درشت به یونگی و هیونجی خیره شده. لبم گاز گرفتم، حتی نمی دونستم کی اوضاع اینجوری شد. جین سعی کرد بلند شه اما یوجین یهو متوقفش کرد. منتظر شد جین بازوش بگیره و بهش نگاه کنه. این همون چیزی بود که انتظار داشت، وقتی جین مکث کرد، یوجین پوزخندی حیله گرانه زد:
_اوپا!! نرو، لطفا...
_چه منزجر کننده، یوجین
با خودم گفتم. باید از مردمی که از حدشون میگذرن ترسید، و یوجین الان دقیقا همین بود.پ.ن: اوه اوه چه اوضاعی شد 😐
YOU ARE READING
«فصل اول» No Story[✔]
Randomمجبور شدم بایستم و منتظر بمونم وقتی جین به سمتم اومد، لبخند مسخره ای به لب داشت: "تو باید کارآموز جدید هونجا باشی" گفت. اخم کردم و نفس عمیقی کشیدم تا عصبانی نشم: "اسم من هونجا نیست، هیونجیه." با خستگی زیاد گفتم هر بار اسمم رو اشتباه تلفظ میکر...